پدر

زمان خواندن 7 دقیقه ***


 پدر

نمی‌دانم چرا ناگهان یاد پدرم افتادم. پدر من  پدرِ شش بچه‌ی دیگر هم بود. او زود مُرد. وقتی من شش سالم بود. فکر کنم هنوز اول دبستان هم نرفته بودم. او چاق بود. گاهی عصبانی. خیلی خاطر‌ه‌ی زیادی ندارم. فقط یادم هست که بچه‌ها با ترس از او یاد می‌کردند که نکند سر و صدا کنیم. چون بعدازظهر ها می‌آمد و در خانه می‌خوابید و ما حق نداشتیم بازی صدادار بکنیم. خیلی خاطره‌ی زیادی ندارم. فقط یکبار عصبانی شد و میخواست من را بزند شاید پنج سال یا بیشتر نداشتم. بالاخره دست به دست به کمک دیگران نجات پیدا کردم. اما از ترس توی شلوارم  شاشیدم. هنوز کمی آن ترس و لحظاتی که دیگران نجاتم دادند بصورت محو یادم هست. شاید پدر من درگیر عصبیت بود. درگیر کار بود. درگیر فعالیت اقتصادی. بیشتر خاطرات پدرم را از زبان دیگران شنیده‌ام. برادرم گفت تو به پدر گفتی مرگ! 

«مرگ» در زمان ما فحش بود. فحش سنگینی بود. یکی از بدترین فحش ها. من همین را می فهمیدم. نمی‌دانستم مرگ چیست. حتی تا سال‌ها نمیدانستم پدرم چطور مُرد. پدرم درگیر مذهب بود. عکسی با کلاه صوفی از او مانده. پدرم وقتی مُرد من خیلی حسی نداشتم. یک بچه‌ی پنج ساله که نگاه‌های ناشی از بُهت فامیل را می‌بیند. ولی پیش خودم می‌گفتم اتفاقی نیافتاده. خیلی برایم مهم نبود. او مسیر سختی پیمود. از مرگ مادرش در کودکی تا مهاجرت به تهران و کارگری. از دیگران داستانهای زیادی شنیده‌ام که او به دیگران کمک می‌کرد. البته همیشه این داستانها در مورد متوفی هست. ولی این بار بیشتر از معمول می‌شنیدم. او دوست داشت شریک شود. در بیزینس و اقتصاد. شریک های زیادی داشت. اهل معامله و شراکت بود. انواع و اقسام شرکایش را به یاد دارم. آدمهای مختلف. 

بعدها او در ازدحام و شلوغی مکه مُرد. او مرگی ناگهانی داشت. زیر پای مذهب له شد. شاید کسی نبود کمکش کند. اما حالا میدانم که مرگی آگاهانه شاید داشت. شاید برایم دعا کرده بود. حتماً آن اواخر یک پدر به فکر کودک پنج ساله‌اش هست. امروز من خودم پدر هستم. امروز حس یک پدر را بهتر درک می‌کنم. 

الان بعد از سالها گذشتن از مدرسه های مذهبی و تعلیمات دینی و گذر از آتئیسم و گذر از میانسالی و گذر از اگنوستیکی و ندانم گرایی میدانم که اگر جسم کسی برود خودش نمی‌رود. خودش جایی زندگی می‌کند. جایی که من و تو به راحتی درک نمی‌کنیم. نوشتن از آنجا را هرکسی نمی‌تواند انجام بدهد. سالها مراقبه نیاز است. می‌دانم پدر من جایی هست. اثرش هست. دعاهایش. خاطراتش. اموالش. خدمتهایش. آگاهی اش. تلاش هایش. آنها جایی در کتاب زمان ثبت شده. جزییاتش را نمی‌دانم. اما همین دانستن کلیات کافیست. شاید در لحظات آخر چیزهایی دیده باشد. چیزهایی خواسته باشد. او از خود اموالی گذاشت. هفت فرزند. و خاطراتی برای غریبه و آشنا. کسانی که او به آنها اعتماد کرده‌ بود. کسانی که به آنها در انجام فعالیتی اقتصادی کمک کرده بود. شنیده بودم او مادرش را در بچگی از دست داده بود. پدرش به دنبال ازدواج دیگری حمایت چندانی از او نکرده بود. این اواخر او سعی داشت از پدرش حمایت کند. شاید جبران آن حمایت های نگرفته را انجام بدهد. اکبر شهراد بجستانی. اسمی که به نیکی یاد می‌شود. سی و چند سال هست که رفته. حتی شنیدم که پدرش را کول کرده بود. برای همین هم مُرد. 

شاید من طبق عادت به او گفته باشم «مرگ». این بهترین جواب است. وقتی به مرگ فکر کنی دیگر عصبانی نمی‌شوی. یاد مرگ افتادن در سختی ها تو را قوی می‌کند. مرگ بهترین را حل طبیعت است. مرگ فحش نیست. مرگ بد نیست. می‌گویند مرگ ارتقاء درجه است. من هم نقل قول می‌کنم. ولی شاید بتوانم ادعا کنم که از قبل کمتر از مرگ می‌ترسم. مرگ با ما متولد می‌شود. مرگ را زندگی به ارمغان می‌آورد. مرگ تکمیل یک چرخه ‌ی حیات است. انسان نمی‌میرد. انسانیت نمی‌میرد. شاید بدن از بین برود اما خاک که هست. خاک جایی نمی‌رود. انرژی که هست. زمین هست. خورشید هست. این سیاهی بی نهایت جهان هم هست. نیستی هست. هستی هست. بهتر است هر لحظه به خودمان بگوییم مرگ. در هر نفس مرگ هست درست موازی زندگی. وقتی نفس را به داخل می‌کشی اکسیژن می آید کمی از داخل تو را می‌سوزاند بعد که سوختی نفس را بیرون می‌دهی. وقتی نفس را بیرون دادی می‌میری. و این کار را ادامه میدهی تا سوخت بدنت تمام شود. وقتی نفَس ات را کامل بیرون میدهی یکی آنجاست. یک هست که دوباره تصمیم می‌گیرد یک چرخه‌ی دیگر به تو اکسیژن برساند. تا مدتی. اما هر شروعی پایانی دارد. هر دایره‌ای مرکزی دارد. و تو پیرامون آن مرکز میچرخی. چرخه‌های بسیار. چرخان و رقصان. میسوزی و میروی. آنقدر میچرخی تا برسی. در مرکز تو محو می‌شوی. چرخش نفَس. چرخش ذهن. چرخش کلمات. آنجا چرخش‌ها کند می‌شود. متوقف میشود. تو می‌مانی و بهت تمام. میسوزی. تمام و کمال میسوزی. حتی بهت هم نه. تو نیست می‌شوی. تو خدا می‌شوی. نوعی انرژی. همان مرکز. چطور بگویم. همان که الان به تو نفس دیگری داد. همان که به تو اشک داد. بدن داد. قلم داد. نمی‌توانم بگویم. مگر مولانا توانست؟ مگر حافظ و سعدی توانستند؟ مگر میتواند کسی بگوید؟ من که با این زبان با این کلمات بچه‌گانه نمی‌توانم. شاید تو درک کردی. شاید هم دیرتر درک کردی. شاید یوگا کردی. شاید مراقبه. شاید سریع شاید کند. منتظر میمانم. تو هم منتظر بمان. منتظر نفَس بعدی باش. کمی بنشین. کمی باش. شاید تو توانستی بگویی. از مرکز. از عشق. از بی نهایت. حتی بینهایت ریاضی عجیب است. درکش ساده نیست. باید از میان بروی. باید رهاکنی. او پیچیدگی هایی دارد در اوج سادگی. جمیع اضداد است. ضد و نقیض است. منطقی نیست. موسیقی شاید نزدیک باشد. سِحر شاید. در طلوع ها و غروب ها آرام نگاه کن. شاید نسیمی بوَزد. در بهار. در پایان زمستان. در پاییز. خوب درختان را نگاه کن. برگها‌را خوب ببین. وقتی پایین می‌افتند. آدمها را ببین. کودکان را. پیرها را. وقتی چروکیده می‌شوند. وقتی جوان و شادابند. کلمات را ببین. خشکی کلمات. و آن مفهومی که یک کلمه در تو ایجاد می‌کند. موسیقی را سوار شو. با موسیقی برو به ماورا. برو به جایی بالاتر از ذهن. بالاتر از احساسات. موسیقی بی کلام. فقط امواج جریان نت ها. و آن گوشی که وصل می‌شود به مغز تو. شاید جشم سومی آنجا باشد. بدنت را بساز. بدن تو قسمتی از طبیعت است. همان‌قدر که به ماشینت یا به خانه‌ات یا به لباست اهمیت میدهی. به بدنت توجه کن. این بدن هدیه‌ی موقت زمین به توست. معبد توست. این بدن به خاطر آن زندگی ای که در آن جاری است مقدس است. این بدن فیزیکی نیست. این بدن فقط جسم نیست. این بدن فُرم کنونی زندگی توست. زندگی به تو بدنی داده. آن را گرامی بدار. رشدش بده. برش گردان به خاک. به همان جا که از آن آمده. آن وقت سبک می‌شوی. اما از امانتت خوب نگهداری کن. بدن ماشین کرایه‌ای توست. مدتی که آن را میرانی با احتیاط بران. مواظبش باش. مراقبش باش. آنچه می‌خوری. آنچه میبینی. آنچه می‌شنوی. سعی کن از طبیعت باشد. شاید خدا بیش از هر چیز در طبیعت باشد. 

نمازت را در کوه بخوان. با درخت حرف بزن. با خاک انس بگیر. با پرنده سرگرم شو. با دریا شناور شو. در آسمان محو شو. از شهر دور باش. تا میتوانی. با حشرات نزدیک شو. با سنجاب ها بازی کن. راکُن ها را ببین. سگ ها را. گربه هارا. حیوانات اهلی. حیوانات وحشی. چمن. زمین. کوه. همه و همه. سهراب را یادت هست. نمازش را با علف می‌خواند. صدای پای آب را می‌شنید. تکبیرت الاحرام برگ. سهراب هم شعری خواند و رفت. 

وقتی پدرم مرد... وقتی پدرم مُرد




نظرات

Mrshahrad گفت…
خالص ، زیبا و پر احساس
Shahrad گفت…
خیلی لطیف و زیبا بود .
اما من شاهدعینی عشق سوزان پدر به پسر چهارمش یعنی تو بودم. هروقت که از سرکار خسته و له و لورده برمی‌گشت اول تورا درآغوش می‌کشید و بوسه یارانت می‌کرد وبعد لقمه‌ای از غذایش را می‌خورد. همیشه میگفت این پسر عصای دست من و مادرش خواهدبود. حتی یادم هست که نام تورا برادر بزرگتر یعنی اقامهدی انتخاب کرد و کاملا موردتایید پدر شدو اوحتی به نام توهم افتخارم‌کرد.
روزی برای دلخوشی و سرگرمی تو برایت یک بچه آهو خریده بود نمیدانم شاید او ازهمان زمان عشق به حیوانات را در تو مشاهده کرده بود. پدرها همینطور هستند و از چشم‌های بچه هاشون همه چیز را می‌فهمند. و این را می‌دانم که دعایش همیشه همراهت هست.
ته تغاری حاج اکبر، توهم خوب پدری کن تا نام نیکی ازتو باقی بما ند.

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین