تعادل قدرت در رابطه!

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 تعادل قدرت در رابطه!

***


در اصل نباید الان بنویسم. الان زمان مراقبه است. ولی چه کنم با این ذهن! ذهنی که مدام حرف می‌زند! به قول دوستی زِر می‌زند! 

گاهی خلاصه‌ی زر زر هایش را اینجا می‌گذارم! باشد که کمتر زر بزند!

باشد که کمتر زر بزنیم! 

باشد که کمتر زر بزنم!

باشد که زِرهایمان تبدیل به زَرهایمان بشود! 


داستان از این قرار بود که داشتم سبک و سنگین می‌کردم! یعنی ذهنم داشت زر زر می‌کرد که تعادل قدرت در رابطه به هم خورده! با دوستی رابطه‌ی پیغامی داشتم! دیدم که دارم پیغام های زیادی می‌گذارم و از آن طرف فقط یک «ممنونم» می‌گیرم! 

ذهنم شروع کرد به حساب و کتاب! شروع کرد به زر زدن که ببین از همین جا معلوم است که تعادل قدرت در رابطه به هم خورده! 

یعنی تو بیشتر به این رابطه فکر می‌کنی تا او! 

یعنی در تعادل قدرت باخت داده‌ای! 

یعنی باختی!


اما ناگهان چیزها روشن شد! یک بیت از مولانای جان بشنویم. 


عشقهایی کز پی رنگی بود

عشق نبود عاقبت ننگی بود


مولانا در داستان کنیزک و پادشاه از عشقی می‌گوید که عشق واقعی نیست!

این عشق یا رابطه رابطه‌ای است که برمبنای حساب و کتاب و دریافت باشد! یعنی یک معامله! 

یعنی در این نوع رابطه شما سعی دارید بیشتر بگیرید و کمتر بدهید! 

درست مثل بازار! 

در بازار شهر؛ هرچه کمتر بدهی و بیشتر بگیری برنده‌ای! 


اما در بازار عشق داستان فرق دارد!

اینجا بازار دیوانه هاست! دیوانه‌ی عشق سعی دارد بیشتر بدهد! 

او اصلاً به گرفتن فکر نمی‌کند! 

اما چه کسی می‌تواند اینطور باشد؟

کسی که خودش سرشار از عشق باشد! 

کسی که لبریز از ثروت و شادی و سرور باشد! 

تنها در این صورت است که می‌توانی بدهی و بدهی و بدهی! 


برای این باید به منبع عشق زده باشی! باید گنج درون را یافته باشی! 

اگر آن را نداشته باشی اگر تمام زمین هم مال تو باشد فقیری بیش نیستی! فقیری که چشمش به دست دیگری است! 

فقیری که به دنبال یک تکه لذت یا یک تکه آرامش یا یک تکه نان باشد فرقی ندارد! 

اگر به آن نانوشتنی که منبع تمام ثروت ها تمام لذت ها و تمام خواستنی هاست برسی می‌توانی ادعا کنی عاشقی!

اگر نه؛ عشق تو درست مثل گدایی است! 

عشق را از بیرون گدایی می‌کنی! 

محبت را از دیگری طلب می‌کنی!

آرامش را از پول طلب می‌کنی!

همواره گرسنه‌ای!

همواره در حال حساب و کتابی! 

و عجب زندگیِ سختی! 


ای کاش می‌شد من و تو آن‌قدر مسرور و مست بشویم که عشق از ما سرریز بشود!

در لبخندمان!

در کلماتمان!

در نوشته‌هایمان!

حتی در سکوتمان! 


نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین