تعلیمات دینی!

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 تعلیمات دینی!

***


بدون شک درس مورد علاقه‌ی من این بود. تعلیمات دینی! ترکیبی از فلسفه و خودشناسی. اما مثل تمام موارد دیگر در جامعه آدم‌ها را به سمت نادرستی هدایت می‌کند. معمولاً مدرسه و جامعه تصویر معوجی از زندگی برایت می‌سازد.

مقداری ژن از پدر و مادر می‌گیری و مقادیر زیادی خزعبلات از جامعه! 

در همان پنج شش سالگی توجه من معطوف به ذهنم شد. داشتم تمرین می‌کردم که چطور می‌توانم ذهن را متوقف کنم. کنترل کنم. و از این ابزار به درستی استفاده کنم. 

اما به زودی در شلوغی شهر و مدرسه فراموش شد. من هم مثل بقیه در مسیر تعیین شده افتادم. 

هدفم ابراز تأسف و قربانی بودن نیست. بلکه توصیف مسیری است که اکثر ماها طی می‌کنیم. از کودکی وارد چرخ گوشت جامعه می‌شویم. تا زمانی که آگاه نشویم در همان بازی هستیم. 

یادم هست چند رشته داشتیم. ریاضی و تجربی و انسانی و هنر! 

گزینه ها برای شاگرد زرنگ ها فقط ریاضی بود برای مهندس شدن؛ و تجربی بود برای دکتر شدن! 

رشته‌های انسانی و هنر اصلاً گزینه هایی نبود که به آن‌ها فکر کنیم. 

مهمترین چیز در مدرسه نمره بود! مقایسه بود. برتری جوییِ نسبی بود! این‌طور به همه توصیه میشد! سعی کن شاگرد اول بشوی! یا دوم یا سوم! همه برای رسیدن به مقام با هم در جنگ بودند! 

بعد پول جای نمره را گرفت! 

مقامات بعدی پشت سر هم ردیف بود. 

مقام کارمند! مقام پولدار! مقام مدیر! مقام شهر! مقام پدر!  و غیره و غیره! 

بعدها این زمین جنگ بزرگ شد و وارد دنیای صنعتی شدم! آنجا مبارزه با تمام حریفان بود از تمام دنیا! 

باید تا سرحد مرگ بجنگی! 

شنیده‌ام در قرون وسطی یکی از سرگرمی های اشراف؛ تماشای مشاهده‌ی جنگیدن انسان‌ها و شوالیه ها و حیوانات با هم بوده. هنوز هم هست! هم در مستندهای حیات وحش و هم در سطح جامعه و ادارات! 


در دوران مدرسه سوالات اساسی من همیشه بدون پاسخ بود. من کیستم؟ مرگ چیست؟ انسان چیست؟ خدا کیست؟ روح چیست؟ مذهب درست کدام است و غیره! 


مبهوت گیاهان و حیوانات بودم! علاقمند به منطق و شطرنج! 

اما آموزش های عمومی مدرسه و جامعه متفاوت بود! سکس ممنوع بود! نیروی جنسی باید سرکوب می‌شد! هنوز هم همینطور است! 


این سوالات مهم به طرز بچه‌گانه ای توسط کسانی که خودشان نمی‌دانستند جواب داده می‌شد. بیشتر توجه اما معطوف درس‌هایی مثل ریاضی و جبر و هندسه و فیزیک و شیمی می‌شد. 


فیزیک و شیمی را دوست داشتم چون شناخت جهان بود. اما مثلثات و جبر بیشتر بازی‌های ذهنی بود. 


من هم در برابر جریان جامعه زور کم آوردم و تن به ازدواج دادم! فکر کردم با بچه‌دار شدن طبق اصول جامعه به آرامش می‌رسم! 

دنبال وام و خرید خانه و ماشین رفتم. اما خوشبختانه خیلی زود فهمیدم! 

البته فهمیدم که نمی‌دانم! این بزرگترین دانسته‌ی من شد. دانستن این که نمی‌دانم! 

حداقل از جهل مرکب درآمدم. اکثر آدم‌ها نمی‌دانند که نمی‌دانند! اما الان من می‌دانم که نمی‌دانم! و این یک جهش بزرگ است! 


الان می‌دانم که معجزه‌ی درخت را نمیدانم. 

می‌دانم معجزه‌ی خاک را نمی‌دانم!

میدانم معجزه‌ی 

زمین را

خورشید را

هوا را

خدا را

نفس را

روح را

احساسات را

افکار را

نمی‌دانم! 


معجزه‌ی کلمه را نمی‌دانم! 

معجزه‌ی یوگا را!

مرگ را!

زندگی را!


دارم تازه به افسون گل سرخ می‌رسم!

قد قامت گیاه

صدای پای آب

معجزه ی موسیقی!

معجزه‌ی اشک! 


بی نهایتی سکوت را!

و آنچه را که با کلمه نمیتوان نوشت! 


نظرات

‏مازیار گفت…
ما آمدیم، هستیم و میرویم.
اما ژن ما آدمهاست که می‌ماند.
بنظر من ماموریت ما دقیقن همینه و جهان انکوباتوری یرای یک آزمایش که برای ما ناشناخته است.

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین