خرِ ما از کرّگی دُم نداشت!

زمان خواندن 7 دقیقه ***

خرِ ما از کرّگی دم نداشت!

***

من بی می ناب زیستن نتوانم

بی باده کشید بار تن نتوانم


همسرم به این نتیجه‌ی قطعی رسیده که من به درد زندگی خانوادگی نمی‌خورم. حتماً بعد از ده بیست سال درست متوجه شده! دلیلش هم این است که فکر من خراب است! این را هم درست متوجه شده!

بقیه‌ی خانواده و جامعه هم همینطور! 

فکر کنم نه اخلاق می‌فهمم نه اصول اجتماعی! نمی‌شود خرِ ما کلا دم نداشته باشد؟

یک اشتباهی یک زمانی کردیم و به قول همسرم اسپرم دونیت کردم! 

اینجانب نه به درد ایران می‌خورم و نه کانادا! بگذارید در دنیای ساختگی ذهنی خودم زندگی کنم! 

در این دنیا مثل سهراب فقط شعر بنویسم! مثل حافظ لب جوی عمر بنشینم! از این خزعبلات بنویسم! تا آخر! 

یا مثل خیام منتظر جام بعدی بمانم!


من بنده آن دمم که ساقی گوید

یک جام دگر بگیر و من نتوانم


باور کنید! شهر جای من نیست! شاید در شهر به دنیا آمده باشم! اما دلم غنج می‌رود برای جنگل؛ برای کوه؛ برای دریا! اصلاً برای بیابان اشک می‌ریزم! بیابان با من حرف می‌زند! قدیم ها حداقل میشد سر به بیابان گذاشت! 


در این دنیای ساختگی ذهنی که من در آن غرق هستم؛ بدن می‌میرد! با مرگ بدن تمام داشته ها را باید بگذاری و بروی! 

روزی که مرگ بیاید تنها باید مسیر را بروی! باید سریع تر از دلبستگی هایت دل بکنی! 

مثلاً از زن و بچه و خانواده باید دل کنده باشی!

باید از دارایی ها و ارتباطات اجتماعی ات دل کنده باشی! 

باید از کل داستان های ذهنت و افکارت هم دل بکنی! 

در این دنیا خیلی زود دیر میشود! 


بگذارید بروم؛ مثل دیوانه ها مثل مرتاض ها مثل صوفی ها مثل جنگلی ها مثل بیایانی ها زندگی کنم! 

با سلمانی محل که شیعه است و اهل لبنان می‌گفتم و می‌خندیدیم! گفتم اگر موهایم را اصلاح نکنم چه می‌شود! به شوخی می‌گفت همه از تو فرار می‌کنند بعد دستگیر می‌شوی! بعد هم میفرستندت ایران! 

خندیدم! خیلی خوب بود! اما این بار هم دیر شد! دیگر موهایم را کوتاه کرده بود! 

یک بار دیگر اصلاح شدم! هنوز اول دبستان یادم هست! ناظم با قیچی ناگهان بالای سرم ظاهر شد و من از ترس خودم را خراب کردم! آن روزِ لعنتی فهمیدم که برای بودن در سیستم جامعه باید اصلاح شوم! باید کچل باشم! واگرنه با تیغ و قیچی به سراغم می‌آیند! 

اگر هم با تیغ نیایند با بیل می‌آیند! البته بیل کشاورزی نه بیلِ بانک! 

اینجا بانک هایش جالب است! اگر تو کارشان داشته باشی نیستند! کسی نیست که پول بگیرد یا تلفن جواب بدهد! فقط نامه می‌زنند! با فرم و نامه و پی دی اف پول قرض می‌دهند و پول می‌گیرند و نرم‌افزار هم حسابت را مدیریت می‌کند! همه چیز خودکار است و توسط غولی کنترل می‌شود که در آسمان هاست و حساب ها را کنترل می‌کند! 


اصلاً من از همان کلاس‌های راهنمایی معلوم بود که ریاضی ام تعریفی ندارد! 

معنی فرمول های ریاضی را نمی فهمم! نمی‌دانم چرا باید اینقدر با اعداد بازی کرد! 

فیزیک و شیمی برایم ملموس تر است! 

مثلاً چرخش زمین و شیمی بدن! 

با فیزیک و شیمی بهتر می‌فهمم که آدم روزی می‌میرد! 

البته تعریف موجود زنده را در کتاب علوم هنوز درست بلد نیستم! 

هنوز هم خوب نمی فهمم بالاخره من طلبکارم یا بدهکار! هنوز نمی‌دانم دُنگ خودم را در دنیا چطور حساب کنم! 

فقط می‌دانم به دنیا بدهکارم! 

این بدن را به زمین بدهکارم!

کلی پول به خانواده ام بدهکارم!

از همه باید بابت این نوشتن های بیهوده معذرت خواهی کنم!

اصلاً اشتباهی آمدم! 

قرار نبود اینجا باشم! مولانا هم می‌گفت! 

قرار بود باغی باشد و ملکوتی! 

امروز دیگر انشاالله تسویه حساب هایم را بکنم! امضاهای آخر را انجام بدهم! خدا کند امروز بتوانم خلاص شوم! حداقل بدهی ام را به کشور کانادا بدهم! 

بعد برسد به ایران! 

آنجا که حسابی بدهکارم! این بدن را در واقع از آن خاک قرص گرفته‌ام! درست نیست طلب ایران را به کانادا بدهم! اینقدرش را شاید بتوانم بفهمم! 

از وقتی به دنیا آمدم هزاران حیوان و گیاه را کشته‌ام! کلی آسیب به زمین و هوا زده‌ام! 

بگذارید حداقل ردپایم را کمتر کنم! 


نه اخلاق می‌فهمم که چیست! 

نه بازاریابی بلدم! نه فروش بلدم!

اصلاً نمی‌دانم چکاره ام! 

قطعا نویسنده نیستم! فقط چیزهایی سرهم بندی می‌کنم!

آن هم اضافی است! برای این هم باید روزی تقاص پس بدهم! 

برای اینکه وقت دیگران را گرفتم! وقت خواننده ها را گرفتم! آنهایی که می‌توانستند در این مدت پولی بدست بیاورند و برای خودشان و جامعه شان مفید باشند! وقت آنها گرفتم! وقت هم که طلاست! پس به آن‌ها هم بدهکار می‌شوم! 

بدهی بالای بدهی! 


ازدواج هم که قبلاً می‌گفتم لازم نیست! ولی خبطی کردم! مسحور زیبایی زنها شدم! اما دیگر معرکه گیری بس است! زنها زیبایند باشند! برای خودشان زیبا هستند! ما از دور به همان قانعیم! آواز دهل شنیدن از دور خوش است! 

الان دیگر می‌شود هر زن زیبایی را با هوش مصنوعی تولید کرد! تازه نرم‌افزارش هم هست! 

همسرم میگوید نحوه‌ی رفتار با زن ها را بلد نیستم! درِ ماشین را هم که دیر باز می‌کنم! اصلاً با این ریش و پشم ما را چه به زن و زندگی! تازه کچل هم باشی! بانک ات هم تازه مو نداشته باشد! باز حساب بانکم اگر پر بود یک پدر شیرینی می‌شدم! اما پدر شیرین هم نیستم! تلخِ تلخِ تلخ! مثل خود حقیقت!

از زن و زندگی و آزادی آخرینش برای من کافیست

به جای کار کردن صبح تا شب از این چرندیات می‌نویسم! فکر می‌کنم اینها نان می‌شود! همش شعار! همش فلسفه بافی! همه اش متون ادبی! 


کونِ کار هم ندارم! نه می‌توانم به قول دوستان بیل بزنم! نه می‌توانم کت و شلوار و کراوات بزنم ادای پولدار هارا در بیاورم! نه از بازی گلف خوشم می‌آید نه بلدم معامله کنم! 

فقط به درد همین فلسفه بافی ها می‌خورم!

فقط ادعا! فقط شعار! فقط تنبلی!


نفَسم از جای گرم در می‌آید! 

نه کارمند خوبی هستم نه بیزینسمن خوبی! 

پدرم خیلی زحمت کشید و یک بخور و نمیری برایمان گذاشت! خدا رحمتش کنه. 

همسرم میگوید همین باعث بدبختی من شده! این که مجبور نبودم کار کنم! 


خودِ زندگی برای من سخت است! چه برسد به کار! مدرسه را به زور و ضرب تمام کردم! دانشگاه دیگر اضافه بود! 

الان هم که نصفه شب ها بیدار می‌شوم دیگر کسی نمی‌تواند با من زندگی کند! چهار صبح شروع میکنم به نوشتن اباطیلی مثل این! 


امیدوارم امروز دیگر تمامش کنم! امضاهای آخر کانادا! بعد هم بای بای! 

بای بای پیشرفت دنیای مدرن! 

بای بای رویای آمریکا و کانادا! 

بای بای خانه های بزرگ چوبی! 

بای بای پز خارج نشینی! 

بای بای کلاس بالای پرواز خارجی! 

بای بای تسلا!

بای بای انگلیسی بلغور کردن!

بای بای اینترنت سریع!


شاید بروم هند در معبد آنجا کار مجانی بکنم! یا در مرکز یوگای آمریکا بشوم خادم! یا بروم در روستا چند تا گوش مفت و مجانی پیدا کنم برایشان فلسفه بافی کنم! 


من در شهر نه میتوانم جلوی خودم را بگیرم که بستنی نخرم! نه می‌توانم جلوی خودم را بگیرم که گوشت رو با ماست نخورم! باور کنید! در شهر به قهقرا می‌روم! نه به درد کار کردن می‌خورم! نه به درد پیتزا دلیوری! جلوی خودم را نمی‌توانم بگیرم! روزی دو سه تا پیتزا می‌خورم! چاق می‌شوم! آخر هم سر از بیمارستان در می‌آورم! 


با مشتری هایم هم مدام بحث فلسفی می‌کنم! همش می‌خواهم آنها را یاد مرگ بیاندازم. 

همش کِرم دارم به آنها بگویم اینقدر ملک نخرید! باید گذاشت و گذشت! اینجوری تیشه به ریشه‌ی بیزینس خودم می‌زنم! 

حوصله ی تقلید هم ندارم! بدم می‌آید مثل بقیه کت و شلوار بپوشم و مثل بقیه فیلم تبلیغاتی درست کنم! مثلاً بازار را تحلیل کنم و به این نتیجه برسم که باید به من کمیسیون بدهید! 


نمشود خرِ ما کلا دم نداشته باشد؟

مسولیت خودم کم نیست! 

باید تغذیه ام را درست کنم!

باید هر لحظه آگاه باشم به مرگ! 

باید زندگی را جدی نگیرم! 

باید بنویسم مرگ توهم است!

باید بنویسم از مُردن؛ قبل از اینکه دیر بشود!

باید بدهی ام را به زمین کم کم پرداخت کنم. 

باید آماده بشوم!

سفر سختی در پیش است! بار من هم سنگین است!

اینقدر نوشته و کارما دارم!

اینقدر وزر و وبال به قول دوستان!

اینقدر بدبختی دارم که باید رو بیاورم به معنویت! 


بار جهان را و بار خانواده را دیگر نمی‌توانم به دوش بکشم!

خودم بدبختی زیاد دارم!

البته باید تمرین کنم مسولیت همه چیز را به عهده بگیرم! 

این را باید هرروز تمرین کنم

پنج اصل تمرین درونی

https://www.unwritable.net/2022/12/blog-post_23.html


نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین