برای تارا - ١٣ فروردین ١۴٠٢

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 برای تارا - ١٣ فروردین ١۴٠٢

***


تارای عزیزم. ستاره ی زندگی! دو روزی هست که ندیدمت. شاید بیشتر بشود. 

مدتی است می‌خواهم در مورد محل زندگی برایت بنویسم. می‌خواهم از آزادی بنویسم. 

من اینجا با یک تارای ذهنی حرف می‌زنم! این تارای ذهنیِ پدرت است. شاید هیچگاه این‌ها را نخوانی! اصلاً شاید خواندن فارسی یاد نگیری. اصلاً شاید عمر من قد ندهد! هیچکدام معلوم نیست! 

اما اینجا من می‌توانم با تارای ساخته‌ی ذهن خودم حرف بزنم. 

می‌خواستم امروز تو را به طبیعت ببرم. هم برای این که ریشه هایت را پیدا کنی. ریشه هایی که در طبیعت است و هم برای آموختن کمی از فرهنگ ایران. سرزمین کهنی که فرهنگش با طبیعت عجین است. اما نشد!


سالها قبل پدر من تصمیم گرفت به شهر مهاجرت کند! بعدها من و مادرت تصمیم گرفتیم به کشور کانادا مهاجرت کنیم! 

پدر من فکر می‌کرد زندگی در شهر برای خودش و ما بهتر است! 

ما هم فکر می‌کردیم زندگی در کانادا برای تو بهتر است! 

اما ما غافل بودیم که هرچه به شهرهای بزرگتر بروی از طبیعت دور می‌شوی. یعنی از مادر اصلی خودت و از ریشه‌ی اصلی خودت دور می‌شوی! 


ما و تو شدیم آدمهای شهری! 

آدمهایی که در چهاردیواری های بتنی زندانی هستیم. زندانهای بتنی را می‌توان شکست اما زندان دست و پاگیر ذهن را سخت تر میتوان شکست. 

زندانی نامرئی که اکثر شهرنشینان در آن گرفتارند! 

آنها شب وروز پشت صفحه‌های شیشه‌ای و دیوارهای بتنی مردگی را به جای زندگی تمرین می‌کنند! 

روستا اما داستانش متفاوت است. آنجا. بیشتر با زمین معامله می‌کنی. با خاک با هوا با خورشید و با ماه! 

در روستا و در طبیعت ساده زندگی می‌کنی ولی عمیق! 

در شهر سریعتر می‌روی ولی سطحی تر میفهمی. 

در روستا می‌توانی مثل سهراب صدای پای آب را هم بشنوی. می‌توانی قدقامت صلاه درختان را ببینی. اما شلوغی شهر اجازه‌ی دیدن و حس کردن را از تو می‌گیرد! 

تبدیل به یک زامبی شهری می‌شوی! کسی که نمی داند برگر؛ گوشت همان حیوان نجیب است! یا چیکن همان پرنده‌ی در قفس است! 

نمی‌داند میوه ها از کجا می‌آیند و نمی‌داند زنبورها برای یک قطره عسل چقدر باید زحمت بکشند! 

شهری ها از زمین و از مادرشان دور افتاده‌اند! سوار ماشین‌های جورواجور می‌شوند و سطحی و ضعیف می‌مانند. 

روح و جسمشان هیچگاه قوی نمی‌شود. نهایتا چرخدنده ای می‌شوند در ماشین بزرگ اقتصادی که در حال مکیدن خون زمین است! 

من و مادرت تا همین چند سال پیش فکر کردیم به دنیا آمدن تو در کانادا کار درستی است! این کار را هم انجام دادیم. اما من غافل بودم از اینکه اینجا سیستم قانونی آن‌قدر محدودیت دارد که چیزی بدتر از زندان است! 

این‌جا سیستم؛ بچه‌ها را می‌بلعد و کارمند و زامبی تولید می‌کند! 

شاید دست تقدیر تو را تا هجده سالگی در این سیستم زندانی کند اما یادت باشد اگر این‌ها را توانستی بخوانی بدان تو ذاتا آزادی. 

طبیعت یا همان خدا تو را آزاد آفرید! 

از طبیعت و از اصل خودت دور نشو! 

وقتی معنی آزادی را بفهمی شاید من هم از قفس تن آزاد شده باشم اما هیچوقت دیر نیست! 

شاید لازم بوده تو مدتی طعم سیستم برده داری مدرن را بچشی. من مسیر زندگی تو را نمی‌دانم! 

خیلی زود رشد کردی. شاید خودت این انتخاب را کردی که در کشوری مثل کانادا متولد بشوی! نمی‌دانم! 

چه من بتوانم در کنارت باشم یا نتوانم مهم نیست. 

مهم این است که تو به سرچشمه ی آزادی درونت متصل بمانی. 

همانطوری که آزاد متولد شدی آزاد زندگی کن. 

در قید ذهن نباش. در قید آینده نباش. حتی در قید پدر و مادر نباش! 

ما مسیر خودمان را می‌رویم. 

من به تو نه اخلاق یاد می‌دهم نه آداب سلام کردن! 

تنها هدیه‌ی من به تو مفهوم آزادی است!

بزرگترین موهبت انسان! 

آزادی نام دیگر خداوند است!

شاید تا هجده سالگی آزادی سفر و حتی آزادی بودن را از تو بگیرند اما یادت باشد وقتی هجده سالت شد دیگر هیچکس نمی‌تواند آزادی درونی را از تو بگیرد. 

قفس های ذهنی ات را بشکن!

قفس ذهن خطرناک ترین زندان توست. 

امیدوارم بتوانی معنی آزادی را درک کنی. 

من حتی دیگر به خودم اجازه نمی‌دهم داستان زندگی تو را بنویسم! 

امیدوارم روزی تو خودت با درک آزادی سکان زندگی خودت را بدست بگیری! 

من در چهل و چند سالگی کمی از مزه‌ی آزادی را درک کردم. امیدوارم تو زودتر بتوانی این اصل زندگی را درک کنی. 


 

https://www.unwritable.net/search?q=آزادی&m=1




نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین