خدایی که شما باشی!

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 خدایی که شما باشی!

***

به نام خدایی که شما باشی! خدایی که من هستم! 

یادتون هست این سوال رو ؟ این سوال اساسی رو؟ 

این سوال که من کیستم؟

چطوره امروز با هم این و جواب بدیم؟

قبلش تشکر کنم از کسی که به من نوشتن یاد داد! 

به من مدیتیشن یاد داد!

به من زندگی داد!

و به اندازه‌ی کافی تنهایی داد که بتوانم مدیتیشن رو و نوشتن رو انجام بدم! 

یعنی مدیتیشن کنم و بنویسم! 

اون هم نوشتن از نانوشتنی!

یعنی کاری غیرممکن! 

یعنی نوعی معجزه!

ممنونم از معلمهام! معلمهایی که سطحشان با هم از زمین تا آسمان فرق داشت! ولی از هریک چیزی آموختم!

ممنونم از دشمنان! حسودان! بدخواهان! 

اونها معلم‌های خوب من بودند و هستند! اگر هنوز وجود داشته باشند! 

ممنونم از پدر و مادر و خانواده!

ممنونم از کتک های جسمی و روحی!

ممنونم از محبت ها! 

ممنونم از همه چیز!

از علف هایی که پدرم خورد! 

از گوسفندهایی که خودم خوردم!

از شیر مادرم!

از شیر تمام گاوها!

اگر شما نبودید الان جسم من اینجا در حال تایپ نبود!

ممنونم از تمام مهندس ها! تمام اقتصاد دانها! همه و همه!

ممنونم از دیکتاتوری اسلامی که من رو فراری داد!

ممنونم از اینستاگرام که ضد متنه!

بگذریم! 

از تو ممنونم که می‌خونی! 

از تو که خدایی!

خود خدا!

حداقل چهره‌ای از خدایی! 

شاید خودت خبر نداشته باشی!

حلاج و یادته؟ 

گفت من خدام کشتنش!

واقعا خدا بود! 

نتوانستند بکشنش!

حلاج زنده است! 

توی روح ما زنده است! 

همون جایی که از اول بود! هنوز هم هست! 

حلاج بدن نبود!


برگردیم به سوال! من کیستم؟ تو کیستی؟

شاید فکر کنی بدنی! شاید فکر کنی بدنیم! اما بدن یک مکانیزم مادیه که با جذب غذا بزرگ میشه و دوباره غذای یکی دیگه میشه! یعنی بدن من و بدن تو چیزی نیست جز یه زنجیر از چرخه‌‌ی غذایی روی زمین! 

تو گوشت و علف و جمع می‌کنی توی یک کیسه و بعد از مدتی کیسه‌ی گوشت رو تحویل گروه بعدی میدی برای تغذیه! و قس علی هذا! این چرخه‌ی مواد آلی هست روی زمین! 

مسلماً من کیسه‌ی گوشت نیستم! تو هم نیستی! 

آخه کیسه‌ی گوشت که نمی‌تونه مفهوم تولید کنه بعد با سی و دو تا نماد بنویسه بعد یه گوشت دیگه اون اشکال رو تبدیل به معنی کنه! 

یه چیزی این گوشت رو زنده می‌کنه! 

بین لاشه و گوسفند یه فرقی هست! 

فرق یک تکه گوشت با آدم یه زندگیه! 

یه چیزی که این استخوان و گوشت رو به حرکت در میاره! 

یه چیزی که حس میکنه! نگاه میکنه! می‌شنوه! می‌نویسه! و میخونه! 


مرحله‌ی بعدی افکار و احساسات هست. افکاری که مدام باتو حرف میزنه! توی خواب و بیداری! شب و روز! مثل جریان رودخانه مدام در حال حرافی هست! اونقدر توی گوشت می‌خونه تا خسته ات میکنه! افکار منفی! افکار مثبت! افکار متناقض! افکار زشت! افکار زیبا! این افکار فراوونه! گاهی کمتر میشه گاهی بیشتر! 

همین کم و زیاد شدنش یعنی تو این افکار نیستی! 

وقتی یک سالت بود اصلا این افکار وجود نداشتند! ولی تو بودی! حافظه‌ای در کار نبود ولی تو بودی! پس تو این افکار هم نیستی!

احساسات چی؟ احساساتی که به راحتی تو رو در خودش غرق می‌کنه! گاهی غرق غم میشی! گاهی غرق شادی! گاهی غرق آرامش گاهی غرق اضطراب! گاهی غرق خشم! گاهی غرق محبت یا نفرت!

اون هم تو نیستی! احساسات و افکار هیچکدام پایدار نیست! اما وجود تو پایداره! بدون افکار و احساسات هم قلبت میزنه! نفست میزنه! پس تو احساسات هم نیستی! 


خوب پس من چیم؟ پس من کیم؟ 

اگر یه خدایی بسازی و واستی نگاهش کنی که نمیشه! 

اگر تو بیرون خدا باشی که میشین دو تا!

و یک ناظر هم همیشه هست میشید سه تا!

پس اینجوری نمی‌شه!


تنها جوری که میشه اینه که فقط یکی هست!

فقط یک خدا هست! 

و من و تو فقط چهره‌های مختلف همون خدا هستیم!

پس من و تو هم خداییم!

می‌تونیم خداهای بزرگی بشیم! 

درست به بزرگی همون خدای اصلی!

همون خدای نانوشتنی!

همون خدای نافهمیدنی!

فهمیدی؟!




نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین