تولد ۴۴ - کف افیون

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 تولد ۴۴ - کف افیون

***


«اقا رسول تولدت مبارک 

امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی و به آرزوهات برسی 🌹🌹🥰

منتظر متن و دلنوشته سالروز زمینی شدنت هستیم»


از پیاده‌روی صبحگاهی که برگشتم در این فکر بودم که بنویسم یا نه! امروز هنوز مراقبه و یوگا را انجام نداده ام! معمولاً گنجهای ایده در زمان مراقبه می‌آید! اما خیلی هم قابل پیش‌بینی نیست! 

گاهی همین نوشتن می‌شود نوعی مراقبه! 

گاهی دیدن مرغابی ها میشود مراقبه! 

هر کاری می‌تواند مراقبه باشد! حتی غذا خوردن و کارهای بعدی اش! حتی ریدن! 


بگذریم! 

۴۴ سال پیش یک بدن به زمین اضافه شد! این بدن در اختیار من قرار گرفت! خودم ناآگاه بودم! بردار و خواهر هایم اما یادشان هست! 

روزانه صدها هزار بدن به سطح زمین می‌آید و صدها هزار بدن به زمین برمیگردد! 

حالا من چطور آمدن یک بدن آن هم در ۴۴ سال پیش را جشن بگیرم؟ کمی عجیب است! 

این بدن هم مثل تمام هشت میلیارد بدن دیگر است! همانطور غذا می‌خورد و رشد می‌کند و پیر می‌شود و می‌میرد! طبق همان قانون طبیعت! 

نهایتاً میشود دو عدد چهار رقمی و یک خط فاصله! 

١٣۵٨ _ **١۴

دو شماره‌ی دیگر هنور معلوم نیست اما مهم هم نیست! مهم این است که من و تو در وسط این خط فاصله با هم برخورد کرده‌ایم! با فهمیدن این کلمات! با فهم مشترک از نانوشتنی! 

خط فاصله‌ی من با خط فاصله‌ی تو در جایی برخورد کرد! در این تقاطع من و تو یکی می‌شویم! 

یک تقاطعی هم هست که در آنجا همه چیز یکی می‌شود! یک جایی فرای زمان و مکان! 

یک نقطه‌ی پرگار! 

یک خدا!

یک نیرو!

یک انرژی! 

یک بی‌نهایت!


به آنجا که می‌رسی اعداد و اشکال و حروف خنده‌دار می‌شوند! حرف‌ها پوچ و سطحی به نظر می‌رسند! اشک ها جاری می‌شوند! چشمها مبهوت! عقلها گیج! 

نمیدانم! 

باید از تولد و مرگ بنویسم! یا فقط از تولد! باید از مرگ نگویم! شاید کسی بخواند و نگران بشود! 

اما از مرگ نفس که می‌توانم بگویم! 

از تولد دوباره در حین زندگی که می‌توانم بگویم! 



آن تولد اول خیلی یادم نیست اما تولد ۴٢ سالگی را خوب یادم هست! وقتی درست دوسال پیش نامه‌ی پذیرش در دوره‌ی مراقبه‌ی ده روزه را گرفتم! 

ویپاسانا تولد من بود! ویپاسانا مرگ ذهن بود و تولد آگاهی!

در آن ده روز چیزی در من مرد! و چیزی زنده شد! 

این تولد اما دیگر برگشت ندارد!

تولد بدن برگشت دارد! اما تولد آگاهی برگشت ندارد! 

وقتی در مسیر بی پایان نور بی‌افتی دیگر پایانی ندارد! 

مسیر بی‌نهایت اینجاست! 

در یک چنبر تاریک یا روشن می‌افتی! تاریک و روشن هم دیگر وجود ندارد! 

دوگانگی ها محو می‌شوند! 

فقط یکی می‌ماند! 

و یک رقص دیوانه‌وار! 


رقصی که مولانا هنوز دارد! هنوز از چرخش باز نایستاده! هنوز زنده است! هنوز دقیق است! هنوز درست است! و هنوز معتبر! پس بهتر است شرح حال را از زبان مولای عشق بشنوید! 


چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون


دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون


چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید


چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون


زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد


که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون


نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را


چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون


شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را


کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون


چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا


چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون


چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم


که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون




نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین