در دامن استاد!

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 در دامن استاد!

***

مدت‌ها بود که پنهان می‌کردم! نوشتن من از چنین خورشیدی محدود می‌شد به چند ترجمه و فورواد کردن چند استوری! 

اما دیگر کار از کار گذشته! 

با این قیافه و سر و وضع دیگر همه فهمیده‌اند! 

دیگر همه؛ دیوانگی را در من یکی فهمیده‌اند!

پس چیزی برای پنهان کردن ندارم! 

از یکی دوسال پیش که اولین حرف‌هایت را شنیدم دیگر نمی‌شد برگردم به همان خواب قبلی! 


آتش عشق تو بود و هیزم من!

و چه خوب سوخت! و هنوز می‌سوزد! 


فردا زیر نور ماه قرار داشتیم! راهم دور بود و بارم سنگین!


اما از همین دور دیوانه ام! 

از همین دور هم کافیست تن صدایت را بشنوم تا اشکهایم جاری بشود! 

هر کسی خودش را در تو می‌بیند! آخر تو آیینه‌ای بی زنگاری! 

من هم در تو عشقی نامحدود می‌بینم. من در تو سرسپردگی ای می‌بینم به گستردگی تمام هستی! 


کسی در تو بازرگان می‌بیند و کسی در تو متقلب! کسی هم عاشق و کسی هم رند! هر کسی به قطع خودش را در تو می‌بیند! 


این بار هم از دامن استاد جا ماندم! 

اما هر روز یوگا را انجام می‌دهم. 

هر روز به تو متصل می‌شوم! تو همیشه متصل هستی! 

من هم یکی از این میلیون ها دیوانه! 

قرار من و تو برای زندگی های بعد! 

تو در هر لحظه و در هر نفس و در هر یوگا با من هستی!

تو مرا به مادر زمین بسپار!

به دِیوی اصلی! 





نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین