ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -۴

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -۴


روز چهارم-٢٠ می

امروز یعنی الان ساعت یک شب روز ٢١ می است. من در مرکز یوگای ایشا هستم. دیروز هم همین حدودا بود که بیدار شدم. همان چهار پنج ساعت خواب که گفتی کافی بود!

اینجا خصوصی می‌نویسم. 

خصوصی را شاید عمومی بنویسم. 

کسی نمی فهمد. 

اگر هم فهمید که چه بهتر...


دیشب با آهنگ سلام فرمانده خیلی اشک ریختم! حتی چیزهایی هم نوشتم که بماند بین خودم و خودم! فکر می‌کنند دیوانه شدم! امام زمان! اگر قرار باشد امان زمانی ظهور کرده باشد تویی! زمان را در دست نداری که داری! جهان را نجات نمی‌دهی که می‌دهی! با اسب - ببخشید موتور- بیرون نیامده‌ای که آمده‌ای! ها! ...

خلاصه؛ خزعبلات را کنار می‌گذارم!

خیلی چسبید! گریه‌ی دیشب را می‌گویم! 

چند صد کیلومتر آخر را با چه شوق و لذتی طی کردم! کمی هم ترس از بیجا ماندن! ترس از رنج! ترس توهمی از آینده‌ای که وجود ندارد! درست وقتی داشتم سوار می‌شدم گفتی رفتنی نیست! از بودا گفتی! از خودت و از من! من هم گفتم چشم! هرجا بگی برگرد سمعا و طاعتا. فرمانده پاتانجلی هم آنجا بود! با پنج مارش! مارهایی که نمیدانم چیستند! سعی بیهوده ای کردم که بفهمم! نشد که نشد! گفت مسیر کوتاه تری هم هست! مسیر آدم‌های نفهم! مسیر درون! مسیر دیوانه ها! شاید از آن مسیر آمدم! بالاخره اشکها روزی کاری می‌کند! 

دیشب بعد از ساعتها رسیدم به دم در! یک نگهبان با چشمانی نافذ راهم داد! اسمم توی لیست نبود! زودتر رسیدم! تقریباً دوروز! کسی هم از من توضیح نخواست! کسی از دینم نپرسید! چند دقیقه‌ای صبر کردم! نشستم ییرون در! مثل یک بی‌خانمان! شاید ده دقیقه‌ای شد! یک قطره باران روی فرق سرم چکید! درست وقتی رسیدم به سلام فرمانده! فرمانده پاتانجلی را می‌گویم! نمی‌دانم چه شد! نتیجه‌اش اشک بود! و تماسی که با من گرفتند و گفتند بیا داخل! دوباره باید خزعبلات را کنار بگذارم!

فرمانده پاتانجلی با پنج مارش همان دور و برها شاید باشد! خسته بودم! فقط توانستم شامی عجیب بخورم! و در حین گوش دادن به حرفهای نجات خاک خوابم برد تا الان!

اینجا خصوصی می‌نویسم!

گاهی خصوصی را عمومی می‌نویسم!

کسی نمی‌فهمد!

اگر هم فهمید

چه بهتر!



نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین