سفر هندوستان -١۴- بیکاریِ پرواز

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 سفر هندوستان -١۴

بیکاریِ پرواز -١۴ جون ٢٠٢٢

---

حدود ١١ ساعت پرواز به سمت لندن دارم. موسیقی ویالون مورد علاقه ام را می‌گذارم و شروع می‌کنم به نوشتن. هنوز تا این لحظه نمی‌دانم چه می‌خواهم بنویسم. این را الان پیش شما اعتراف کنم! شاید فقط جهت وقت گذرانی دارم می‌نویسم! شاید نوعی جمع بندی! شاید بدون دلیل! 

درخواست دلیل و نیاز به جمع بندی از کارهای ذهن است. زندگی هست. بدون دلیل. بدون نتیجه‌گیری. بدون آینده بدون گذشته. من هم دارم می‌نویسم بدون دلیل بدون هدف. 


دارم به کانادا برمی‌گردم. دارم به کشور پیاده‌رو های زیبا بازمی‌گردم.کل هندوستان در نبود پیاده‌رو غمگین است! دارم با خودم فکر می‌کنم که عجب ایرادهای بنی اسرائیلی از کانادای بدبخت می‌گرفتم. البته ایراد دارد ولی ذهن همیشه مشکلات را چند برابر می‌کند. در کانادا دونفر هستند که اسمشان هست خانواده! سعیده و تارا. سعیده عضو سایلنت خانواده است. تارا هم عشق خانواده. اشکالی ندارد. سعیده سایلنت هم باشد خوب است. سکوت سرشار از ناگفته هاست. سادگورو می‌گفت مثل خدا باشید! هرچه شد، هر که هرچه گفت فقط نگاه کنید! درست مثل خدا! خدای ساکت. حالا سعیده هم مثل خداست. من پرحرفی زیاد می‌کنم. شاید سعیده زودتر از من فهمیده سکوت بهتر است. ارتباط در سکوت عمیق‌تر است. نمی‌دانم! آخر حرفی نمی‌زند! تمام حرف‌ها متعلق به ذهن شلوغ من است. البته سعیده نگران است. این را حس می‌کنم. نگران آینده. و این یعنی هنوز درگیر ذهن است. اما در دنیا هیچ کس جلوتر یا عقب تر از کسی نیست. همه‌ی آدمها به یک اندازه به منبع آگاهی وصل هستند. 


در این سفر کمی مسیرم روشن تر شد. کمی یوگای جسم انجام دادم. کمی هم مدیتیشن. شهرِ واقعی ساخته‌ی سادگورو را دیدم. کنفرانس نجات خاک شرکت کردم. هندی های مراقبه گر را دیدم. عمق فرهنگشان را تا حدودی حس کردم. بوی آشغال های رو زمین را هم همینطور! 

از این به بعد سفر بیشتر خواهم رفت. یوگا بیشتر خواهم کرد. به بدنم و درونم بیشتر توجه خواهم کرد! پرحرفی اما شاید کمتر! 


ساده‌سازی زندگی ام را ادامه خواهم داد. در لحظه بیشتر خواهم بود. بیشتر خواهم خندید. بیشتر حس می‌کنم. بیشتر اشک می‌ریزم. اینبار با ترس کمتری همه را بغل می‌کنم. تارا را. شاید حتی سعیده را. نمی‌دانم. شاید روابط جدیدی شروع کنم. شاید خانه ای جنگلی ساختم. همه‌ی گزینه ها روی میز است. زندگی در لحظه جاریست. 


آن مرد هندی را یادم نمی‌رود که وقتی چند بار از بخشیدن یک شارژر موبایل از او تشکر کردم گفت من از تو تشکر می‌کنم که اجازه دادی خدمتی بکنم. آنقدر حس اش واقعی بود که هر دویمان احساساتی شدیم. آن شارژر موبایل نماد فرهنگ شرق شد برای من. بخشیدن و تشکر کردن از فرصت بخشش!


آن آدمهای مراقبه گر. آن دختر قدبلندی که غذاخوردن اش عین مدیتیشن بود. نگاه کردن به او هم برای من نوعی مدیتیشن بود! آن لحظه‌های عمیق. آن شبی که پیرزنی در ساختمانِ روبروی ما مُرد و من در حین مدیتیشن داشتم به مرگ فکر می‌کردم! 


مدیتیشن شامباوی. مدیتیشن ایشا. وای چه لحظاتی. آن جایی که می‌گفتیم من این بدن نیستم، من حتی این ذهن هم نیستم! آنجایی که روحم با صدای فلوت و نی پرواز می‌کرد. آنجایی که با دیدن اولین کوهِ صبح، اشک در چشمانم جمع می‌شد. راز و نیازم با خورشید. با خاک. با مورچه‌ها. با علف. با گاوها. 


هنوز را درازی دارم. من تا درک پاتانجلی خیلی کار دارم. تا درک خود سادگورو. تا درک خودم. تا درک یوگا. 

من فقط کمی مز مزه کردم. اشک را. موسیقی را. سکوت را. یکی شدن را. 

هیجان زیادی دارم. هم برای زندگی هم برای مرگ. برای هر دو. هر چند سال یا روز یا دقیقه‌ی دیگر که نفس بکشم خوب است. دارم به جاهای خوبی می‌رسم. خوشحال هستم. کسی از آدرس گنج در گوشم گفته. خوشحالم. من هم برای دیگران جار می‌زنم. گنج همه جا هست. این جار زدن های دیوانه‌وار را ادامه خواهم داد! این نوشتن های بی در وپیکر را! 


در این سفر تاثیر بیرون بر درون را تجربه کردم. این که در یک جای کثیف کمی حالت بد می‌شود و در جای بزرگ و تمیز کمی حالت خوب می‌شود. اما اگر خیلی تمرین کنی در هر لحظه هم کثیفی را می‌بینی و هم تمیزی را. نه نسبت به کثیفی عکس العمل نشان می‌دهی نه نسبت به تمیزی! تمرین عدم عکس‌العمل و عدم قضاوت. هنوز برای من در حد تمرین است. 

در این سفر وابستگی خودم را به چیزهای اطراف دیدم. وابستگی خودم را به راحتی. وابستگی ام را به زن! وابستگی ام را به بدن. اینها را دیدم. هنوز کار زیاد دارم. 


هواپیما دارد از روی خلیج‌فارس رد می‌شود. البته سمت عربی خلیج فارس! شاید هم خلیج عربی! آخر خلیج‌فارس در تصرف دیکتاتوری مذهبی است. در تصرفِ طالبان ایران. کسی دیگر از آنجا رد نمی‌شود. آنجا زندان بزرگی برای زندگی شده. زندانی ها خود را مشغول کرده‌اند. زندانبان هم خودش زندانیِ عقیده‌ی خودش است. زندانی ها با هم بحث می‌کنند. زندانبان هم دیوارها را بلندتر می‌کند! زندانبان فقر پخش می‌کند و وعده‌ی بهشت میدهد! وعده‌ی نجات بعد از مرگ! و به فرمانده ‌ی غایب سلام می‌کند! 


این هم سلف پرتره‌ی من توی هواپیما از روی بیکاری!



پیاده‌رو های کانادا






نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین