به مراقبه اعتقاد ندارم!
به مراقبه اعتقاد ندارم!
***
با شخصی مفصلا داشتم حرف میزدم. گفتم اگر مراقبه نمیکنی دیگر کمکی از دست من برنمیآید. گفت به مراقبه اعتقاد ندارم. مراقبه و تعلیمات شرقی، زنانگی ام را بالا میآورد و از جنگجویی آدم کم میکند و اعتبار اجتماعی و به اصطلاح موفقیتم را پایین میآورد.
ظاهرا این دوست ما ده بیست سال پیش مراقبه میکرده ولی چند سالی است که رها کرده و در نتیجه دچار حال بد و ترس و تنهایی شده بود.
من در آن مکالمه به این حرف خندیدم ولی بعداً یاد این آیات قرآن افتادم. ویل المصلین از سورهء ماعون.
فَوَيْلٌ لِلْمُصَلِّينَ ﴿۴﴾
پس واى بر نمازگزارانى (۴)
الَّذِينَ هُمْ عَنْ صَلَاتِهِمْ سَاهُونَ ﴿۵﴾
كه از نمازشان غافلند (۵)
یعنی اگر مراقبه کنی و بعد رها کنی کار تو بدتر میشود. با مراقبه، ذهن تو قوی تر میشود. ایگوی تو هم قوی تر میشود. اگر بعداً مراقبه را رها کنی با ذهنی قوی تر و ایگویی قوی تر مواجه میشوی.
و اینجاست که کار تو سخت تر میشود. پس مراقبه از آن کارهای اعتیاد آور است. اگر شروع کنی نباید رهایش کنی.
حالا برویم سراغ تحلیل این جمله: به مراقبه اعتقاد ندارم!
اعتقاد چیست؟ چه کسی این حرف را میزند؟
اعتقاد داشتن و نداشتن کار ذهن است. قطعاً این حرف هم حرف ذهن است.
یک درجه عمیق تر که بشویم معنی این جمله این است:
نمیخواهم مراقبه کنم!
این جمله هم از ذهن است. چون ذهن دنبال بقای خودش است. ذهن میداند با مراقبه از بین میرود پس مقاومت میکند.
یک درجه که عمیق تر بشویم این است که ذهن میخواهد هویتی به خودش بگیرد. معمولاً هویت قربانی. و ذهن با این هویت بقاء پیدا میکند.
مثلاً این که من یک آدم مشکل دار هستم!
بله! این خودش یک هویت است!
ذهن، خودش را با مشکلات و داستان هایی که میسازد تعریف میکند. با آب و تاب میگوید من در بچگی فلان بودم یا خانواده ام بهمان بود. یا جامعه چنین و چنان است.
خلاصهء تمام این داستانها این است که:
منِ ذهنی با تعریف این شخصیت داستانی میگوید «میخواهم وجود داشته باشم! » حتی به صورت شخصیت قربانیِ داستان. حتی به صورت مظلومِ داستان. پس مدام داستانی میسازد از مظلومیت خودش. مظلومیت در کودکی و در جامعه، و با آب و تاب از ظلم هایی که بر او رفته تعریف میکند.
این هویتِ قربانی سعی میکند در قربانی بودن با دیگران رقابت کند.
سعی میکند با گله و شکایت، ذهن های قربانی دیگر را به خودش جذب کند. مثلاً مدام در گفتگو ها از سیاست های حکومت و ظلم های آنها میگوید.
سعی میکند در مسابقهء قربانی بودن مقام اول را بدست بیاورد.
این منِ ذهنی در دیگران مدام به دنبال بدبختی و قربانی بودن میگردد. مثلاً غیبت میکند. یا در اختلافات دیگران سعی میکند نقش قاضی عادل و دلسوز را ایفا کند و مثلاً همدردی کند.
یک دوست عاشق و آگاه، مستقیم و صریحا این اشتباهات را به دوست خودش میگوید. اگر درک کرد چه عالی و اگر نکرد و عکسالعمل شدیدتری نشان داد، او هیچ عکسالعملی نشان نمیدهد. این بی عملیِ ظاهریِ او اوج عشق اوست. این عشق، در ظاهر شبیه بیتفاوتی است ولی در عمق حاوی عشق و آگاهی ای عمیق است.
برای خودم و آن دوست قدیمی دعا میکنم که بتوانیم ذهن و ایگو را کنار بگذاریم.
این کار فقط از الطاف پنهان برمیآید. چرا که نه من و نه او در هدایت شدن به مراقبه و دور شدن از آن نقشی نداشتیم. هر مراقبهای که کردم و هر درک و دریافتی از سمت او بوده و هست.
همان نانوشتنی ِ داستان ما!
نظرات