من کیستم؟ - ٢

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 من کیستم؟ - ٢

***

یکی دو سال پیش دوست عاشقی از من پرسید تو کیستی! رسالتت چیست؟ این سوال او آتشی زد بر خرمنم. این سوال را او از من پرسید! و این شروعی بود برای یک سفر مجدد. سفر از خودم به خودم! او مرا با این سوال مدیون خودش کرد! خودش می‌داند. 

حالا هرکسی که جستجوگر است من هم همین سوال را از او می‌پرسم! اگر با این سوال بمانی معجزاتی اتفاق می افتد! فقط با این سوال بمان و بسوز! جوابش را ذهن نمی‌داند. با ذهن سعی می‌کنم جواب بدهم اما خنده دار می‌شود! قبلاً به زیبایی گفته‌اند! تو باید با زبان خودت بگویی! آن هم به خودت! 

گفت؛

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

چند روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم


وقتی دخترم به دنیا آمد من شاهد بودم. تارا دخترم الان حدود چهار ساله است. تارا را ما دو نفر تصمیم گرفتیم به این زمین دعوت کنیم. تارا کیست؟ من کیستم؟ وقتی تارا در مقابل چشمان گریان و بهت زده‌ی من متولد شد ذهنم کار نمی‌کرد. 

تارا کیست؟ من کیستم؟

مقداری ژن و دی ان ای. مولکولهایی که شامل یک سری کد های برنامه‌ریزی است. چهار پروتئین مختلف که ترکیب آنها شکل بدن را تعیین می‌کند. مقداری انرژی که از خورشید تامین می‌شود. این دو با هم یک حرکت را آغاز می‌کنند. حرکتی برای ایجاد یک سلول و تقسیم سلول. تغذیه از محیط شکم مادر و سپس از زمین. بدن ایجاد می‌شود. مواد را جمع می‌کند بعد از حدود صد سال دوباره میپوسد و به زمین بازمی‌گردد. 

اما کسی شاهد این ماجرا ست! کسی سوار بر این ماجراست. کسی پشت تمام داستان است. یکی که از فرط حضور نامرئی است. درست مثل اقیانوس که برای ساکنانش نامرئی است. 

آنقدر حضورش بدیهی است که توضیح دادنش مسخره به نظر میرسد. توضیح بدیهیات. نوشتن نانوشتنی! همینقدر ناممکن! 


اما تو این کلمات را می‌بینی! درست؟ 

و میبینی که این کلمات را میبینی! 

و میبینی که میبینی که این کلمات را میبینی! 

و میبینی ...

تا بینهایت! 

یک بینهایت اینجاست!

پشت همین دیدن!

پشت همین نوشتن! 

پشت من

پشت تو


پشت اشکها

پشت نفس ها

پشت مرگ

پشت تولد


پشت این بیقراری

پشت این گریه

پشت این حق حق

پشت همه چیز


تو کیستی؟ هیچ! یا همه چیز!

اگر بگویم خدایی یاد حلاج می‌افتم!

هر چه بگویم نمی‌شود! 


راحت تر است بگویم تو چی نیستی!

مثلا شیطان نیست!

وجود ندارد!

مثل خدای شیوا با آن عصای سه سرش!

شیوا یعنی آن چیزی که نیست!


وقتی بدانی هیچ چیزی نیست در مقابل این بودن! 

کارَت راحت می‌شود. 


وقتی بدانی فکر نیستی! حس نیستی! بدن نیستی! زمان نیستی! مکان نیستی! هیچ نیستی! 

یک چیز باقی می‌ماند! 

اسمش را بگذار طبیعت! انرژی! خدا! لحظه! الله! هر چه می‌خواهی بگو. بگو هو! فرقی ندارد! هزار اسم و صفت را ردیف کن! 

موسیقی را گوش کن!

ببین!

بشنو! 

حس کن! 


یکی پشت تمام دیدن هاست!

پشت تمام شنیدن ها!

پشت تمام تولد ها و مرگ ها!

یک ناظر همیشگی!

ناظری که خودش نمی‌میرد! 

می‌میراند و زنده می‌کند! خودش اما نمی‌میرد!


گفتم با ذهن خنده‌دار می‌شود! 

بچه‌گانه می‌شود! 

مثل اول داستان‌ها!

یکی بود یکی نبود!

غیر از خدا هیچکس نبود!


یادته اول هر داستان این را می‌شنیدیم؟ داستان همین جا تمام می‌شود! بقیه دیگر سرگرمی های کودکانه است. 

غیر از خدا هیچکس نبود! تمام! 

داستان تمام شد. نه من بودم. نه تو. نه این زمین. نه این زمان. داستان همین بود. 

با این موسیقی نوشته شد

https://www.instagram.com/tv/CghrtEfKcwI/?igshid=YzAyZWRlMzg=



نظرات

‏ناشناس گفت…
داداش اگه هر عاشقی بیاد یه چی بپرونه
تو کل مسیر زندگیت عوض بشه که دیگه باید … تو اون زندگی
https://mymindflow.blogspot.com/2022/07/blog-post_71.html

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین