تجربه، سفر ،صداقت

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 تجربه، سفر ،صداقت

***

الان حدود یک هفته‌ای هست که در یک کامیونیتی یوگا زندگی می‌کنم. نوع متفاوتی از زندگی. 

بعد از رفتن همسرم وقتی سیستم خانواده‌ی کوچک سه نفره مان کمرنگ شد این یکی از روش های زندگی بود. تقریباً همه چیز خوب است. آدمها خوب هستند. غذا عالی است. محیط مناسب است. هیچ چیزی کم نیست. فکر می‌کردم دیگر به چیزی نیاز ندارم. 

اما شاید من هنوز آماده‌ی این روش زندگی نباشم. هنوز نیازهای روحی و جسمی دارم. هنوز باید روی خودم کار کنم!


اینجا در این نوشته‌ها با صداقتِ تمام مسیرهای درونی ام را می‌نویسم. اینجا تمام ملاحظات اجتماعی را کنار می‌گذارم و از تجربیات زندگی خودم می‌نویسم. 

همسرم می‌گفت ریالیتی شو درست کرده‌ای! ریالیتی شو یعنی کسی که زندگی خودش را جلوی دروبین به عموم نمایش می‌دهد. و من هم درونم را در قالب کلمات می‌نویسم! 

صحبتهای خصوصی ام را با صفحات شیشه‌ای یا شاید یا خودم یا شاید با خدا اینجا می‌نویسم. گاهی آدمهای دیگر هم می‌خوانند. اوایل قضاوت آدمها برایم ترسناک بود ولی به مرور ترسم ریخت. 


این هم فصلی دیگری از این ریالیتی شو شاید باشد. تمام تجربیات درونی یا معنوی ما به شدت خصوصی هستند. نه می‌شود آنها را نوشت و نه می‌شود با کسی به اشتراک گذاشت. 

شاید رابطه‌ی هرکسی با خودش با خالق خودش خصوصی ترین رابطه‌ی زندگی اش باشد. برای من هم همینطور بود. هرچقدر سعی کردم از مسیر درونی ای که می‌روم بگویم یا بنویسم بیشتر ‌ و بیشتر فهمیدم این تجربیات تقریباً غیر قابل اشتراک گذاری هستند. احتمال اینکه کسی مسیر درونی تث را بفهمد تقریباً زیر ده درصد است. 


هرکسی مسیر خاص خودش را در این دنیا می‌رود. هرکسی برای دلیل خاص خودش به این دنیا آمده. هرکسی از ظن خودش یار تو می‌شود. 

تجربیات درونی و معنوی من هم مستثنی نیست. اینها غیر قابل نوشتن هستند. نانوشتنی!


سیستم زندگی در مرکز یوگا یا آشرام شاید جایگزین یا قابل مقایسه با سیستم خانواده باشد. 

در این جا اولویت با کامیونیتی هست. افراد برای هدفِ کامیونیتی کار می‌کنند. خودخواهی جایی ندارد. نوعی خانواده‌ی بزرگ چند صد نفری. 

اما برای زندگی در این سیستم کامیونیتی باید شخص خیلی از خودگذشته باشد. 

تو دیگر نباید به فکر تشکیل امپراطوری کوچک خودت باشی. منظورم خانواده است. خانواده یک امپراطوری کوچک است. این نهاد به خاطر نیاز ما تشکیل شده. نیازهای جنسی و روحی و رشد بچه‌ها. 

البته خیلی از کامیونیتی ها هستند که فضایی برای رشد بچه‌ها دارند. 


حالا که چند روزی در کامیونیتی زندگی می‌کنم نیازهای مختلف من در حال آشکار شدن هستند. 

نیاز به بودن در کنار دخترم. نیاز به داشتن یک همسر! نیاز به خانواده! شاید هنوز من آماده‌ی زندگی در کامیونیتی نیستم. 


به شدت دلم برای دخترم تنگ شده. و به شدت نیاز به بودن در کنار همسرم را احساس می‌کنم. از بیرون شاید بگوید به گُه خوردن افتاده ای! تقریباً هم درست می‌گوید! من زندگی را صحنه‌ای برای تجربه می‌دانم. و از قضا این تجربیات را می‌نویسم. حتی اگر بگویند به گه خوردن افتاده‌ای. 


با جسارت زیادی می‌نویسم. چون تجربه کردن و شییر کردن تجربه‌ی زندگی نوعی شجاعت در خودش دارد. چیزی برای از دست دادن نیست. این که بگویم نیاز جنسی و نیاز به داشتن خانواده و همسر و فرزند دارم چیزی از من کم نمی‌کند. 

مدتی پیش در اثر تجربیات درونی که داشتم قدرت زیادی کسب کرده بودم. کاملاً آزادانه فکر می‌کردم و احساس می‌کردم می‌توانم تنها زندگی کنم. وقتی پیشنهاد فسخ قرارداد ازدواج را می‌دادم کاملاً صداقت داشتم وقتی هم به قول همسر به گه خوردن افتاده ام کاملاً صداقت دارم. 


برای آمدن به اینجا بلیط یک طرفه خریدم. هنوز هم بلیط برگشت را نگرفته ام. اما فکر ندیدن دخترم و نداشتن یک همسر در زندگی؛ تمام وجودم را به لرزه در می‌آورد. چیزی ترسناک مثل مرگ! نمیدانم طاقت من تا کجا پیش برود اما هنوز وابسته‌ام. نوعی وابستگیِ واقعی و جسمی و روحی. هنوز نتوانسته ام از آن عبور کنم. 


من در این جنگ قدرت باختم. من به همسرم می بازم. اشکالی ندارد. من به دخترم میبازم آن هم اشکالی ندارد. دوباره ضعیف می‌شوم. شاید برای دیدن دخترم بجنگم یا التماس کنم. آن هم اشکالی ندارد. 


این را برای همسرم می‌فرستم! شاید از اعلام شکست عمومی من خوشحال بشود. یا از ضعف احساسیِ من لبخند پیروزی بزند. شاید احساس قدرت کند. یا هرچه. اما من در زمین استقلال و در زمین جدایی و در زمین دوری یک بازنده شاید باشم. اما در زمین صداقت قطعاً نباخته ام! 




نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین