آخوند نباش!

زمان خواندن 6 دقیقه ***

 آخوند نباش!

***


با یک دوست قدیمی بعد از مدتها داشتم حرف میزدم. خیلی محترمانه گفت حرف هایت شبیه حرف آخوندهاست که برای خیلی از مردم مِیک سِنس نمیکند! (این طور میفهمم که در تجربه ی عموم نیست و قابل درک و فهم برای همه نیست)

پرسیدم کجایش نا مفهوم است و بحث ادامه پیدا کرد. 

البته قبلا هم متهم شده بودم به تبلیغ! 


در یک نگاه تاریخی به خودمان، باید بدانیم در کارمای جمعی ما، زخم های زیادی هست از مذهب و از آخوند و واعظ و مداح و غیره. 


در کشورهای شرق آسیا چیزی هست به نام مانک. مانکها معمولا سر میتراشند و لباس گشاد و ساده میپوشند و از داشته های دنیوی حذر میکنند و در معابد به خدمت مشغول میشوند و قراراست که مسیر معنوی را بپیمایند و جامعه را هم در راستای این مسیر معنوی کمک کنند. مانک ها خودشان کار اقتصادی نمیکنند و از کمک های مردمی ارتزاق میکنند.(هر روز با یک کاسه از مردم غذا گدایی میکنند) مردم هم در ازای کمک به مانکها به رشد معنوی خودشان کمک میکنند. کم کم همان کاسه ی مانک ها که با آن غذا از مردم میگرفتند شد سمبل گروه و دسته شان. چیزی شبیه کشکول درویش ها که البته الان تاحد زیادی از بین رفته. کشکول درویشی همان کاسه ی گدایی غذا بوده. 


تا اینجای کار خیلی هم قشنگ است. گروهی در جامعه مسئول امور معنوی هستند و تعادل را در جامعه برقرار میکنند. این گروه یادآور معنویت هستند تا جامعه به سمت مادیت افسارگسیخته نرود. چیزی که در جوامع غربی جایش خالی است. یعنی نوعی تعادل روانی که معنویت می آورد و در جوامع غربی جایش را الکل و تراپی و قرص های افسردگی گرفته. 


اما حالا ببینیم چه شد که این مانک های محبوب که همان روحانی های ما بودند یعنی ملا ها و آخوند ها این قدر منحرف شدند و زخمی شدند بر زخم های دیگر این جامعه. 


اولین خطا پیداشدن یک ایگوی معنوی بود. ایگویی که خطرناک تر از ایگوی معمولی است. نوعی خود برتر بینی. خود را روحانی دیدن و دیگران را جسمانی دیدن!

https://www.unwritable.net/search?q=ایگوی+معنوی



خطای بعدی ایجاد سازمان های عریض و طویل بود. یعنی با ایجاد هر سازمانی ، یک ایگوی جمعی هم تولید میشود. هر زمان که سازمانی معنوی به وجود بیاید این خودش ضد معنویت است. چون معنویتِ واقعی زنده و پویا و بدون سازمان است. 


http://www.unwritable.net/search?q=%D9%85%D8%B9%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%AA


خطای بعدی حرف زدن زیاد بود. نوشتن زیاد. و تمام این فیدبک ها برای من یک نتیجه دارد. کمتر حرف بزن و بنویس. دوست دیگری از من انتقاد میکرد که چرا اسرار را هویدا میکنی. شرط معنویت نگهداشتن اسرار است. مولانا هم بارها به خودش نهیب میزد که کمتر بگو و خموش باش. حافظ معمولا مستوری و در پرده بودن را برمی گزید. خلاصه این که وقتی زیاد حرف بزنی گاهی مضراتش بیشتر از منافعش میشود. 


ما هم زیاد حرف زدیم. 

نوشتن را دوست دارم چون نوعی حرف زدن خاموش است. 

ولی همین نوشتن، گاهی باری میشود بر دوش!

نوشتن از نانوشتنی، شاید کاری بیهوده باشد!

هر کسی خودش وصل است به آن نانوشتنی!

موسی زیاد داریم! بهتر است شبان ها را به حال خودشان رها کنیم.


وحی آمد سوی موسی از خدا


بندهٔ ما را ز ما کردی جدا


تو برای وصل کردن آمدی


یا برای فَصل کردن آمدی؟


تا توانی پا مَنِه اندر فَراق


اَبْغَضُ الْاَشْیاء عِندي الطَّلاق


هر کسی را سیرتی بنهاده‌ام


هر کسی را اصطلاحی داده‌ام


در حقِ او مَدح و در حقِّ تو ذَم


در حقِ او شَهد و در حقِّ تو سَم


ما بَری از پاک و ناپاکی همه


از گِرانجانی و چالاکی همه


من نکردم امر تا سودی کنم


بَلک تا بر بندگان جودی کنم


هندوان را اصطلاحِ هند مدح


سندیان را اصطلاحِ سِند مدح


من نگردم پاک از تسبیحِشان


پاک هم ایشان شوند و دُرفِشان


ما زبان را نَنْگریم و قال را


ما روان را بنگریم و حال را


ناظرِ قلبیم اگر خاشِع بوَد


گرچه گفتِ لَفظ، ناخاضِع رُوَد


زانک دل جَوهر بوَد، گفتن عَرَض


پس طُفَیل آمد عَرَض، جَوهرْ غَرَض


چند ازین اَلفاظ و اِضْمار و مَجاز؟


سوزْ خواهمْ سوز، با آن سوزْ ساز


آتشی از عشق در جانْ بَر فُروز


سَر بِسَر فکر و عبارت را بسوز


موسیا آداب‌دانان دیگرند


سوخته جان و روانان دیگرند


عاشقان را هر نفَسْ سوزیدَنیست


بر دِهِ ویران خَراج و عُشْر نیست


گر خطا گوید، وُرا خاطی مگو


گر بوَد پُر خون شهید، او را مشو


خون، شهیدان را ز آب اَولیٰ تَرَست


این خطا، از صد صَواب اَولیٰ ترست


در درونِ کعبه رسمِ قبله نیست


چه غم اَر غَوّاص را پاچیله نیست؟


تو ز سَرمَستان قَلاوُزی مجو


جامه‌چاکان را چه فرمایی رَفو؟


ملتِ عشق از همه دینها جداست


عاشقان را ملت و مذهب خداست


لَعْل را گر مُهر نبوَد باک نیست


عشق در دریای غم، غمناک نیست


بعد از آن در سِرّ موسی حق نهفت


رازهایی گفت کان ناید به گفت


بر دل موسی سخنها ریختند


دیدن و گفتن بهم آمیختند


چند بی‌خْوَد گشت و چند آمد بِخْوَد


چند پَرّید از ازل سوی ابد


بعد ازین گر شرح گویم ابلهیست


زانک شرح این ورای آگهیست


ور بگویم عقلها را بر کند


ور نویسم بس قلمها بشکند


چونک موسی این عتاب از حق شنید


در بیابان در پی چوپان دوید


بر نشان پای آن سرگشته راند


گرد از پرّهٔ بیابان بر فشاند


گام پای مردم شوریده خْوَد


هم ز گام دیگران پیدا بود


یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب


یک قدم چون پیل رفته بر وریب


گاه چون موجی بر افرازان عَلَم


گاه چون ماهی روانه بر شکم


گاه بر خاکی نبشته حال خْوَد


همچو رمالی که رملی بر زند


عاقبت دریافت او را و بدید


گفت مژده ده که دستوری رسید


هیچ آدابی و ترتیبی مجو


هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو


کفر تو دینست و دینت نور جان


آمنی وز تو جهانی در امان


ای معاف یفعل الله ما یشا


بی‌محابا رو زبان را بر گشا


گفت ای موسی از آن بگذشته‌ام


من کنون در خون دل آغشته‌ام


من ز سدرهٔ منتهی بگذشته‌ام


صد هزاران ساله زان سو رفته‌ام


تازیانه بر زدی اسپم بگشت


گنبدی کرد و ز گردون بر گذشت


محرم ناسوت ما لاهوت باد


آفرین بر دست و بر بازوت باد


حال من اکنون برون از گفتنست


اینچ می‌گویم نه احوال منست


نقش می‌بینی که در آیینه‌ایست


نقش تست آن نقش آن آیینه نیست


دم که مرد نایی اندر نای کرد


درخور نایست نه درخورد مرد


هان و هان گر حمد گویی گر سپاس


همچو نافرجام آن چوپان شناس


حمد تو نسبت بدان گر بهترست


لیک آن نسبت بحق هم ابترست


چند گویی چون غطا برداشتند


کاین نبودست آنک می‌پنداشتند


این قبول ذکر تو از رحمتست


چون نماز مستحاضه رخصتست


با نماز او بیالودست خون


ذکر تو آلودهٔ تشبیه و چون


خون پلیدست و به آبی می‌رود


لیک باطن را نجاستها بود


کان بغیر آب لطف کردگار


کم نگردد از درون مرد کار


در سجودت کاش رو گردانیی


معنی سبحان ربی دانیی


کای سجودم چون وجودم ناسزا


مر بدی را تو نکویی ده جزا


این زمین از حلم حق دارد اثر


تا نجاست برد و گلها داد بر


تا بپوشد او پلیدیهای ما


در عوض بر روید از وی غنچه‌ها


پس چو کافر دید کاو در داد و جود


کمتر و بی‌مایه‌تر از خاک بود


از وجود او گل و میوه نَرُست


جز فساد جمله پاکیها نجُست


گفت واپس رفته‌ام من در ذهاب


حَسْرَتا، یا لَیْتَنی کُنْتُ تُراب


کاش از خاکی سفر نگزیدمی


همچو خاکی دانه‌ای می‌چیدمی


چون سفر کردم، مرا راه آزمود


زاین سفر کردن ره‌آوردم چه بود؟


زان همه میلش سوی خاکست کو


در سفر سودی نبیند پیش رو


روی واپس کردنش آن حرص و آز


روی در ره کردنش صدق و نیاز


هر گیا را کش بود میلِ عُلا


در مَزیدست و حیات و در نُما


چونک گردانید سر سوی زمین


در کمی و خشکی و نقص و غبین


میل روحت چون سوی بالا بود


در تَزایُد مرجعت آنجا بود


ور نگوساری سرت سوی زمین


آفِلی، حَق لا یُحِبُّ الْآفِلین



https://ganjoor.net/moulavi/masnavi/daftar2/sh36



نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین