شاید اینجا دجلهی نیکیهای من* باشد؛ چرا نوشتن؟ چون صُراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند؛ من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست؛
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی ...
ناگفتنی های ۱- آیا من بدن هستم؟ پول؟ آرامش! Am I my body? Money! What gives us peace?
زمان خواندن 3 دقیقه *** آرزوت چیه الان؟ *** امروز فردا سالگرد تولد جسمِ من هست. قبلاً در مورد تولد و بالطبع مرگ نوشتهام. https://www.unwritable.net/search?q=تولد&m=1 پس نیازی به تکرار نیست. اما دوستی از من پرسید «آرزوت چیه الان؟» و این سوال، سوال جذابی است. اگر در یک کلمه بخواهم بگویم جواب این است: «بی آرزویی» بله، آرزوی من بی آرزویی است. و این یک تناقض است! تناقضی برای ذهن! اما بی آرزویی چیست؟ برای اکثر مردم، بی آرزویی غمگین به نظر میرسد. آنها فکر میکنند کسی که بی آرزو باشد افسرده و بی انگیزه است. اما واقعیت درست برعکس است. بی آرزویی، دقیقا یعنی رسیدن! مثلاً مولانا بی آرزو بود، بودا هم همینطور. آنها رسیده بودند. آنها به تمام آرزوهایشان رسیده بودند. چون یک جایی هست که تمام آرزوهای ما، آنجاست. دیروز با دوستی صحبت میکردم و با هم گشتی در فروشگاه میزدیم، گفتم ببین تمام آدمها دنبال چیزی هستند. همه دنبال آرزویی هستند. مثلاً در همین فروشگاه! همه دنبال کالایی هستند! همه فکر میکنند اگر فلان چیز را مالک شوند همه چیز خوب میشود و البته میشود ولی برای مدتی کوتاه! معمولاً
زمان خواندن 4 دقیقه *** آزادیِ خریدنی *** با دوستی صحبت میکردم. میگفت برای رسیدن به آزادی به پول نیاز داری. آنجا دیگر فرصتی برای صحبت نبود چون این دوست خوب من معمولاً مشغول است و زیاد فرصتی برای صحبتهای غیر کاری ندارد. اما بعد از خداحافظیِ تلفنی این سوال برایم ماند که «آیا آزادی خریدنی است؟» جواب بسته به این است که آزادی را چطور تعریف کنیم. یک سری نوشته و پیش زمینۀ موضوع در مورد آزادی در این لینک نانوشتنی هست. http://www.unwritable.net/search/label/آزادی?m=1 اما اینجا، با هم دوباره به موضوع آزادی و جواب این سوال میپردازیم. ببینید آزادیِ بیرونی قطعاً قابل خریدن است. یعنی با پول میتوانی محیط بیرون خودت را آزادانه انتخاب کنی. مثلاً انتخاب کنی که نوک قلۀ کوه باشی یا در جنگل یا در کنار دریا. حتی امروزه میتوانی فصل و آب و هوای اطراف خودت را انتخاب کنی. مثلاً در بهارِ نیمکرۀ شمالی به پاییز نیمکرۀ جنوبی بروی. میتوانی غذایت را انتخاب کنی. مثلاً با پول میتوانی تخم ماهی خاویار خزر را در جنگلهای استوایی بدست بیاوری. با پول میتوانی شهرت بخری. مقداری توجه بخری. مقداری قدرت بخری
زمان خواندن 7 دقیقه *** دیوانگی ذاتی *** قبلاً در مورد تنهاییِ ذاتی صحبت کرده بودم. https://www.unwritable.net/search?q=تنهایی&m=1 حالا در مورد دیوانگی ذاتی صحبت میکنم. اول از دید نوروساینس یعنی علم اعصاب. در بین تمام حیوانات مغز انسان بیش از حد رشد کرده و بزرگ شده. این مغز بزرگ یعنی توانایی ذخیرهسازی مقادیر زیادی از حافظه و بالطبع پیشبینی آینده. همینطور توانایی تعمیم دادن و حس کردن انواع احساسات هم نوع. خوب حالا این توانایی را بگذارید کنار موضوع مرگ! همۀ ما در کودکی با پدیدهای به نام مرگ آشنا میشویم. برای دختر من دیدن یک کلاغ مرده، یا یک حشرۀ مرده بود. شاید هم برای کسی دیدن یک آدم مرده باشد. خوب این مشاهدات را بگذارید کنار توانایی گستردۀ مغز. پس هرکسی مرگ خودش را میتواند از قبل ببیند. حتی پیشبینی کند. هرکسی میتواند مرگ خودش را تصور کند. حالا بسته به میزان حساسیت فرد، نتایج متفاوت است. همینطور بسته به میزان قابلیتهای مغز، نتیجه متفاوت است. بعضی ها میتوانند به راحتی مرگ را فراموش کنند و به زندگی عادی و مادی بپردازند. شاید این خودش نعمتی باشد. حیوانات از این
زمان خواندن 3 دقیقه *** نعمتِ تنهایی *** اگرچه آمیختن با دیگران فرحبخش است. صحبت دوستان هم دلنشین است. اما تنهایی چیز دیگریست. تنهایی شاید شبیه مرگ باشد ولی اگر از آن فرار نکنی به غایت زیبا میشود. تنهایی قرار ملاقات تو با خودت است. یک قرار بسیار مهم. تنهایی مهمترین زمان توست. وقتی است که با افکارت تنها میشوی. ابتدا پوچ و خالی به نظر میرسد. گاهی هم تلخ و ترسناک. تو میمانی و دیوانگی های ذهن ات. حسی شبیه مرگ است. تو میمانی و نفس هایت. نفس هایی که میشماریشان. برای ذهن حریص، تنهایی پوچ و بی خاصیت به نظر میرسد. انگار هیچ کسی تو را نمیبیند. انگار کسی به تو عشقی نمیدهد و تو به کسی عشقی نمیدهی. سوت و کور. سیاه و تاریک. اما اگر از این وادی ترسناکِ تنهایی فرار نکنی، اگر از ابتدای مسیر ترسناک تنهایی عبور کنی، اگر خودت را با این فکر و آن فکر، این آدم و آن آدم، این کار و آن کار مشغول نکنی، کم کم در تنهایی مستقر میشوی. باید مراقبه کرده باشی که بتوانی تنهایی را تحمل کنی. باید عجلهء ذهن را دیده باشی و بر روی آن صبر کرده باشی. وقتی توانستی از طوفان های فکر و احساسات عبور
زمان خواندن 5 دقیقه *** منفی بافی *** دیشب افکار منفی به من هجوم آورده بود. ذهن گاهی پر میشود از افکار منفی. دلیلش را نمیدانم. مراقبه هم کردم. غذا هم خوردم. با چند تن از دوستانم هم حرف زدم ولی آن افکار هنوز بودند. افکاری گزنده و خشن. افکاری خصمانه و بدبینانه، بیشتر نسبت به خودم. حالا که ساعت دو صبح روز بعد است گفتم بنویسمشان و اسمش را گذاشتم افکار منفی. هنوز نمیدانم که پخششان بکنم یا نه. شاید جرات پخش کردنشان را نداشته باشم. شاید اصلاً کار درستی نباشد پخششان. اما نوعی کله شقی دارم. نوعی فرار به سمت ترس. حالا ببینیم کدام نیرو غلبه میکند. اگر شما این ها را میخوانید یعنی بر ترس از قضاوت غلبه کردهام. دیروز مادرِ تارا، دختربیولوژیکی ام، یک مهمانی ترتیب داده بود. بیست سی نفری هم دعوت بودند. زودتر رفتم و دیرتر برگشتم. در طول آن هفت هشت ساعتی که آنجا بودم آدمهای زیادی دیدم. با اینکه خیلی به خودم و آنچه درونم اتفاق میافتاد آگاه بودم با پنج شش نفری مکالمات کوتاهی داشتم. وقتی به خودم آگاه هستم مکالماتم با آدمها یادم میماند. یکی آنجا بود که با من قهر است. یعنی سلام نمیکند. من
زمان خواندن 2 دقیقه *** اولین و آخرین روز *** امروز سالگرد اولین روز زندگیِ من روی زمین است. من در خانه به دنیا آمدم. خواهرِ مادرم و یک ماما برای زایمان به کمک مادرم آمده بودند. به هر حال چیزی از اولین روز به یاد ندارم! حالا ۴۵ سال شمسی از آن روز گذشته! فکر کنم بد نباشه به آخرین روز هم فکر کنم! بالاخره هر آغازی را پایانی است. ذهن هم وقتی به آغاز فکر کنی به پایان هم فکر میکند. چون ذهن، دوگانه ها را دوست دارد. اگر بگویی سیاه، سفید هم هست. اگر بگویی سکوت، صدا هم هست. اگر بگویی آغاز، پایان هم هست. اگر بگویی عدم، وجود هم هست. و الی آخر ... اولین روز ها را در ناآگاهی و بچگی گذراندم. آخرین روز را نمیدانم کی قرار است برسد! اما امروز را چطور؟ اگر امروز تو شبیه اولین روزت باشد باخته ای. چون هنوز ناآگاهی! ولی نکته مهم اینجاست: اگر امروز تو شبیه آخرین روزت نباشد باز هم باخته ای. چرا؟ چون امروز را درست زندگی نمیکنی. چون منتظر یک فردایی هستی. فردایی که با امروز متفاوت باشد. و این یعنی، درست زندگی نمیکنی. معمولاً با خودم چک میکنم. بعد که مطمئن میشوم که امروز من شبیه آ
زمان خواندن 4 دقیقه *** غلبه بر حس قربانی *** چند روز پیش با دوستی صحبت میکردم. آنجا بود که اعتراف کردم هنوز در جاهایی حس قربانی دارم. و با خودم و او قرار گذاشتم که روی این مسأله کار کنم. چند روز گذشت با این سوال خوابیدم و بیدار شدم. تا امروز صبح که جرقۀ حل حس قربانی آمد. شما هم اگر خوب بگردید حتماً در جاهایی حس قربانی را پیدا میکنید. البته نیاز هست مراقبه کنید و بتوانید ذهنتان را ببینید. مثل تمام مشکلات دیگر، اینجا هم پای ذهن در میان است. بله ذهن داستان سازِ انسان. اگر چه این نوشته هم خودش داستانی است. اما داستانی است که از حقیقتی میگوید که ریشه در بی ذهنی دارد. بی داستانی همان جایی است که تمام حقیقت در آن است. همان جایی که این جرقه ها از آن میآید. جرقۀ فهمیدن ذهن. خوب با مثال در مورد خودم، برویم سراغ حس قربانی. تمام حس های قربانی از یک داستان ذهنی یعنی یک یا چند فکر نشأت میگیرد. داستانهایی مثل این: من در این لحظه تنها هستم ولی نباید اینطور باشد. حق من این نیست که تنها باشم. الان باید یک دختر زیبا یا یک مرد پولدار در کنار من نشسته باشد. من قربانی شرایط هستم. من
زمان خواندن 3 دقیقه *** خدایا شُکر *** خدایا شُکر که هستم. خدایا شکر که هستی. خدایا شکر که میتوانم بنویسم خدایا شکر. خدایا شکر که میتوانم شکر بگویم. خدایا شکر که من را از خواب بیدار کردی. خدایا شکر که میتوانم ببینم بشنوم بنشینم نفس بکشم. خدایا شکر که لذت شکر گفتن را به من چشاندی. خدایا شکر که در خواب به من شکرگزاری القا کردی. خدایا شکر که موهبت زندگی به من دادی. خدایا شکر که فهمیدم در برابر تو هیچ هستم. خدایا شکر بابت تمام سختی هایی که من را به یاد تو انداخت. خدایا شکر بابت تمام خوشی هایی که من را به یاد تو انداخت. خدایا شکر که میتوانم حافظ بخوانم مولانا بخوانم. خدایا شکر که اوشو و اکهارت و سادگورو را میشناسم. خدایا شکر که به من فهماندی ترس، دوری از توست. خدایا شکر که به من فهماندی غم هم برای من لازم است. خدایا شکر از آدمهایی که سر راهم قرار دادی. خدایا شکر از تنهایی هایی که برایم رقم زدی. خدایا شکر که من را به شکر رساندی. خدایا شکر که ثروت شکرگزاری را به من دادی. خدایا شکر که میتوانم از خدا بنویسم. خدایا شکر که میدانم ذهن، تو را درک نمیکند. خدایا
زمان خواندن 4 دقیقه *** کار نکردن! *** حدود ٩٩ درصد آدمها احتمالا این نوشته را اشتباه برداشت میکنند. این یک پیشبینی است براساس مشاهداتم از اطراف. اگر بخواهید بیشتر در این موضوع عمیق شویم، فصول آخر کتاب زمین جدید اکهارت مرتبط با این موضوع است. اینجا اصلاً هدفم توجیهِ کارنکردن نیست. حتی اثبات این نیست که مثلاً من تنبل نیستم! شاید تنبل هم باشم اما موضوعِ صحبت فعلاً تنبلی نیست! دوستی میگفت «این چه ایدهای است که میگویی نباید کار بکنی؟ » این برداشت اشتباه است. شاید بعضیها چنین ایدهای داشته باشند ولی این ایدۀ من نیست! اشتباه برداشت شده. اینجا سعی میکنم خودم و دیگران بفهمیم که داستان چیست. داستانِ «تعادل بین بودن و انجام دادن» چیست؟ تذکر این که، دوستان، اگر مراقبه نکنید هیچ درکی از «بودن» ندارید! بهتر است نخوانید چون «بودن» را ذهنتان به اشتباه به نِشستن یا فرار یا تنبلی و غیره ترجمه میکند! شما در کل زندگی بزرگسالی تان در حال فکر کردن و دویدن و انجام دادن بوده اید! همین الان هم احتمالاً در حال تندخوانی هستید. احتمالا شما کمابیش در تلۀ انجام دادن افراطی افتاده اید. تله ای
زمان خواندن 4 دقیقه *** باده ای رنگین *** روزی جدید شروع میشود. با هفت هشت نفر صحبت میکنم. از هر دری سخنی. دیشب حدود دو صبح بیدار شدم. تنهایی و بیکاری هر دو نعمتی است. کمی یوگای سبک میکنم. با دوستی صحبت از حافظ و سعدی و مولانا میکنیم. یک موسیقی پخش میشود. https://music.youtube.com/watch?v=jQZofoAVwXM&si=eRXfJ3vHMv97FGpf صدای آسمانی شجریان و اشعار لسان الغیب، حافظ. حال میخواهم زیر هر بیت حافظ بنویسم. شاید اسمش شرح حال باشد. یا گفتگو با حافظ. یا گفتگو با خودم. یا گفتگو با خدا. دلم جز مِهرِ مَهرویان، طریقی بر نمیگیرد ز هر در میدهم پندش، ولیکن در نمیگیرد یک روز جدید دارم. به چه دل ببندم. به دنبال همسر و فرزند باشم. به دنبال کار و اقتصاد باشم. به دنبال روابط و گپ زدن با دوستان باشم؟ عاقل شوم و دنبال کاری بروم. پول در بیاورم. پروژه ای انجام بدهم. اما نه. دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمیگیرد. مهرویانی چون خود حافظ. هر کاری و هر چیزی غیر از پرداختن به مهرویانی مثل حافظ و سعدی و مولانا و باباطاهر و اکهارت و سادگورو و اوشو و … بی ارزش می نماید. خدا را ای نصیحتگو، حدیثِ ساغر
نظرات