منبع اصلی

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 منبع اصلی

---

بسیاری وقت ها نمی‌دانیم. 

نمی‌دانم. حتی نمی‌دانم چه حسی دارم. حتی نمی‌دانم آیا باید بنویسم یا نه. یک سری ایده‌های پراکنده هست. این ایده‌های خام در ذهن و روحم رژه می‌روند. آنها را خوب نمی‌دانم. حتی نمی‌دانم چطور آنها را بنویسم! چطور در چند کلمه بیاورم. چطور خلاصه کنم! 

راستش را بخواهید فقط یک منبع وجود دارد. 

مثلا در نوشته ها و مقالات علمی همیشه از شما منبع می‌خواهند. این منبع خواستن زمانی شروع شد که عده‌ای خواستند دانش را در کنترل خود داشته باشند. آنها گروهی درست کردند و از آن به بعد همه باید از آن گروه منبع بیاورند! نوعی انحصار در دانش. یعنی گروهی ادعا می کنند که صاحب دانش هستند و بقیه باید هرچه می‌گویند باز تعریفی از دانش آنها باشد. حداقل یک کپی از منبع موثق آنها! شاید این انحصار گرایی علمی ریشه در بازار و امرار معاش این گروه هم داشته باشد. 

اما همانطور که گفتم فقط یک منبع هست. برای تمام دانش ها. تمام خلاقیت‌ها. یک منبع نانوشتنی. 

هریک از ما به نوعی به آن منبع دانش درونی متصل هستیم. همان منبعی که شاید منبع حیات باشد. تمام دانشمندان و تمام کسانی که ایده‌های جدیدی خلق می‌کنند به نوعی به آن منبع متصل می‌شوند. بزرگان دانش تجربی، بزرگان موسیقی، بزرگان هنر، پیامبران، آدمهای معمولی همه و همه راهی به آن منبع دارند. اگر به اندازه‌ی کافی سکوت کنی. اگر مراقبه کنی. اگر حواست باشد. اگر ذهن ات را کمی مرتب کنی. تا حدودی ذهن را خاموشش کنی. اگر خودت کنار بروی. کم کم پرده برمی افتد. حافظ می‌گفت تو خود حجاب خودی! اگر خودت را کمرنگ کنی. نفْس ات را کوچک کنی. اگر حواس ات را شش دانگ جمع کنی. کم کم به منبع اصلی متصل می‌شوی. خیلی راه ظریفی است. باید حواست به تک تک حس ها باشد. به تک تک اعضای بدن. تک تک فکر ها. تک تک کلمات. 

اگر اقرارکنی به ندانستن! اگر خودت را گول نزنی. اگر در ندانستن بمانی. اگر در تله ی دانستن نیافتی. اگر در تله‌ی ذهن گیر نکنی. شاید فرَجی بشود. تا قبل از آن در نمی‌دانم بمان! مثلاً نمی‌دانم چه بنویسم! حتی نمی‌دانم اصلا باید بنویسم یا نه! یک نوع شک و تردید دائمی. تا حالا از شک و تردید فراری بودم. اما الان سرزمین شک را دوست دارم. آنقدر در سرزمین شک می‌مانم تا یقین طلوع کند. یقین قلابی به درد نمی‌خورد. من نمی‌دانم پس هستم. حتی نمی‌دانم این نوشته به درد کسی می‌خورد یا نه. حتی نمی‌دانم آیا باید آن را برای دیگران بفرستم یانه! نمی‌دانم آیا توانستم نانوشتنی را بنویسم یا نه. 

اما می‌دانم که نمی‌دانم. همین که بدانی که نمی‌دانی موهبت بزرگی است. در ندانستن می‌مانم. مثل یک دانه. یک دانه نمی‌داند که کی جوانه می‌زند! در ندانستن می‌ماند! اگر خورشید و زمین و خاک و آب مقدر کردند درختی می‌شود اگر هم نه، دانه در همان ندانستن می‌ماند. 

دانستنِ ندانستن اولین قدم تمام دانش هاست. نمی‌دانم این نوشته به کجا می‌رود! چه کسی می‌خواند! می‌دانم که نمی‌دانم! همین کافیست. نور خواهد آمد. خورشید همین نزدیکی هاست. صبح خواهد آمد. 

من نمی‌دانم. این جمله را خیلی دوست دارم. در همین نمی‌دانم می‌مانم. تا آخر. 

نظرات

‏زهرا گفت…
حالا بدان که من یکی از کسانی هستم که نوشته‌‌ات را خواندم.
Iris گفت…
از کجا میدانی که:
نور خواهد آمد. خورشید همین نزدیکی هاست. صبح خواهد آمد.
��
وقتی دانه هست خورشید هم هست 🙂

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین