ارگاسمِ ذهنی

زمان خواندن 5 دقیقه ***

 ارگاسمِ ذهنی

***


دوستانی قدیمی دارم که از این نوشته‌ها به عنوان ارگاسم ذهنی نام می‌برند. از نظر آنها من در حال ارگاسم ذهنی هستم. 

در جای دیگری یکی از همانها می گفت، مردم دنبال زندگی هستند ولی تو از مرگ می‌نویسی. 


حالا با هم ببینیم داستان چیست. 

٩٩ درصد آدم‌ها همین بدن را میشناسند و همین ذهن را. بزرگترین لذت بدن برایمان ارگاسم است. و احتمالا آنها چیزی را هم به نام ارگاسم ذهنی را هم در ذهنشان تصور می‌کنند.

 

این حرف‌ از دید آنها، درست است. وقتی کسی چیزی در تجربه‌اش نباشد آن چیز برایش دروغ می‌نماید. هرکسی دنیا را از دید تجربۀ خودش می‌بیند. این یک واقعیت است. این افراد من را به دروغگویی متهم می‌کنند. و در واقع تجربیاتی که اینجا می‌نویسم برای آنها واقعاً دروغ است چون تجربه اش نکردند. 

حالا یا برای کنجکاوی یا سرگرمی یا عقب نماندن از قافله سری هم به نانوشتنی می‌زنند. 


داستان حافظ هم همینطور بود که می‌گفت، 

زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست؛

در حق ما هرچه گوید جای هیچ اکراه نیست 


پس اکراهی هم ندارم. و اتفاقا خود من گاهی که از مبدأ خودم دور می‌شوم و به وادی ذهن می‌افتم تعلیمات معنوی برایم دروغ می‌نماید. پس همۀ این حرف‌ها را می‌پذیرم.

 

اکثریت مردم، حتی آرامش کافی برای خواندن یکی از این نوشته‌ها را از ابتدا تا انتها ندارند. خود من هم همینطور بوده‌ام و آنها را هم درک می‌کنم. 

ذهن آدم‌ها در عصر اینترنت جوری شده که نه می‌توانند بنشینند نه می‌توانند توجه‌شان را حتی برای پنج ثانیه جایی نگه دارند. 

همان بیماری کانال تلویزیون عوض کردن، حالا به صورت اسکرول کردن دیوانه‌وار با سرعت بیشتری در جریان است. 


من هم سالهای زیادی چنین بودم و خوب این حالت را می‌شناسم تا این که وارد مراقبه های طولانی شدم. برای اولین بار از ذهن و بدن خارج شدم. 

برای اولین بار فهمیدم چیزی فرای این بدن و ذهن است. همین برای من کافی بود. 

البته هنوز در این بدن و با این ذهن هستم ولی تفاوت اینجاست که قطعاً می‌دانم چیزی فرای این دو هست. 


چیزی که شاید به طور خلاصه به آن بگویم خدا. 


این مراقبه های طولانی، شبیه مردن است. بدن را بی حرکت نگاه میداری مثل بدن مرده. حتی شاید پاهایت خواب بروند. ذهن را هم با مشاهده های طولانی رام و آرام می‌کنی. 

در واقع میمیری.

در بدن و ذهن خودت میمیری. 


این مراقبه ها مثل مرگ، ترسناک و دردناک است. چون کارماهای جمع شده ات بالا می‌آید. ولی اگر خودت را پاک کنی و زجر کارماهای قدیمی را به جان بخری و در مراقبه بمانی،

در پایان مراقبه دوباره زنده می‌شوی. 

اینطوری مرگ را تجربه می‌کنی و دوباره بازمیگردی. سرحال و زنده و بیدار. 


انگار که از خواب بدن و ذهن بیدار شده باشی. شاید در سال‌های بعد، گاهی دوباره به خواب بدن و ذهن بروی، ولی یک بار بیدار شدی و این یک بار کافی است تا تو بدانی در خواب هستی. 


پس مسیر معنوی  در واقع تمرینِ مردنی آرام و آگاه شدن به این است که بعد از مرگ بدن و ذهن تو، آگاهی نمی‌میرد. 

وقتی این را ببینی تقریباً برعکس مردم می‌شوی. آنچه برای مردم واقعی است یعنی دنیا، برای تو خواب و توهم است و آنچه برای مردم توهم است، یعنی معنویات، برای تو واقعی است. 


این‌طور می‌شود که تو مثل مرده ای که زنده شده فریاد می‌زنی «مرده بدم زنده شدم» ولی مردم می‌گویند دیوانه شده. ارگاسم ذهنی دارد. درویش شده. قاطی کرده و غیره. 


و وقتی صحبت از بیداری باشد بهتر است از مولانای جان بخوانیم و بشنویم، پس من میمیرم و خودم را می‌سپارم به جان عزیز و سخن مولانا. 


مرده بُدم زنده شدم گریه بُدم خنده شدم


دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم


دیده‌یِ سیر است مرا جان دلیر است مرا


زَهره‌یِ شیر است مرا زُهره تابنده شدم


گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای


رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم


گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای


رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم


گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای


پیش رخ زنده‌کُنش کشته و افکنده شدم


گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی


گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم


گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی


جمع نیَم شمع نیَم دود پراکنده شدم


گفت که شیخی و سَری پیش‌رو و راهبری


شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم


گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم


در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم


گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو


زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم


گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن


گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم


چشمه خورشید توی سایه‌گه بید منم


چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم


تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم


اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم


صورت جان وقت سحر لاف همی‌زد ز بطر


بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم


شُکر کند کاغذ تو از شَکر بی‌حدِ تو


کآمد او در بر من با وی ماننده شدم


شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم


کز نظر و گردش او نورپذیرنده شدم


شکر کند چرخِ فلک از مَلِک و مُلک و مَلَک


کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم


شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق


بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم


زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم


یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم


از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر


کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم


باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان


کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم









نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

به خدا اعتقاد داری؟

روزۀ واجبِ ذهن!

هم هویت شدگی باذهن

فیلم معنویِ Inside out

رزومۀ واقعی من

براچی میری اینستاگرام؟

دردِ خودپرستی

من هستم، پس خدا هست!

ترس از تنهایی و مرگ

تخیلی برای دنیا