هویت، آینده، حافظ
هویت، آینده، حافظ
***
امروز در حال پایان است. حدود یکساعت دیگر خورشید امروز هم غروب میکند. امروز خیلی حال بالایی نداشتم. وسطهای روز فالی به حافظ زدم و این غزل آمد:
حاشا که من به موسمِ گُل تَرکِ مِی کُنم
من لافِ عقل میزنم، این کار کِی کنم
مطرب کجاست تا همه محصولِ زهد و عِلم
در کارِ چنگ و بَربَط و آوازِ نِی کُنَم
از قیل و قالِ مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمتِ معشوق و مِی کنم
کِی بود در زمانه وفا؟ جامِ مِی بیار
تا من حکایتِ جم و کاووسِ کِی کنم
از نامهٔ سیاه نترسم که روزِ حشر
با فیضِ لطفِ او صد از این نامه طِی کنم
کو پیک صبح؟ تا گلههای شبِ فِراق
با آن خجسته طالعِ فرخنده پِی کنم
این جانِ عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رُخش ببینم و تسلیمِ وی کنم
در کل حس و حال این فال را دوست داشتم. جوری وصف حال منم بود که دلم گرفته بود. البته قصد ندارم زود در مورد این فال نتیجه گیری کنم.
اینجا میخواهم کمی در مورد ریشه های این حال پایین بنویسم. همانطور که تمام رنج ها نتیجۀ کار ذهن است حال امروز من هم مستثنا نیست.
دو دلیل و ریشۀ اصلی توانستم پیدا کنم. یک هویت کاذب و توقع زیاد از خودم و چسبیدن به هویتی ذهنی برای خودم و دیگری نگرانی از فکر کردن و تصور آینده.
اولی اینطوری خودش را نشان میدهد که خودم را سرزنش میکنم و میگویم کافی نیستی! نقطۀ مقابل و درست اما پذیرفتن خود است. پذیرفتن خودمان همانطور که هستیم. یعنی شخصیت زمینی خودم را بپذیرم. هر آنچه در زمین هستم و دارم را بپذیرم. خودم را دوست داشته باشم. خود واقعی ام که چیزی جز خدا نیست. داستانهای ذهن و اجتماع را دور بریزم.
آنچه هستم از دنیای مادی که گذراست را کافی بدانم و شکرگزار باشم.از بدنم. از روابطم. از دارایی هایم. از تمام شکلی که دارم. شکل مادی خودم. همه چیز.
دومی که نگرانی از آینده است هم مرتبط به اولی است. یعنی وقتی آنچه هستم را بپذیرم و بدانم رشتهای از زندگی هستم دیگر به از دست دادن آنچه نیستم هم نگران نخواهم بود.
شناخت خود و توجه به لحظه راه حل نهایی است. پیاده روی و توجه به نفسها و افکار. اینطوری میشود به وادی لحظه بازگشت.
نظرات