دیوانگیِ ذاتی

زمان خواندن 7 دقیقه ***

 دیوانگی ذاتی

***


قبلاً در مورد تنهاییِ ذاتی صحبت کرده بودم.

https://www.unwritable.net/search?q=تنهایی&m=1


حالا در مورد دیوانگی ذاتی صحبت می‌کنم. 

اول از دید نوروساینس یعنی علم اعصاب. 

در بین تمام حیوانات مغز انسان بیش از حد رشد کرده و بزرگ شده. این مغز بزرگ یعنی توانایی ذخیره‌سازی مقادیر زیادی از حافظه و بالطبع پیش‌بینی آینده. همینطور توانایی تعمیم دادن و حس کردن انواع احساسات هم نوع. 

خوب حالا این توانایی را بگذارید کنار موضوع مرگ! 


همۀ ما در کودکی با پدیده‌ای به نام مرگ آشنا می‌شویم. برای دختر من دیدن یک کلاغ مرده، یا یک حشرۀ مرده بود. شاید هم برای کسی دیدن یک آدم مرده باشد. 

خوب این مشاهدات را بگذارید کنار توانایی گستردۀ مغز. پس هرکسی مرگ خودش را می‌تواند از قبل ببیند. حتی پیش‌بینی کند. هرکسی می‌تواند مرگ خودش را تصور کند. حالا بسته به میزان حساسیت فرد، نتایج متفاوت است. همینطور بسته به میزان  قابلیت‌های مغز، نتیجه متفاوت است. 

بعضی ها می‌توانند به راحتی مرگ را فراموش کنند و به زندگی عادی و مادی بپردازند. شاید این خودش نعمتی باشد. حیوانات از این نعمت برخوردارند. مثلاً دیده‌ایم که بعضی از حیوانات هیچ عکس‌العملی به شکار شدن هم نوعشان نشان نمی‌دهند. 

همان لحظه‌ای که یکی از همنوعانشان در حال خورده شدن است آنها به زندگی عادی و چرای خودشان مشغولند. 

اما برای بعضی مغزها اینطور نیست. اگر یکی از همنوعانشان در خطر و تهدید باشد آنها هم همان احساس را می‌کنند. برای مغزهای پیشرفته این پدیده کاملاً بدیهی است. 

برای انسان‌ها هم همینطور است. 

بعضی ها بعد از مراسم غسالخانه و کفن و دفن به چلوکبابی می‌روند و راحت کوبیده و نوشابه می‌زنند و لذت هم می‌برند. 

اما بعضی دیگر خودشان را در قبر حس می‌کنند. این دسته از آدم‌ها همواره در حال تصور و تخیل تصویری هستند که از مرگ انسان‌های دیگر و خودشان دارند و به سادگی فراموشش نمی‌کنند. 


در ادامه‌ی همین دیدگاه منطقی، یادم هست چند سال پیش جایی خواندم که انسانهای مذهبی همه قسمتی از مغزشان دچار اختلال است. آن زمان من خودم را سالم می‌پنداشتم. خودم در دسته‌بندی منطقی ها بودم. آدم‌های مذهبی را خول می‌پنداشتم. روانی و تقریباً دیوانه. مثلاً با دیدن هندوها که زندگی شان را وقف یک مجسمۀ سنگی کرده بودند افسوس می‌خوردم که ببین چقدر عمرها که با این دیوانه بازی ها هدر نمی‌رود. 

الان هم تقریباً نصف مردم دنیا چنین فکر می‌کنند. عاقل ها و به اصطلاح منطقی ها. 


حال داستان را از دیدگاه دستۀ دوم ببینیم. برای این دسته که شاید نیم دیگر مردم دنیا باشند وجود چیزی ماورای ماده، بدیهی و مسلم است. 

اینها به وجود یک یا چند خدا باور دارند. 

آنها تمام لحظاتشان را با  تصور خدا در ذهن طی میکنند. گاهی تمام زندگی و مادیاتشان را صرف خداهایشان می‌کنند. مثلاً نذری می‌دهند. یا زمان و انرژی خودشان را صرف خدایشان می‌کنند. بعضی هایشان کاملاً زندگی را وقف خداهایشان می‌کنند. 

این گروه مدام داستان خدا را تکرار می‌کنند تا هیچگاه خدا و مرگ را فراموش نکنند. گروهی مذهبی می‌شوند و گروهی معنوی. 


این دو دسته انسانها همزمان روی زمین زندگی میکنند. جالب این که هر دو دسته دیگری را گمراه و خواب و متوهم می‌پندارند. هر دو دسته افکارشان برایشان بدیهی است و افکار دستۀ دیگر متوهمانه. 


***

سال‌ها گذشت و احتمالا مغز من هم دچار تغییر و تحول شد. شروع به مراقبه کردم. احتمالا مغز من هم تغییر کرد. 


و من بعد از مراقبه های نسبتاً زیاد، از دستۀ اول به دستۀ دوم منتقل شدم. 

https://www.unwritable.net/2022/07/blog-post_10.html


با این انتقال، حافظۀ من تغییر نکرد. پس هنوز یادم هست که منطقی ها چطور دنیا را می‌بینند. 

خود این انتقال هم معمولاً چند سالی طول می‌کشد. برای من که تا الان شاید حدود سه سال باشد شاید هنوز در دورۀ انتقال باشم. یعنی بین این دو گروه در نوسانم. یعنی یک روز منطق غالب می‌شود و روز دیگر معنویات. 


نوسان بین این دو باعث می‌شود که خودت تقریباً دیوانه شوی! 

در این دورۀ انتقالی، هنوز دوستانی قدیمی دارم از دسته منطقی ها! با آن‌ها به روش خودشان حرف می‌زنم. 

همچنین دوستانی جدید دارم از دستۀ معنوی ها. با اینها هم به روش خودشان حرف می‌زنم.

در این انتقال به تدریج دوستان دستۀ اول من را ترک و دوستان دستۀ دوم من را کشف می‌کنند!  



اینجاست که رسماً دچار اسکیزوفرنی می‌شوم! 


مثلاً همین نوشته‌ها که نامش نانوشتنی است. 

این نوشته‌ها برای دسته‌ی منطقی ها بی معنی به نظر می‌رسد. یکی از دوستان منطقی ام یک بار گفت معلوم نیست چی می‌زنی شروع می‌کنی به نوشتن و من وقت خواندن آنها را ندارم و تا آخر نمیخوانم. 

اما از دسته دوم هم هستند دوستانی که کاملاً این نوشته‌های معنوی برایشان قابل درک و معنی دار است. حتی می‌گویند انگار حرف دلشان را زده‌ام. به آنها کمک می‌کند و شاید راهشان را کمی روشن کند. 


حرف‌های اکهارت و سادگورو و اوشو و حافظ هم همینطور است. 

برای گروهی بی معنی و چرند و بی مصرف و کلاهبرداری است و برای گروهی واقعی و حقیقی و نزدیک به تجربۀ زندگی. 


با دستۀ منطقی ها که ارتباط برقرار می‌کنم می‌گویم فرض کن من دیوانه هستم. فرض کن من مشکل روانی مغزی دارم. فرض کن من منتال هلث ایشیو دارم! 

شبیه اعترافات گالیله! 

https://www.unwritable.net/search?q=اعترافات&m=1


اینطوری کمی بهتر من را می‌فهمند. درست مثل فهم من در زمانی که در دسته منطقی ها بودم از مذهبی ها. 


دیدن این دو دسته و نوسان بین این دو واقعاً شاید من را دچار دیوانگی کرده! 

تنها راه نجاتم از این دیوانگی مراقبه است. و گاهی مراقبۀ نوشتن! 

تنها در این صورت است که می‌توانم از دیدگاه نفر سوم داستان را ببینم! 

مثل مولانا که گفت جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه. 

چون مولانا توانسته بود از بیرون، تمام این هفتاد و دو ملت را ببیند. 


این جایگاه، جایگاه ناظر است. 

جایگاه شاهد است. 

همان جایگاهی که برای خداوند قائل هستند. 

ناظر و شاهد همیشه حاضرِ دنیا. 

ناظر و شاهدی که در حال نظاره کردن خودش است. 

همه چیز اوست. 

چیزی خارج او وجود ندارد. 

وجود اصلیِ جهان. 

بنابراین او در حال مشاهده‌ی خویش است. 


و وقتی کسی به این جایگاه برسد خودش می‌شود خدا. 

بعد می‌شود حلاج. 

می‌شود عین القضات همدانی.

می‌شود عیسی. 

بعد دیگران و منطقی ها تکفیرش می‌کنند. 

طردش می‌کنند. 

اعدامش می‌کنند. 


و او همچنان مشاهده می‌کند! 

چون حلاج واقعا خدا شده. 

عین القضات واقعا خدا شده. 

عیسی واقعا خدا شده. 

بودا واقعا خدا شده. 

شاهد اصلی و ازلی و ابدی! 



***



و دیوانگی را باید از مولانا بیاموزیم که گفت:


حیلت رها کن عاشقا؛ دیوانه شو، دیوانه شو.


و اندر دل آتش درآ؛ پروانه شو، پروانه شو.


هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن،


وآنگه بیا با عاشقان هم‌خانه شو؛ هم‌خانه شو.


رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها،


وآنگه شراب عشق را پیمانه شو؛ پیمانه شو.


باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی؛


گر سوی مستان می‌روی مستانه شو؛ مستانه شو.


آن گوشوارِ شاهدان، هم‌صحبتِ عارض شده؛


آن گوش و عارض بایدت؛ دُردانه شو، دُردانه شو.


چون جانِ تو شُد در هوا، ز افسانه‌یِ شیرین ما،


فانی شو و چون عاشقان افسانه شو؛ افسانه شو.


تو «لیلة القبری» برو تا «لیلة القدری» شوی؛


چون قدر، مَر ارواح را کاشانه شو؛ کاشانه شو.


اندیشه‌ات جایی رَوَد، وآنگه تو را آن جا کِشَد؛


ز اندیشه بگذر، چون قضا؛ پیشانه شو، پیشانه شو.


قفلی بُوَد میل و هوا؛ بنهاده بر دل‌های ما.


مفتاح شو؛ مفتاح را دندانه شو؛ دندانه شو.


بِنْواخت نورِ مصطفی، آن اُستُنِ حنّانه را؛


کمتر ز چوبی نیستی؛ حنّانه شو؛ حنّانه شو.


گوید سلیمان مر تو را، بشنو «لسان الطّیر» را.


دامیّ و مرغ از تو رَمَد؛ رو لانه شو، رو لانه شو.


گر چهره بنماید صنم، پُر شو از او چون آینه.


ور زلف بگشاید صنم، رو شانه شو؛ رو شانه شو.


تا کی دوشاخه چون رُخی؟ تا کی چو بَیذَق کم تکی؟


تا کی چو فرزین کژ روی؟ فرزانه شو، فرزانه شو.


شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها.


هِل مال را، خود را بده؛ شُکرانه شو، شُکرانه شو.


یک مدّتی ارکان بُدی، یک مدّتی حیوان بُدی،


یک مدّتی چون جان شدی؛ جانانه شو، جانانه شو.


ای ناطقه بر بام و در، تا کی روی در خانه پر؟


نطق زبان را ترک کن؛ بی‌چانه شو، بی‌چانه شو.



نظرات

‏ابراهیم گفت…
این دعوای بین معنوی‌گراها و مادی‌گراها شاید عمرش به درازای عمر نسل بشر باشد و شاید این دعوا تا ابدالآباد هم به درازا بکشد. اما یک چیز از دید هر دو گروه پنهان است و هیچ‌یک هم علاقه‌ یا جرأت وافر به نزدیک شدن به وادی ناشناخته‌ای که میان این دو گروه فاصله انداخته ندارند.آنهم این است که شاید بین این دو گروه رابطه‌ای به فراموشی سپرده شده. علم امروز از بیان فیزیکی که کشف نکرده عاجز است پس لاجرم به آن متافیزیک می‌گوید. البته عده‌ای هم بر آن شدند که روابطی کشف کنند ولی فرضیاتشان اغلب معیوب بوده و علم کافی برای اثبات دلایلشان نداشته‌اند. مشکل در علم محدود بشر است که در همهٔ اعصار دم از عالی و کامل بودنش زده که البته به گواه تاریخ این ادعا جز طنزپردازی نبوده است. همین نظریهٔ تکامل هنوز که هنوزه اثبات نشده و بسیاری روابط گم‌شده و دلایل نامعقول در بیانش مشهود است. حال آنکه حقیقت این است که نه نظریهٔ تکامل به تنهایی و نه معنویون به تنهایی یارای پاسخ گفتن به این دست پرسشها را ندارند. تا با هم آشتی نکنند عالمان دلایلی با بهره‌گیری از سرنخ های معنویون نخواهند داشت. جز اینکه در دو سوی گود هر دو طرف یکدیگر را یکی به جهل و دیگری به بی‌ایمانی متهم می‌کنند. ریشه در کبر‌ و غرور مادیون و علم‌هراسی برخی معنویون دارد.حال آنکه همه چیز در جهان معنی و فلسفهٔ وجود دارد. ولی حتی انسان نتوانسته چگونگی آفرینش خود را به امروز پاسخ دهد. در‌شگفت‌آور بودن انسان همین بس که اقیانوس‌های زیر پایش را هنوز نامکشوف‌ واگذاشته ولی دربدر بدنبال تسخیر فضای لایتناهیست.

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

اگر خواستید بگو بیام

جنگ و یوگا، انفجار ناآگاهیِ سایبری

عشق کجاست؟

تعهد به آگاهی

اول حال خودت را خوب کن!

اهل کدام قبیله‌ای؟

دوراهیِ زندگی

حرفهای خصوصی

از دیگری چه می‌خواهی؟

منِ خوب و دیگریِ بد