گناهِ مکتوبِ دادگاه

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 گناهِ مکتوبِ دادگاه

***


دیروز گذرم به دادگاه خورد. از صبح تا غروب در صندلی‌های دادگاه های علنی نشستم. 

وقتی مشاهده را روی خودت تمرین کنی، از داستانهای ذهنی خودت که شروع کنی، تو تبدیل به یک مشاهده گر می‌شوی. 

و من دیروز مشاهده گر بودم. 

فیلمی ترسناک و تراژیک بود. 

آدمها هر یک با داستانی ذهنی وارد می‌شدند. تقریباً هیچ کس را نمی‌توانستی پیدا کنی که درگیر داستانی ذهنی نباشد. 


تعدادی بودند که نامشان را قاضی گذاشته بودند. صندلی شان کمی بالاتر بود تا برتری خود را ثابت کنند. احترامی مصنوعی، مثل احترام شیعیان به قبور متبرکه را طراحی کرده بودند. 

مثل کلاسهای مدرسه در ایران با ورود قاضی یک نفر با گفتن یک ورد برپا می‌داد و همه مجبور بودند بلند شوند و بنشینند. نه از روی حس احترام قلبی، بلکه از روی برنامه ریزی و اجبار. 

موقع بیرون رفتن به رسمی که فقط در بقاع متبرکه مسلمانان دیده بودم آدم ها دنده عقب و بدون پشت کردن به قاضی بیرون می‌رفتند. نه از روی احترام قلبی، بلکه کاملاً مکانیکی و اجباری. 


گروهی معمولاً با کت و شلوار و زنهایشان با لباسهای مجلسی و پاشنه بلند نماینده دیگران بودند. آن‌ها وکلایی بودند که برندگان ظاهری این نمایش بودند. 

معمولاً ساعتی ده برابر متوسط حقوق یک انسان معمولی از موکل پول می‌گرفتند. برایشان تفاوت نداشت که قصه چطور پیش برود. قصه این بود که قاضی پول می‌گرفت و وکیل. دیگران هم با داستانهای ذهنی خودشان با همدیگر در تقابل بودند. هر کسی برای اثبات داستان خودش تلاش می‌کرد. 


هر کسی سعی می‌کرد داستان خودش را تعریف کند! قاضی بیچاره هم درگیر داستان های احمقانۀ کتاب قانون خودش بود! 

روی دیوار به فرانسوی نوشته بود Dieu et mon droit

ترجمه‌ اش می‌شود «خدا و حق من! » احتمالا هم خدایش و هم حق من هردو مفاهیمی ذهنی هستند. یک شیر و یک اسب هم از کلاهخود و تاج و سپر پادشاهی محافظت می‌کردند! 





اما ترسناک ترین قسمت نمایش اینجا بود. فرض همه این بود که همه ی حرف ها دروغ است مگر این که نوشته شود! 

یعنی اگر کسی داستانی شفاهی می‌گفت قاضی باور نمی‌کرد. اگر کسی همان داستان را می‌نوشت قاضی باور میکرد. 


این قانون و فرض به شدت احمقانه بود! 

نتیجه این بود که اکثر بازیگران این نمایشنامه در حال ورق زدن کاغذ بودند! متهم و شاکی و قاضی و وکیل داستان های ذهنی خودشان را در کاغذهایی می‌نوشتند! و معمولاً همه در حال ورق زدن و گشتن و زیرو رو کردن کاغذها بودند! 


این گناه من هم هست! گناه نوشتن! گناه مکتوب کردن! 

با دیدن این نمایش ترسناک، به گناه چندین سالۀ خودم پی بردم! 

در دنیای تخیلیِ آدم‌ها در دادگاه و تقریباً کل جامعه، حقیقت آن چیزی است که نوشته می‌شود. نوشته هم چیزی مرده است. یک سری کلمۀ مرده. یک سری داستان کهنه! 

من با دیدن آدم‌هایی که فکر می‌کردند حقیقت مکتوب است این اشتباه بزرگ را در خودم پیدا کردم. 

من هم دارم می‌نویسم. 


یعنی می‌خواهم به ذهن خودم با نوشتن واقعیت بدهم. یعنی می‌خواهم ذهن خودم را ثبت کنم. 

چرا؟ 

چون به لحظه و به حس های خودم اعتقاد ندارم. 

حتماً باید بنویسمشان تا احساس کنم چیزی ماندگار و واقعی می‌شود. 


در حالیکه زندگی اینطور نیست. 

زندگی در لحظه در جریان است. 

حق و عدالت و درستی که نامهای خداوند هستند قابل نوشتن نیستند. 

اینها مفاهیمی نانوشتنی هستند که در لحظه درک می‌شوند. 


حق و عدالت و درستی در لحظه با زل زدن در چشم های یک موجود زنده درک می‌شود. 

با لمس کردن پوست درک می‌شود. 

با شنیدن صدای آب و باد درک می‌شود. 


حق و عدالت و درستی قابل گیر انداخته شدن در نوشته نیست. در نوشته‌ها نمی‌شود دنبالش گشت! 


اگر روی یک کاغذ یا حساب بانک یک عدد نوشته شود این عدد نمی‌تواند عطش تو یا سیراب کند. 

عدد نوشته شده روی پول یا حساب بانک نمی‌تواند به تو حس فراوانی بدهد! 

نمی‌تواند گرسنگی تو را سیر کند!  


نوشته‌های روی کاغذ نمی‌تواند جایگزین حق و حقیقت و عدالت بشود! 


نوشته‌ها و کلمات فقط نشانه‌هایی هستند. اینها تابلوهای مغازه هستند! خود مغازه نیستند! 

همانطوری که تو نمی‌توانی عکس نان را بخوری و سیر بشوی، نمی‌توانی حقیقت را از لابلای نوشته‌ها پیدا کنی! 


و این گناه چندین سالۀ من هم هست! 

نوشتن و نوشتن و نوشتن! 

نوشتن برای گیر انداختن حقیقت. 

نوشتن برای ماندگار شدن. 


اما خیلی خوشحالم که از نانوشتنی می‌نویسم. 

یعنی نوشتن را انکار می‌کنم. 

همزمان با نوشتن آن را انکار می‌کنم. 

چون به حقیقتی اصیل تر و زنده تر از نوشته‌های مرده اشاره می‌کنم. 




نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

به خدا اعتقاد داری؟

روزۀ واجبِ ذهن!

هم هویت شدگی باذهن

فیلم معنویِ Inside out

رزومۀ واقعی من

براچی میری اینستاگرام؟

دردِ خودپرستی

من هستم، پس خدا هست!

ترس از تنهایی و مرگ

تخیلی برای دنیا