هنر... (نوشتههای قدیمی و پراکنده)
هنر...
***
اینها فقط برای آرشیو شدن اینجا میگذارم. شاید برای خواننده ها ارزش خاصی نداشته باشد ولی برای من ارزش تاریخی دارند.
***
!
هنر نزد ايرانيان است و بٓس!؟
نه!
شايد:
هنر نزد ايرانيان است و بِس!
بِس را خوب نمى دانم ولى وقتى سين اش را بكشيم مى شود بِسسسسسسسسسسسس!
و اين يعنى سكوت!
يعنى
به سكوت!
با سكوت!
براى سكوت!
سكوت چيست؟
.
شايد بدانيم!
شايد دركش كرده باشيم!
حسش كرده باشيم!
اما ديگر طاقت سكوت ندارم!
پس تايپ مى كنم:
فيلم،
عكس،
موسيقى،
و حتى نوشته، شايد بت باشند!
حتى همين نوشته!
درست در زمانى كه نوشته مى شود!
و بعد از لحظه اى كه خوانده مى شود!
براى اين كه بت پرست نشويم
موقع نوشتن و خواندن سريع بايد رد شويم!
يك نگاه!
يك سكوت كافيست!
.
اگر بخواهيم بت پرست نباشيم
جوهر همه ى آنها؛
<ارتباط>
بايد برايمان مهم باشد.
حتى كوزه گرى!
تزئين كوزه و كوزه پرستى!
اگر كه جسم خاكى كوزه برايمان مهم شود يگر هنر نيست!
كوزه پرستى است!
بت پرستى است!
و شايد كوزه سمبلى براى بدن باشد!
واين روزها چقدر كوزه زياد است!
٧ ميليارد!
.
اما ٧ ميليارد فضاى خالى هم در كوزه ها هست!
چه فرصتى!
.
بگذريم!
.
صحبت از هنر سخت است،
اما به سادگى هنر يعنى ارتباط خوب!
هنر يعنى عدم جنگ! عدم خشونت! هنر يعنى وحى! هنر يعنى اشتراك يك الهام! هنر يعنى خدا!
وٓ بس
و سكوت ...
فيلم،
عكس،
موسيقى
و حتى نوشته شايد بت باشد!
حتى همين نوشته!
درست در زمانى كه نوشته مى شود!
و بعد از لحظه اى كه خوانده مى شود!
اگر بخواهيم بت پرست نباشيم
جوهر همه ى آنها يا ارتباط بايد برايمان مهم باشد.
صحبت از هنر سخت است
اما به سادگى هنر يعنى ارتباط خوب!
هنر يعنى عدم جنگ! عدم خشونت! هنر يعنى وحى! هنر يعنى اشتراك يك الهام! هنر يعنى خدا!
اين صفحه ى سفيد مثل ميدان شهر است. مى شود آنجا حرف هاى خودت رو بنويسى. و مردم شهر آنرا بخوانند. خيلى ها برحذرم داشته اند از حرف مردم!
"همه چيز را اينجا ننويس!"
"يك چيزهايى براى خود آدم است، ربطى به ديگران ندارد"
"بنويس ولى حداقل در فيس بوك ننويس"
و اين جمله ها در گوشم تكرار مى شود!
ولى من كلّه خرابم!
حرف هاى گنده تر از دهنم زياد مى زنم!
مخصوصا شبها!
وقتى پرنده ى درخت خانه ى ما ديگر نمى خواند!
چرا بايد از خواننده ام بترسم؟
او هم انسانى است مثل من!
گاهى نگران مى شود!
گاهى به فكر فرو مى رود!
وگاهى بى توجه!
دوستانى دارم كه قلبشان گاهى با قلب من مى تپد. از آن سر دنيا.
چه شب باشد چه روز.
گاهى به ياد هم مى افتيم.
و اين چيزى جز معجزه است؟
چرا از تو بترسم؟
تو مهربانى!
بخشنده و مهربان!
از خودم ولى گاهى مى ترسم.
از طوطى زياده گويم!
از گرگ زوزه كشم!
از موش پنهان كارم!
و از حشرات خزنده ى شرِك، كه در روحم مى خزند!
از قاضى محكوم كننده ام!
و از بى خبرى ام!
از پرگويى خودم!
و از غفلتم از تن و بدنم!
از مار نيش زننده ام،
و شتر كينه اى يم!
از فردا،
از نا بودى
و از اشتباه مى ترسم.
از موساى وجودم كه شبانم را سرزنش مى كند.
و از زليخايى كه پيراهنِ تنِ زيبا را مى درٓد.
از اين كه حوصله ى شما را سر بِبٓرم با نوشتن طولانى.
و از اين كه در اين نوشته گير كنم!
از اينكه خودم دوباره آنرا بخوانم!
و با اشتباهات خودم روبرو شوم.
از مرگ مى ترسم.
مرگ ناشى از اضطراب.
و نه مرگ بدن.
چرا كه مرگ بدن مرگ نيست.
مرگ بدن مرگ انباشتگى هايم است.
و مرگ ترسهايم.
مرگ بدن، مرگ گذشته و آينده است.
مرگ زمان است.
و مرگ فرصتها.
مرگ فرصتهايى كه مى شد در آنها زندگًى كرد.
فرصت نوشتن!
فرصت نيكوكارى!
و فرصت ارتباط.
مرگ فيزيكى، مرگ بدن است.
بدنى كه دوستش نداريم گاهى!
بدنى كه مجبورمان مى كند به خوردن و مُردن!
بدنى كه پوست بدن ديگرى را با ولع مى مكد!
بدنى كه به پوست سفيد و موى طلايى وصل مى شود!
بدنى كه هرروز يك جايش درد مى كند!
بدنى كه هر روز بايد تميزش كرد، از انباشتگيها! از چرك!
بدنى كه بوى باكترى مى دهد.
بدنى كه مى خواهد خودش را قربانى فرزندش كند!
بدنى كه گاهى بى حركت مى شود مثل بُت!
بدنى كه خسته مى شود از خواندن و نوشتن!
بدنى كه مى خارد!
و نٓفٓسى را مدام تكرار مى كند،
تا كامل بسوزد!
و تمام شود!
و دود شود و برود!
مثل بدن من و شما.
ز كجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود!
فعلا قسمت دوم رو بگذاريم كنار! شايد تا روز قيامت!
اما در جستجوى جواب سوال اول:
از وقتى كه شايد ٤-٥ سالم بود وقتى بچه اى ميومد مى گفتن خدا داد!
بعد هم كه كسى مى مُرد مى گفتن رفت پيش خدا!
سرگرم بازى بوديم كه تو مهموني مى شنيدم كه به هم مى گفتن: "نمى خواين بچه دار شين؟"
يه بچه بكارين و از اين حرفا!
يكى كمه دو تا غمه! تا سه نشه بازى نشه!
يه حرفهايى مثل عمليات ٨ و ١٤ با مشت و لگد كه اين روزا اومده روى بورس!
من هم گيج و منگ كه اين كافرا چى ميگن؟
چطور دارن تو كار خدا دخالت مى كنن؟
بالاخره بچه رو خدا ميده يا پدر يا مادر؟
تحقيقات دانشمند كوچك در ٥-٦ سالگى با خواندن واو به واو كتاب ٩ ماه انتظار به صورت دزدكى شروع شد!
و با خواندن احكام حيض و استحاضه رساله ى آيت الله فلانى ادامه پيدا كرد!
بعدها هم چشم و گوشمون باز شد و آداب جماع و اثرات استمناء آيت الله دستغيب رو خونديم!
بعد هم كه انرژى جوانى زده بود بالا توى لا به لاى قرآن دنبال احكام سكس مى گشتيم! و اين كه باكى و كِى حلاله و با كى حرام! يا اين كه قبل از ازدواج يا بعد از ازدواج و اينا!
يا اين كه زَوّجتُ رو مى شه فارسى هم گفت يا نه؟
تقريبا سى سال گذشت!
و بسى رنج برديم در اين سال سى!
تا اين كه يك روز يه دوست مجردى گفت براى نگه داشتن يك دختر در رابطه بايد يه بچه براش پس بندازى!
و من هم ناخودآگاه بهش گفتم:
"بچه رو خدا ميده بچّه ! خجالت بكش "
خلاصه اين بحث جبر و اختيار، حل نشد كه نشد!
تا اين كه روزى كه براى قضاى حاجت نشسته بودم ديدم به به! عجب مثال خوبى!
تو بايد بشينى و در مورد بقيه اش كار خاصى نمي تونى انجام بدى!
ببخشيد كه مثال كثيفى زدم!
آخه همه اش بر اساس يك داستان واقعى نوشته مى شه!
چون مثال كثيفى زدم خودم خجالت كشيدم!
پس همين جا از حضور شما مرخص مى شوم تا اگر روزى قسمت شد بتوانم در مورد جبر و اختيار بيشتر بنويسم!
ان شاء الله
نظرات