باده ای رنگین

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 باده ای رنگین

***


روزی جدید شروع میشود. با هفت هشت نفر صحبت میکنم. از هر دری سخنی. دیشب حدود دو صبح بیدار شدم. 

تنهایی و بیکاری هر دو نعمتی است. کمی یوگای سبک میکنم. با دوستی صحبت از حافظ و سعدی و مولانا میکنیم. 

یک موسیقی پخش میشود. 


https://music.youtube.com/watch?v=jQZofoAVwXM&si=eRXfJ3vHMv97FGpf


صدای آسمانی شجریان و اشعار لسان الغیب،‌ حافظ.

حال میخواهم زیر هر بیت حافظ بنویسم.

شاید اسمش شرح حال باشد. 

یا گفتگو با حافظ. یا گفتگو با خودم. یا گفتگو با خدا.



دلم جز مِهرِ مَه‌رویان، طریقی بر نمی‌گیرد


ز هر در می‌دهم پندش، ولیکن در نمی‌گیرد


یک روز جدید دارم. به چه دل ببندم. به دنبال همسر و فرزند باشم. به دنبال کار و اقتصاد باشم. به دنبال روابط و گپ زدن با دوستان باشم؟ عاقل شوم و دنبال کاری بروم. پول در بیاورم. پروژه ای انجام بدهم. اما نه. دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمیگیرد. مهرویانی چون خود حافظ. 

هر کاری و هر چیزی غیر از پرداختن به مهرویانی مثل حافظ و سعدی و مولانا و باباطاهر و اکهارت و سادگورو و اوشو و … بی ارزش می نماید.



خدا را ای نصیحت‌گو، حدیثِ ساغر و مِی گو


که نقشی در خیالِ ما، از این خوش‌تر نمی‌گیرد


این نصیحت گویان،‌ ای عاقلان،‌ ای دانایان نصیحت گو. چه چیزی مهم تر از حدیث ساغر و می ؟ 

اگر حق انتخابی داشته باشم چه چیزی بهتر از حدیث ساغر و می؟ 

چه چیزی بهتر از حدیث عشق؟

به بازار بروم؟ زهی راه باطل.



بیا ای ساقی گُل‌رُخ‌، بیاور بادهٔ رنگین


که فکری در درونِ ما، از این بهتر نمی‌گیرد


ای ساقی گلرخ. ای حافظ. باده ای به من بده. اشکی و حالی بده. فکری و خیالی بهتر از این ندارم. واقعا چیزی بهتر هم هست برای پرداختن؟



صُراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند


عجب‌! گر آتشِ این زَرْق در دفتر نمی‌گیرد


مردم فکر میکنند کتاب و دفتر میکشم. مردم فکر میکنند اینجا در حال ابراز وجود هستم. فکر میکنند ابراز فضل میکنم. 

اما من از نانوشتنی مینویسم. صراحی میکشم. عجیب است که هنوز در حال نوشتن هستم. عجیب است که از این آتش عشق دفتر وکتابم نمیسوزد. عجیب است که هنوز میتوانم بنویسم.



من این دَلقِ مُرَقَّع را، بخواهم سوختن روزی


که پیرِ مِی فروشانش‌، به جامی بر نمی‌گیرد


این کتاب و دفتر و ظاهر و هویت های پوچ و رنگارنگ را روزی میسوزانم. این سرگرمی های بی ارزش نزد پیر می فروش ما ارزشی ندارد. این حرفها و حدیث ها نزد حافظ بی ارزش است. حافظی که بعد از هفتصد سال هنوز می فروشی میکند.



از آن رو هست یاران را، صفا‌ها با مِی لَعلَش


که غیر از راستی نقشی، در آن جوهر نمی‌گیرد


میِ حافظ جز راستی چیزی ندارد. میِ حافظ با نقش نفس او آمیخته نشده. میِ خالص حافظ چیزی جز راستی نیست. آنچه در این لحظه هست را هم مینویسم. بدون حضور ذهن مزاحم.



سر و چَشمی چُنین دلکَش، تو گویی چشم از او بردوز؟


برو کاین وعظ بی‌معنی‌، مرا در سر نمی‌گیرد


سر وچشم وجود او را چگونه نگاه نکنم. این نصیحت های بی معنی در من اثری ندارد. این ذهن بشر اثری در من دیگر ندارد. از او نمیتوانم چشم بردارم.



نصیحتگو‌‌یِ رندان را، که با حکمِ قضا جنگ است


دلش بس تنگ می‌بینم، مگر ساغر نمی‌گیرد


این عاقلان نصیحت گرو چطور با حکم جبری خدا در جنگ هستند. با پذیرش در جنگ هستند. مگر عاشق نیستند. چطور هنوز مست نیستند. 



میانِ گریه می‌خندم‌، که چون شمع اندر این مجلس


زبانِ آتشینم هست، لیکن در نمی‌گیرد


در این مجلس و در این شهر میان گریه و خنده ام تفاوتی نیست. هم گریانم و هم خندان. مثل شمع هستم. نورانی و پر فروغ. اگر زبان باز کنم آتشی بر همه میزنم. اما چه افسوس که آتش عشق در این جمع در نمیگیرد.



چه خوش صیدِ دلم کردی، بنازم چَشمِ مستت را


که کَس مُرغانِ وحشی را، از این خوش‌تر نمی‌گیرد


من هم مثل یک صید وحشی در دام تو افتادم. من هم روزی شبیه دیگران بودم. من هم معمولی بودم. من هم گمراه بودم. دنبال هویت های خودم بودم. آنچنان هویت های کاذبم را گرفتی که عالی ترین صید بود. 



سخن در احتیاجِ ما و اِسْتِغنا‌یِ معشوق است


چه سود افسونگر‌ی ای دل؟ که در دلبر نمی‌گیرد


هر چه بگوییم و بنویسیم اثری در معشوق ندارد. معشوق نیازی به قلم فرسایی ما ندارد. هر چه دلبری و افسونگری کنم اثری در او ندارد.




خدا را رحمی ای مُنْعِم‌، که درویشِ سرِ کویت


دری دیگر نمی‌داند، رهی دیگر نمی‌گیرد


خدایا راه دیگری بلد نیستم. یک رحمی به این درویش بکن. در دیگری را بلد نیستم که بزنم جز در تو. از نعمتت به من عطا کن.



بدین شعرِ ترِ شیرین‌، ز شاهنشَه عجب دارم


که سر تا پایِ حافظ را، چرا در زر نمی‌گیرد


با این شعرهای حافظ عجیب است که پادشاه سر تاپای حافظ را طلا نمیگیرد. حرفی شیرین تر و شعری زیبا تر از این سراغ ندارم.

نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

به خدا اعتقاد داری؟

روزۀ واجبِ ذهن!

هم هویت شدگی باذهن

فیلم معنویِ Inside out

رزومۀ واقعی من

براچی میری اینستاگرام؟

دردِ خودپرستی

من هستم، پس خدا هست!

ترس از تنهایی و مرگ

تخیلی برای دنیا