پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2021

بی نام بی دل بی نشان

بی نام بی دل بی نشان می نویسی و بعد نگران قضاوت دیگران می‌مانی. عدد خوانندگان را می‌شماری. می‌ترسی غریبه‌ای بخواند و قضاوت کند. هنوز خالص نیستی. خودت را هم قضاوت می‌کنی. هنوز در بند سیم و زری. «بند بگسل آزاد باش» می‌خوانی. ولی از حرف تا عمل فرسنگ‌ها ست.  خودت را نوشته هایت را همین درگیری ‌ها را قضاوت میکنی. چرخه‌ی بینهایت قضاوت.  قضاوت ِ قضاوت.  می‌دانی «آینه‌ات غماز نیست.» می‌مانی.  هر روز می‌مانی. در انتظار یک الهام. در انتظار جمله‌ی بعدی. می‌مانی در دوراهی‌ها. در چند راهی‌ها.  نمی‌دانی این را برای خودت نگاه داری. یا روی دیوار شهر بگذاری.  خالص که باشی مطمئنی. دوراهی‌ها محو می‌شوند. سوال‌ها تبدیل به یقین. شک ها نابود.  در شهوت می‌مانی. در حرص و آز. در aversion در craving.  در دیگران غرق می‌شوی. درگیر می‌شوی. می‌خواهی کمک کنی اما یادت می‌رود باید خودخواه باشی. باید خودت را نجات بدهی. هر وقت نجات یافتی آنگاه کراماتی پیدا میکنی. هروقت نجات یافتی انرژی ات. بودنت. وجودت می‌شود کمک. لازم نیست کاری بکنی.  «تو خود حجاب خود» می‌شوی. مولانا را طلب می‌کنی. اشعارش را ورق میزنی.  موسیقی شاگرد اوش

قلم شیشه‌ای

قلم شیشه‌ای گاهی گیج هستم. نمیدانم کجای زندگی ایستاده‌ام. خبری از آن حس های ناب نیست. نه خوبم. نه بد. نه ناراحتم نه خوشحال. مثل الان. گاهی یک موسیقی ملایم میگذارم. موسیقی گاهی بالایم می‌برد. گاهی نه. مثل الان. فقط نوازشی ملایم برای روح.  اما یک لحظه بازمیگردم به بدنم. به این ترکیبی که سوارش هستم. بازمیگردم به نفس ها. ساده و تکراری. بازمیگردم به بدنم. حسی این‌طرف. خارشی آن طرف. ساده و تکراری. دردی در جسم. دردی در روح. بازمیگردم به نفسهایم. ساده و تکراری. اما امیدوار کننده. مابین تمام این گیجی‌ها امیدوارم. امیدوار به آن منبع انرژی. همان منبعی که در بدنم می‌دمد. دم بازدم. پر و خالی. امیدوارم به او. منبع زندگی.  نگاه میکنم ترسهایم را. فراز و نشیب احساسات. می‌نشینم با دوستی. با برادری. با کودکی یا بزرگسالی. با غریبه‌ای یا یک آشنا. حس میکنم آدم‌ها را. این تنهایان. دوستی می‌گفت ما همچون کوه هاییم. باهمان و تنهایان. بازمیگردم به نفسهایم. امیدوارم به ایجاد کننده ‌ی آنها. همانی که در وهم نگنجد. در اوهام ذهن. در طوفانهای احساس. امیدوارم شاید نفس بعدی نسیمی داشته باشد از آن بالاها. آنجا که اوهام و

سفر کوه زندگی اشک موسیقی

سفر کوه زندگی اشک موسیقی جمعه ٢۶ آذر ١۴٠٠ ١٧ دسامبر ٢٠٢١ حساب روزها از دستم در می‌رفت تا وقتی که چند روزی مانده بود به آمدن دختر و همسرم. بالاخره امروز شاید دخترم را در آغوش بگیرم. تنها چیزی که ارزش دارد روزها را برایش بشمارم.  در سفر دوباره سفر کردم. به دشتها. به کوهها. فهمیدم زندگی از برخورد ابر با کوه شروع می‌شود. ابر که با کوه برخورد می‌کند تبدیل به آب می‌شود. از لابلای دره‌ها مسیرش را از میان خاکها می پیماید. طعم خاک آن کوه را به خود می‌گیرد. بعد از چاهی یا چشمه‌ای یا رودی یا قناتی بیرون می‌زند. بعد درختی یا گیاهی می‌روید. بعد انسان‌ها می رویند. همچون گیاهان می رویند می بالند و بعد خشک و خمود آماده ی برگشتن به همان خاک می‌شوند. زندگی از کوه شروع می‌شود. دیگر کوه آن توده‌ی عظیم خاک نیست. کوهها منشاء زندگی اند. حداقل این زندگی خاکی!  هرچه کوهها بزرگتر آبها خروشان تر و شهرها بزرگتر می‌شود. ابرها میگریند وقتی به عظمت کوه برخورد می‌کنند. از گریه‌شان ما می‌روییم. اما زندگی. همان رود جاری. همان خارهای بیایان. همان گوسفندان. همان شترها. همان تک درخت. همان کبک دوان. همان زاغ زیبا. دخترم. ا

برای تارا -١

برای تارا -١ دوم دسامبر ٢٠٢١ بجستان تارای عزیزم الان که درحال نوشتن این متن هستم دقیقا سه سال و ١۵٣ روز از یکشنبه اول جولای ٢٠١٨ می‌گذرد. روزی که پزشک مادرت تصمیم گرفت کیسه‌ی آب تو را پاره کند و تو را وارد این دنیا بکند. تو در میان اشک و لبخند و ناله های من و مادرت چشم به این جهان گشودی. من صورتت را دیدم. تپل و زیبا. شاید حتی برای به دنیا آوردن تو عجله کردیم. ما نسل عجولی هستیم. مادرت خونریزی کرد و ما نگران سلامت تو بودیم. اما تو سعی کن هیچگاه عجله نکنی. آرام زندگی را مزه مزه کن. آرام بخوان. آرام راه برو. آرام آگاه باش. روزهای زندگی ات را بشمار. زندگی تو با ارزش تر از آن است که با سال شمرده شود.  شاید حتی من برای نوشتن اینها عجله کرده باشم. الان نیمی از کره‌ی زمین از تو دور هستم. در سرزمین اجدادی من و تو. شاید همین متن ها انگیزه‌ای باشد برای اینکه زبان اجدادی ات را خوب یاد بگیری. زبان فارسی. زبان پدر و مادرت. زبان باستانی. زبان مولانا، سعدی و حافظ. زبان خیام. زبان بزرگانی که شناختنشان را به تو توصیه می‌کنم. البته زبان فقط یک نشانه است. امیدوارم روزی فضای خالی بین حروف و کلمات را درک کن

نشستن در تاریکی

  نشستن   در   تاریکی شب‌ها   را   دوست   دارم وقتی   دوباره   بیدار   می‌شوم   ساعت   یک   یا   دو   یا   سه   یا   چهار   می‌نشینم   در   تاریکی کمی   پنجره   را   باز   می‌کنم یک   موسیقی   ملایم با   صدای   کم تقریباً   اندازه   صدای   نفسهایم می‌نشینم   در   تاریکی قلم   شیشه‌ای   را   هم   برمیدارم می‌نشینم   در   تاریکی اما   به   انتظار   نور نام   موسیقی   همین   است نوری   هست   که   شاید   آنرا   ببینیم موسیقی   تکرار   میشود شاید   صدبار   یا   بیشتر نوری   هست   که   شاید   آنرا   ببینیم نور   قلمم   در   پشت   اشکها   محو   می‌شود قطعا   نوری   هست نام   موسیقی   را   دوباره   با   خودم   تکرار   می‌کنم قطعا   نوری   هست شاید   آنرا   ببینیم شاید   آنرا   ببینم دیدن   آن   نور   در   تاریکی   موهبتی   است باید   بنشینم حتی   با   وجود   کمی   کمردرد می‌نشینم منتظر   آن   نور منتظر   کلمه‌ی   بعدی آن   نفسی   که   بغضی   با   خود   می‌آورد بغضی   که   خبر   از   تاریکی   و   نور   دارد به   تاریکی   صبح   می   اندیشم و   شلوغی   روز و   نوری   که   در   شب   می‌تابد نوری  

سقف‌فلک

  سقف‌فلک کار   ما   این   نیست   که   سقف   فلک   را   بشکافیم سقف   فلک   را   پیش   از   ما   شکافته‌اند درها   باز   است عشق   ها   در   هواست کار   ما   شناور   بودن   در   راز   گل   سرخ   است در   شب   در   سکوت   در   کویر فرهاد   تیشه   ها   را   زده مولانا   خاموش   ایستاده کار   ما   ماندن   است شب   تا   به   صبح   تنها کار   ما   شاید   مراقبت   از   مورچه   هاست مبادا   از   بی   احتیاطی   ما   بدوند کار   ما   گفتن   نیست گفتنی   ها غزل   ها شاه   بیت   ها همه   گفته   شده گلیم   خود   را   بکش بنشین   منتظر باد   را   حس   کن آرام   قدم   بزن نگاه   کن بخوان بنویس بمان چنین   زیر   و   زبر   باش دیوانه   شو مستانه   شو بنوش   آرام بزن   سازت   را بنواز   کلماتت   را پرده   برافتاده صبح   نزدیک   است یاران   همه   جمعند سقف   فلک   را   حافظ   شکافت هفت   شهر   عشق   را   عطار   رفت خیام   خاک   کل   کوزه   گران   شد تو   فقط   بنشین می   باش   چنین   زیر   و   زبر بشنو   از   نی نی   شو برقص میانه‌ی   میدان افسانه‌شو دیوانه   شو یکی   شو یگانه   شو یوگا   باش بنشین   یو

آه ای خدای ساکت

  آه   ای   خدای   ساکت --- این   جمله   ای   بود   که   روی   دیوار   اتاقم   نوشته   بودم ! چه   احمقانه چه   نادان   بودم نادان   و   خیره   سر تو   چطور   حرف   میزنی؟ چطور   می   نویسی؟ چطور   صفاتی   نسبت   می‌دهی؟ وقتی   تو   حتی   سکوت   را   کامل   در   بر   نگرفته‌ای وقتی   نمی‌دانی   سکوت   چه   غوغایی   است وقتی   هنوز   مغرور   و   نادان   کسی   را   میخوانی وقتی   هنوز   صدایی   داری   که   آه   بکشد اصلا   چطور   هنوز   هستی؟ در   محضر   سکوت؟ باید   نیست   می‌شدی اگر   می‌فهمیدی آهی   نداشتی   که   بکشی کلمه‌ای   نداشتی   که   بنامی‌اش صفتی   نبود   که   بگویی   اش تو   هنوز   نمرده‌ای هنوز   خیالاتی   داری   در   سر هنوز   پر   سر   و   صدایی از   سکوت   می‌گویی   ولی   بی   سکوتی می   نویسی   وقتی   همه   چیز   واضح   است تو   خود   حجاب   خودی تو   خود   برهم   زننده‌ی   سکوتی سکوتی   که   اگر   تو   را   در   بر   بگیرد زبانی   نخواهی   داشت کلمات   واهی   می‌شوند این   نوشتن   ها   و   فرستادن   ها   بیهوده سکوتی   که   اگر   تو   را   در   بر   بگیرد موسیقی   ها