پست‌ها

نمایش پست‌ها از دسامبر, ۲۰۲۲

کتابخانه ای به نام پدر!

 کتابخانه ای به نام پدر! *** دوستان درحال ساخت کتابخانه ای به نام پدر اینجانب؛ «اکبر شهراد بجستانی» هستند. به بنده هم پیشنهاد همکاری دادند! گفتم بنویسم بهتر است.  ١- کتاب کاغذی تقریباً منقرض شده و کتاب کاغذی امروزه چیزی شبیه نسخه های خطی کتابخانه هاست. وقتی با لمس یک صفحه می‌توان هر کتاب و گفته و نوشته ای را داشت و می‌توان کتاب‌های کل دنیا را در جیب داشت دیگر وجود یک انبار کاغذی از کلمات غیر لازم به نظر می‌رسد. فقط اگر نسبت به بوی کاغذ نوستالژی دارید خواندن کتاب کاغذی برایتان خوب است!  ٢- تا الان نه کتابی برای دخترم خریده‌ام و نه برایش کتاب می‌خوانم. یک زمانی برای مبارزه با بیسوادی کتابخوانی هم ترویج می‌شد. الان ترجیح می‌دهم دختر خودم یا کودکان دیگر به جای نشستن در کتابخانه به صحرا و جنگل بروند و مستقیماً از طبیعت بیاموزند. مادرش آنقدر برایش کتاب خوانده که بچه هر کتابی پیدا می‌کند شرطی شده و می‌آورد می‌گوید برایم بخوان! می‌گویم عکس‌هایش را نگاه کن لذت ببر؛ نمی‌تواند!  ٣- کتاب اولین چیزی است که به راحتی سانسور می‌شود. ترجمه‌ها عموماً نامفهوم و کتابها به شدت در ایران سانسور شده هستند. اگ

سفر به مریخ با کون شُسته

 سفر به مریخ با کون شُسته *** خواستم بگویم باسن یا ماتحت یا مقعد یا هر کلمه‌ی دیگری، دیدم راحت باشیم بهتر است! اینجا می‌توانیم راحت باشیم! راحت بخوانیم و بنویسیم! اصلاً من بی ادب!  شما از ما ادب بیاموز! به عنوان کسی که در آمریکای شمالی زندگی می‌کند این کون نَشسته خودش معضلی بزرگ است!  گاهی دست به دامن دستمال توالت می‌شوم! با لطایف الحیلی دستمال و پوشک می‌گذارم تا به حمام و آب برسم! گاهی هم کلی میگردم و راه میروم تا یک کون شویی با شلنگ یا بیده پیدا کنم! خلاصه مشکلات زندگی در جهان پیشرفته‌ی غرب زیاد است! اما دور از شوخی؛ این عنوان نشان دهنده‌ی یک تناقض بزرگ در انسان است.  نشان می‌دهد آدم‌هایی که آنقدر پیشرف کردند که توانستند پا روی ماه بگذارند متوجه نشدند که کون با دستمال پاک نمی‌شود! نمی‌شود که نمی‌شود! اصرار بیخود نفرمایید! به خدا کون با دستمال تمیز نمی‌شود!  هیچکسی که بلافاصله بعد از اجابت مزاج دوش نمی‌گیرد! طرف صبح می‌رود سر کار تا شب! دوش کجا بود؟ تازه اگر هم دوش بگیرد باز به اندازه‌ی شستن موضع در هنگام نشَستن تمیزی عاید نمیشود!  موضع مورد نظر در هنگام نشَستن در معرض آب است نه موقع

تفاوت معنویت و مذهب

 تفاوت معنویت و مذهب *** معنویت یا spirituality و مذهب یا religion دو کلمه هستند. دو مفهوم متفاوت. در این دنیای شلوغ و بخصوص در آسیای غربی یا خاورمیانه ممکن است این دو مفهوم معنویت و مذهب با هم اشتباه گرفته شوند.  اینجا سعی می‌کنیم با هم تفاوت این دو را که از زمین تا به آسمان است را روشن تر کنیم.  معنویت به درون می‌پردازد ولی مذهب به بیرون.  معنویت سعی در نابودی ایگو دارد ولی مذهب خودش یک ایگوی بزرگ است! نوشته‌ی «کُشتی با ایگوی معنوی» در این باره است.  کُشتی گیری با ایگوی معنوی! مذهب در واقع همان ایگوی معنوی است.  مذهب جدا می‌کند ولی معنویت شامل می‌شود.  مذهب طبقه بندی دارد ولی معنویت برای همه مساوی است.  در ظاهر شاید این دو مشابه به نظر برسند.  شاید اعمال و مناسک مشابه داشته باشند.  اما مذهب ریاکار است ولی معنویت نه.  معنویت شاید ظاهر متفاوتی داشته باشد.  مثلاً شراب نوشیدن مولانا کاملاً معنوی است ولی نماز خواندن یک ریاکار کاملاً غیرمعنوی است.  هرکجا مرز بندی ای وجود داشت بوی مذهب و ایگو می‌دهد.  هرکجا جهانشمولی و شامل شوندگی وجود داشت معنویت دارد.  مفاهیم و کلمات شاید در هر دو مشابه ب

واقعی چیست؟ پوچ کدام است؟

 واقعی چیست؟ پوچ کدام است؟ *** مدتی بود به سازمان و کامیونیتی فکر می‌کردم. این که رابطه‌ی من با سازمان ها و گروه ها و کامیونیتی چیست؟ رابطه‌ی من با خانواده چیست؟ و غیره.  حتی در نوشته‌های اخیر نشانه‌هایی از پیوستن به سازمانها هست.  اما نتیجه این شد که سازمان، گروه، خانواده و غیره تماما ساخته‌ی ذهن و هویت هایی پوچ هستند. خانواده البته یک ریشه ای هم در بدن و بیولوژی دارد.  گروه ها و سازمان و شرکت ها و کمپانی ها همه و همه ایگو ها یا هویت های ذهنی ای هستند که ما می‌سازیم. ما در ذهن خودمان آنها را می‌سازیم. نه اینکه وجود نداشته باشند یا بد باشند بلکه هویت هایی ذهنی هستند و موقت.  کل سیستم اقتصادی و مفهوم پول و جامعه همینطور است. اینها فقط مفاهیم ذهنی هستند. اینها را ذهن ما می‌سازد. برای یک کارکرد مشخص؛ خوب است اما چیز واقعی و اصیلی نیست.  خوب پس چه چیزی اصیل و واقعی است؟  آگاهی ای که پشت ذهن وجود دارد. یک آگاهی فراتر از ذهن و فراتر از احساسات و حتی فراتر از بدن و بیولوژی.  و فراتر از ماده.  بچه محصل که بودم واقعی ترین درس برایم فیزیک بود. بقیه درسها مثل ریاضی و غیره به نظرم بازی ذهن می‌آمد.

Living in love! Living in community!

 Living in love! Living in community! It's been about a week!  More or less! Time flys here!  Because we live in love! Here is a community! We spread love! To the whole world! We don't claim our territory! We don't work for money! We don't ruin the earth! We save soil! We save earth! We spread love to the whole world! We are limitless! We don't limit our responsibility! This community runs by love! It doesn't run by greed! It's just love! We think bigger than ourselves! We think bigger than our family! We are as big as the whole world! Here, there is no hierarchy! There is no credit system! Everyone competes to spread more love! Starting from within! We make the world; starting from our own! We all focus inward, generate love and become love! We make the world, breath by breath! We make our body! We make our mind! Then the world!  We start from within! We have no boundary! We have no limit! We are yoga! We are one! We are love! We are called iii !

لینک های «یوگا در آمریکا»

تصویر
 اینجا لینک های مربوط به سفر یوگا به آمریکا رو به ترتیب زمانی از جدید به قدیمی می‌گذارم غریبه ای در شهر! https://www.unwritable.net/2023/01/blog-post_21.html سفری برای تصمیم گیری https://www.unwritable.net/2023/01/blog-post_17.html Almost the Heaven!!! ( iii ) https://www.unwritable.net/2023/01/almost-heaven-iii.html کامیونیتی، تغذیه، ورزش، آرامش و طبیعت https://www.unwritable.net/2023/01/blog-post_7.html سفر یوگا-۴- دلتنگی ها https://www.unwritable.net/2023/01/blog-post.html Living in love! Living in community https://www.unwritable.net/2022/12/living-in-love-living-in-community.html تجربه، سفر ،صداقت https://www.unwritable.net/2022/12/blog-post_22.html یوگا در آمریکا -٣- پیوستن به سازمان https://www.unwritable.net/2022/12/blog-post_19.html یوگا در آمریکا -٢- روز اول https://www.unwritable.net/2022/12/blog-post_17.html به کجا میروی؟ سفر یوگا -١ https://www.unwritable.net/2022/12/blog-post_42.html آلبوم عکس های سفر  https://photos.app.goo.gl/sTWynQVf8beWa7Wy5

پنج اصل تمرین درونی

تصویر
پنج اصل تمرین درونی *** سالها بود که یوگا می‌کردم. البته جسته و گریخته. گاهی کلاس می‌رفتم و گاهی نه. شاید حدود ده پانزده سال.  حدود یکی دو سال پیش وارد مرحله های دیگری از یوگا شدم. فهمیدم یوگا دانش شناخت زندگی و انسان است. پرداختن به بدن فقط یکی از هشت بازوی یوگاست. آنچه در بازار و استودیو ها دیده می‌شود ورژن خیلی رقیق شده و نسبتاً ضعیفی از یوگاست.  کم کم استادان یوگا را پیدا کردم. مدیتیشن یا دیانا که یکی دیگر از بازوهای یوگاست شناختم.  خلاصه اینکه در این مسیر برخوردم به استادی که پنج اصل را آموزش می‌دهد. اینجا می‌خواهم به فارسی برایتان بنویسم.  Inner Engineering 5 principals by Sadhguru پنج اصل مهندسی درون که در دوره‌‌ی ابتدایی یوگا توسط سادگورو آموزش داده می‌شود.  Remind yourself of five things: شاگردان هر روز و هر ساعت این اصول را به خودشان یادآوری می‌کنند.  1- All the rules in the existence are my rules. تمام قوانین در دنیای خودم را خود من تعیین می‌کنم. در دنیای درونم من ناخدای کشتی خودم هستم. تعیین کننده‌ی تمام حالاتِ من؛ خودم هستم. من وضعیت روحی و جسمی ام را خودم تعیین می‌کنم. بن

تجربه، سفر ،صداقت

 تجربه، سفر ،صداقت *** الان حدود یک هفته‌ای هست که در یک کامیونیتی یوگا زندگی می‌کنم. نوع متفاوتی از زندگی.  بعد از رفتن همسرم وقتی سیستم خانواده‌ی کوچک سه نفره مان کمرنگ شد این یکی از روش های زندگی بود. تقریباً همه چیز خوب است. آدمها خوب هستند. غذا عالی است. محیط مناسب است. هیچ چیزی کم نیست. فکر می‌کردم دیگر به چیزی نیاز ندارم.  اما شاید من هنوز آماده‌ی این روش زندگی نباشم. هنوز نیازهای روحی و جسمی دارم. هنوز باید روی خودم کار کنم! اینجا در این نوشته‌ها با صداقتِ تمام مسیرهای درونی ام را می‌نویسم. اینجا تمام ملاحظات اجتماعی را کنار می‌گذارم و از تجربیات زندگی خودم می‌نویسم.  همسرم می‌گفت ریالیتی شو درست کرده‌ای! ریالیتی شو یعنی کسی که زندگی خودش را جلوی دروبین به عموم نمایش می‌دهد. و من هم درونم را در قالب کلمات می‌نویسم!  صحبتهای خصوصی ام را با صفحات شیشه‌ای یا شاید یا خودم یا شاید با خدا اینجا می‌نویسم. گاهی آدمهای دیگر هم می‌خوانند. اوایل قضاوت آدمها برایم ترسناک بود ولی به مرور ترسم ریخت.  این هم فصلی دیگری از این ریالیتی شو شاید باشد. تمام تجربیات درونی یا معنوی ما به شدت خصوصی ه

یوگا در آمریکا -٣- پیوستن به سازمان

 یوگا در آمریکا -٣ *** صبح روز چهارم! اینجا یک اتاق دو در دو دارم به همراه یک جنگل بزرگ در اطراف. دو وعده غذای گیاهی عالی در روز و امکان کار داوطلبانه و فضایی برای انجام یوگا و مدیتیشن! کلی هم آدم باحال اینجا هست که میشه باهاشون حرف زد! تقریباً همون چیزی که لازم دارم.  مابقی؛ کار کردن روی بدن و ذهن است. یعنی ساختن بدن و ذهن آنطور که می‌خواهم و بعد نتیجه‌ی آن می‌شود ساختن کل زندگی و ساختن کل جهان! اینطوری می‌شود دنیا را تغییر داد! با تغییر بدن و ذهن خود! اگر شما هنوز در فکر تغییر دیگران و جهان هستید بدون تغییر خودتان! زهی خیال باطل!  زیاد روی مود نوشتن نیستم ولی یک فکری هست که چند روزه ذهنم رو درگیر کرده. و اون رابطه‌ی ما با سازمان هاست. سازمان ها، شرکتها ساختارهای ذهنی هستند که ما آدم‌ها می‌سازیم. بعد ما خودمان را عضو آن سازمان می‌کنیم. یک هویت کاذب می‌سازیم و با عضو شدن در آن هویت جمعی به یک هویت فردی می‌رسیم.  مثلا اگر کسی بپرسد کی هستی میگوییم در فلان جا کار می‌کنم. یعنی هویت خودمان را از هویت جمعیِ شرکت یا سازمانی که در آن عضو هستیم می‌گیریم.  سالها بود که پیوستن به یک هویت جمعی را

جوابیه‌ای برای خوانندگان ناشناس

 جوابیه‌ای برای خوانندگان ناشناس *** چندی قبل خواننده‌ی محترمی که ناشناس هم هست چیزی برای من نوشت. در جوابِ آرزوهای خوبی که برایشان کرده بودم.  https://www.unwritable.net/2022/12/blog-post_10.html بسیاری از خواننده‌های این نوشته‌ها ناشناس هستند، اشکالی هم ندارد. اینجا من با وجدان ناشناس انسان صحبت می‌کنم! شاید هم با خودم صحبت می‌کنم! امیدوارم این صحبت‌ها نه از روی ایگو؛ بلکه برای روشن شدن چراغی باشد برای تمام دوستان آشنا و ناشناس! خوب این هم متن ناشناس محترم: «ناشناس گفت… مدتی است نوشته هایت را میخوانم. مهم نیست که چقدر حرفهای بی سر و ته رو با کلمات زیبا تزئین کنی ولی روشن است که در نا آگاهی و کم دانشی زیادی به سر میبری دوست عزیز. .کلماتت بیانگر افکارت هستند و افکارت بسیار متناقض، متوهمانه، خودخواهانه، خودبرتربینانه هستند. انقدر غرق خودت هستی که احتمالا متوجه این خود پیامبر انگاری ات نمیشوی. متوجه نمیشوی که این نگاهت در کشوری مثل کانادا که از امکاناتش استفاده میکنی بسیار مردود و توهین آمیز هست. افکارت و نظراتت ترکیب و نتیجه ای از بزرگ شدن در یک خانواده و جامعه مذهبی و مردسالار، محرومیت

یوگا در آمریکا -٢- روز اول

 یوگا در آمریکا -٢- روز اول *** در ذهنم مدام در حال نوشتن هستم! معمولاً مواقع بیدار شدن و در طول روز مقدار زیادی ایده و فکر هست که ارزش نوشتن دارد. انتخاب از بین اینها و داشتن حالت آرام و مناسب برای نوشتن اگر برسد؛ می‌نویسم! مثلا می‌توانم از روز اول سفر بنویسم. وقتی صبح پیاده رفتم و یک دریاچه‌ی زیبا با بوقلمون های وحشی و پرنده‌های قرمز رنگ و دسته‌ی آهو ها را دیدم! می‌توانم از تجربه‌ی ورود به مرکز یوگا در آمریکا بنویسم. حس های مختلفی که بعد از ورود به اینجا تجربه کردم. اولین شام عالی گیاهی در مرکز یوگا و غیره.  می‌توانم از اولین درسهای یوگا در اینجا بنویسم. از اینکه زندگی در هر لحظه واضح و شفاف است و اگر ذهن ما آن را کدر و تار نکند همه چیز واضح است. لحظه همیشه واضح است! همان نیرویی که این زندگی را زنده نگه داشته آن را در هر لحظه هدایت هم می‌کند.  این که باید هر لحظه به این زندگی توجه کنیم چون این زندگیِ ما روی زمین محدود است و غیره.  فعلاً قصد کردم بیست و یکی دو روز اینجا بمانم! تا ببینیم چه می‌شود!  یک صحبت کوتاه قبل از سفر؛ از مجیدرضا رهنورد دیدم که می‌گفت شاد باشید! بالاخره باید کاری

به کجا میروی؟ سفر یوگا -١

به کجا میروی؟! سفر یوگا! *** این سوالی است که خیلی از من می‌پرسند! می‌گویم می‌روم مسافرت! اسم شهر یا منطقه را از من می‌پرسند. میگویم نزدیک فلان کشور یا فلان شهر!  دوستان عزیزان و خانواده ام اما بیشتر می‌خواهند بدانند! در واقع می‌پرسند دنبال چه میروی؟  راستش را بخواهید جایی برای رفتن وجود ندارد. تمام راه‌ها به درون ختم می‌شود.  اگر می‌خواهید بدانید کجا می‌روم بدانید به درون می‌روم. می‌روم جایی که راحت تر بتوانم به درون بروم. راه درون؛ راه یوگا؛ تنها راه برای رفتن است!  مابقی راه‌ها به عدم ختم می‌شود!   به طور خلاصه می‌روم جایی که به طبیعت نزدیک باشد، دو وعده غذای ساده‌ی گیاهی در دسترس باشد! همین!  نه دنبال ساحل هستم نه هتل ۵ ستاره‌ی لوکس! نه به دنبال رابطه‌ی های جنسی تکراری با دختران زیبا! البته آنها هم بد نیست! چرا که نه؟ ارگاسم هم می‌تواند معنوی باشد! حتما هم هست! شاید چیزی بهتر از ارگاسم پیدا کردم! می‌روم به امیدِ جایی که نزدیک طبیعت باشد!  دو وعده غذای سالم و تاره‌ی گیاهی داشته باشم!  یک محل آرام برای استراحت! و تقریباً دیگر چیزی لازم ندارم! در این شهری که زندگی می‌کنم دسترسی به این

فرکانس ِ بودن؛ فرکانس زندگی

 فرکانس ِ بودن؛ فرکانس زندگی *** فرکانس یعنی تعداد نوسان ها در ثانیه. یک مفهوم ساده‌ی فیزیک. تعداد نوسان ها در ثانیه را با یک شماره فرکانس می‌نامند!  اینجا از این کلمه برای توضیح مفهوم دیگری استفاده می‌کنم.  ما آدمها فرکانسهای مختلفی داریم. یک نفر هم در زمانهای مختلف فرکانس های متفاوتی را تجربه می‌کند. اینجا منظور از فرکانس آن مفهوم فیزیکی نیست. بلکه یعنی حالتی از بودن! به خاطر کمبود کلمات از کلمه‌ی فرکانس استفاده می‌کنیم!  ببینید انگار به نظر میرسد هر موجودی یک فرکانسی دارد! مثلاً فرکانس یک درخت. یا یک ماهی. یا یک مرغ دریایی. فرکانس زمین یا خورشید یا حتی یک سنگ.  ما آدمها هم وقتی متولد می‌شویم با یک فرکانسی متولد می‌شویم. با یک حالتی از بودن! آرامش و وضعیت یک نوزاد را تصور کنید! یا وقتی که گریه می‌کند! یا می‌خندد!  ما انسان‌ها به عنوان موجودی پیچیده قادر هستیم فرکانسهای مختلفی به خودمان بگیریم.  مثلاً فرکانس خشم! یا فرکانس غم! یا فرکانس عشق! و غیره.  اینجا منطور فقط آن حس یا فکر نیست. بلکه کمی عمیق تر است. انگار انرژی زندگی فرم ها و وضعیت های مختلفی به خود می‌گیرد که فرکانس می‌نامیم. 

پراکندن غم در خانواده!

 پراکندن غم در خانواده! *** ارتباط با غریبه ها آسان است! دوستان و آدمهایی که برای اولین بار می‌بینی. با آنها راحت هستی!  اما وقتی به خانواده می‌رسی داستان فرق دارد!  با خانواده یک ریشه‌ی مشترک داری. یک کارمای خانوادگی! یک پدر و مادر مشترک! یک تاریخچه‌ی کارمایی.  خانواده می‌تواند عمق تو را ببیند! تو هم عمق آنها را راحت تر می‌بینی!  بنابراین هر ارتباطی با خانواده سفری به گذشته؛ سفری به کارما و سفری به درون است! سفری به عمق! وقتی با خانواده ام هستم به شدت نیاز به آگاهی بیشتر دارم.  بعضی هایشان پراکنده گویی های من را می‌بینند! بعضی آهنگهای غمگین من را!  بعضی مضطرب می‌شوند! بعضی غمگین! چه کنم! شاید راست می‌گویند!  شاید کارمای غم من هنوز فعال است! و این غمِ شما را بالا می‌آورد! شاید در مورد خشم همینطور باشد!  من هستم! آماده‌ی ارتباط!  آماده‌ی عبور از غم!  آماده‌ی آگاه  بودن در کنار شما! همیشه تلفنم را بر خواهم داشت! همیشه آماده‌ی عبور از غم هستم با شما! من برای رشدم به خانواده نیاز دارم! شاید قبل از تولد؛ من شما را انتخاب کردم! نمی‌دانم!  اما بعد از تولد باز هم شما را انتخاب می‌کنم! من برای

اعدام صبحگاهی

 اعدام صبحگاهی *** صبح حدود ساعت های چهار یا پنج کمی خواب های پراکنده و کمی خواب های جنسی می‌بینم!  کم کم حدود ۵ صبح بیدار می‌شوم. از شامی که دیروقت خوردم پشیمانم.  برای چک کردن مسیج ها و ساعت موبایل را برمی‌دارم، به دلیل ناآگاهی در یک لحظه وارد صفحات اینترنت می‌شوم!  دیروز در صبحگاه طلوع خورشید به افق ایران، روح یک نفر دیگر را از جسمش جدا کردند! این بار در ملأ عام و با وقاحت بیشتر! این نمایشنامه‌ی رذالت را اینبار روی صحنه‌ اجرا می‌کنند!  یک ساعتی اینها را تجربه می‌کنم تعجب، شوک، خفگی، ترس، ناامیدی، غم، ناچاری ... کمی خودم را پیدا می‌کنم، سعی می‌کنم به یک دوستی در ایران زنگ بزنم کمی حالم بهتر شود!  برنمی‌دارد! با حس ناچاری می‌نشینم و کمی مدیتیشن می‌کنم! مدیتیشن هم خیلی طولانی نمی‌شود!  بعد از هفت دقیقه دیگر طاقت نمی آورم، دیگر باید بنویسم! تنها کاری که بلدم!  تنها شدنی که از دستم برمی آید!  بعد از این باید بروم دوش بگیرم! آماده بشوم برای یک روز دیگر در زمین!  می‌توانم خودم را منحرف کنم!  مشغول کاری بشوم! به فکر زندگی خودم باشم! گلیم خودم را سفت نگه دارم! در حین مدیتیشن متوجه می‌شوم من

هنرِ نجنگیدن؛ هنرِ بودن!

 هنرِ نجنگیدن؛ هنرِ بودن! *** صبح رفتم پیاده‌روی! طبیعت عجیب و شگفت انگیز بود! عکسهای آنجا را برای کسی فرستادم! عصبانی شد!  برای دیگری آرزوی خوب کردم! عصبانی شد! تعجب کردم!  آرزوی خوب کردم! احساس تنهایی کردم! دوستی زنگ زد! دوستی درد آشنا!  از هنر بودن گفت و هنر نجنگیدن! بلافاصله سردردم خوب شد! قول دادم این انرژی را به حرکت در بیاورم! و این شد که شما این را می‌خوانید! هنوز نمی‌دانم هنرِ بودن را خوب تمرین کرده باشم!  اما یک چیز را خوب می‌دانم!  هرچه بدهی می‌گیری! جهان خیلی عادلانه است و خیلی دست و دل باز!  جهان خیلی سرشار است!  فراتر از تصور محدود من! پس اگر انرژی ای می‌گیرم نیازی نیست برای خودم نگه دارم!  هنر نجنگیدن را تمرین می‌کنم! هنری که بودا داشت؛ عیسی داشت و حلاج!  هنر نجنگیدن را ترویج می‌کنم برای خودمان! برای خودم!  برای نجنگیدن با خودم! نجنگیدن با خشم! نجنگیدن با دیکتاتورها!  هنر نجنگیدن با جهان! با زمین با زمان!  نجنگیدن با زندگی؛ نجنگیدن با مرگ!  و همانطور که اکهارت گفت؛ هنر نجنگیدن با لحظه! با هم از هنرِ بودن گفتیم و بازی زندگی!  خندیدیم! به این نمایشنامه! تحسین کردیم این کار

می‌خواهم دنیا را تغییر دهم!

 می‌خواهم دنیا را تغییر دهم! *** می‌خواهم دنیا را تغییر دهم! می‌خواهم عدالت را برقرار کنم. می‌خواهم ظالمان را نابود کنم! می‌خواهم بهتر از خدا جهان را اداره کنم!  به به! بسیار عالی! خیلی هم نیت خوبی داری! بسم الله! خوب یک سوال! بدنت! آیا بدنت را به بهترین نحو استفاده کردی؟ آیا بهترین پتانسیل بدن ات را توانستی بالفعل کنی؟ تغذیه ات چی؟  آیا بهترین تغذیه را داری؟ آیا غذای سالم و طبیعی می‌خوری؟ بیماریهای ناشی از روش زندگی چی؟ بیماریهایی که دست توست! از آنها پیشگیری کرده‌ای؟ دردهایت چی؟ علت دردهای بدنی ات! همین سردرد الان! می‌دانی چرا سردرد داری؟  آیا بدنت در تعادل است؟  ذهن ات چی؟ آیا توانسته‌ای ذهنت را آرام کنی؟ آیا ذهنت در تعادل است؟ عجله ات چی؟ آن که همیشه آزارت می‌دهد! آن را درمان کرده‌ای؟ ذهن ات را می‌توانی درست استفاده کنی؟ اختیار ذهن ات دست خودت است!  حواست چی؟  می‌توانی خوب ببینی؟ می‌توانی خوب بو کنی؟ خوب بشنوی؟ خوب لمس کنی؟ می‌توانی خوب حس کنی؟ نه! خیلی جای کار دارم! بسیار عالی! پس برای تغییر دنیا اول این ها را تغییر بده! باقی کار را بسپار به همانی که دنیا را اداره می‌کند!  حیطه‌ی

کُشتی گیری با ایگوی معنوی!

کُشتی گیری با ایگوی معنوی! *** ایگو یعنی هویت کاذب! وقتی توّهمِ بودنِ چیزی را داری که واقعی نیست! وقتی خودت را درست نمیشناسی!  در مسیر معنوی کم کم ایگوهای خودت را کمرنگ می‌کنی. اما در طول مسیر ایگوهای مختلفی سر و کله شان پیدا می‌شود.  یکی از این ایگوهای وحشتناک ایگوی معنوی است!  ایگوی معنوی را به سادگی می‌توانید در دیگران پیدا کنید! یکی از دره های خطرناک رشد معنوی همین ایگوی معنوی است. یکی از ترسناک ترین پرتگاه ها که بسیاری در آن می‌افتند.  دیدن ایگو در دیگران آسان است!  یکی از دلایل فراری بودن بسیاری از انسان ها از مسیر معنوی همین دیدن ایگوی معنوی در انسان هاست.  درواقع این ایگوی ماست که ایگوی دیگران را میبیند!  برای عبور از پرتگاه ایگوی معنوی اما باید به خودت بپردازی!  باید با ایگوی خودت دست و پنجه نرم کنی!  گشتن دنبال ایگوی دیگران فقط برای تو یک مثال است؛ اما برای عبور از این پرتگاه باید با ایگوی خودت مواجه بشوی! انسان‌ها وقتی به درجاتی می‌رسند کم کم آگاهی هایی برایشان روشن می‌شود. اما درست زمانی که این اتفاق می‌افتد ذهن مقایسه گر مشغول کار می‌شود. این ذهن مقایسه گر که همان ایگوی تو

چگونه آیت‌الله؛ آدم کُش می‌شود!

 چگونه آیت‌الله؛ آدم کُش می‌شود! *** جنگ‌های عقیدتی بیرحمانه ترین جنگ‌ها هستند. افرادی با عقاید صلب و سخت؛ خیلی راحت تر دست به قتل می‌زنند.  حداقل در کشورهای دینی و ایدئولوژیک اکثر قتل های حکومتی یا خودسرانه؛ پشتوانه‌ی ایدئولوژیک دارد.  اما چگونه؟ چطور می‌شود یک انسانی که به درجه‌ی بالایی در مسیر دینی می‌رسد می‌تواند به راحتی جان انسان ها را بگیرد؟ ببینید ما برای بقای خودمان دست به کشتار می‌زنیم. مثلا اگر در شرایط اضطرار و گرسنگی و نابودی قرار بگیریم این کار به راحتی برایمان توجیه دارد.  کل طبیعت مادی بر این اساس است. یعنی یک موجود مادی برای بقای خودش موجود مادی دیگری را می‌کشد. انسان‌ها هم حداقل آنهایی که در سرزمین های خشک یا سرد هستند برای بقای خود مجبورند حیوانات زیادی را بکشند. روزانه میلیون‌ها مرغ و گوسفند و گاو به سادگی و با روشهای صنعتی کشتار می‌شوند برای بقای انسان! یک آیت‌الله هم که به سادگی فتوای قتل صادر می‌کند از روز اول اینطور نبوده. فرآیندی طولانی و عمیق طی شده تا این تحول اتفاق بیافتد. این تحول از یک کودک پاک و معصوم به آیت الله ی که به چرخش قلم یا صدور فتوی انسان می‌کشد

آرزوی خوب!

 آرزوی خوب! *** می‌گویم تنها کاری که می‌توانم برایت انجام بدهم آرزوی خوب است!  می‌گوید آرزوی خوب نمی‌خواهم! چند میلیون پول بده! می‌گویم همین نپذیرفتن یعنی نیاز به آرزوی خوب داری!  حتی نپذیرفتن آرزوی خوب!  من آرزوی خوب می‌کنم نه تنها برای تو بلکه برای دخترم و برای تک تک موجودات!  چرا؟  چون من خودم را با تک تک موجودات یکی می‌دانم!  چون رنجِ نپذیرفتن عشق را می‌دانم! رنج نپذیرفتن خوبی را درک می‌کنم! رنجی که تو می‌کِشی! رنجی که تمام دیکتاتور ها می‌کشند! من آرزوی خوب می‌کنم برای خودم! برای خودم که تو را هم شامل می‌شود!  برای هر کسی که این را می‌خواند و درک می‌کند! و هر کسی که درک نمی‌کند!  برای من فرقی ندارد! من آرزوی خوب می‌کنم! آرزو می‌کنم؛ آرزوی خوب دیگران را بپذیری! آرزو می‌کنم بتوانی تو هم عشق را دریافت کنی! نه از من؛ بلکه از منبع عشق درون خودت!  من آرزوی خوب می‌کنم برای تو! برای رنج تو و رنج انسان! این آرزوی خوب؛ طبیعتِ زندگی است!  مال من نیست!  منبع تمام آرزوهای خوب برای همه در دسترس است! به صورت مساوی! هر کسی بخواهد؛ خوبی و عشق را می‌تواند دریافت کند! هر کسی هم نخواهد رنج را می‌تواند

روشهای ارتباطی

  مقایسه روشهای ارتباطی ارتباط فیزیکی مثل لمس کردن و در آغوش گرفتن یا کشتی گرفتن یا جنگیدن بین افراد خیلی نزدیک اتفاق می افتد یا افراد خیلی صمیمی ارتباط چهره به چهره در دنیای امروز خیلی کم شده و به ندرت انسانها ارتباط چشمی برقرار می کنند هنوز این یکی از بهترین روشهای  ارتباطی است اصولا اگر با کسی چند دقیقه ارتباط چشمی برقرار کنید یک ارتباط واقعی را تجربه خواهید کرد. در اکثر روزها هرگز این نوع ارتباط را تجربه نمی کنیم و نوعی یاد آوری یا تمرین نیاز هست که ما این راه ارتباطی را به یاد بیاوریم. در بعضی از فرهنگهای سرکوبگر به کودکان اجازه ی نگاه مستقیم نمی دهند. نیاز به برنامه ریزی و جمع شدن در یک مکان دارد و امروزه افراد بیش از پیش در فضای خصوصی خود هستند و این ارتباط کمتر شده است. ارتباط نوشتاری خواندن و نوشتن سالها تنها راه ارتباط از راه دور بوده و هست. اکنون بیشتر خواندن ها و نوشتنها روی صفحه های ال سی دی اتقاق می افتد و به خاطر انواع حواس پرتی ها تمرکز کردن روی این روش روز به روز سخت تر میشود البته هنوز یکی از بهترین راههاست. همین روشی که اینجا من با شما با آن در ارتباط هس

تنها راه؛ راه درون!

 تنها راه؛ راه درون! *** فرآیند نوشتن اینگونه است که. بذر یک ایده در ذهنم می‌آید. از درون این بذر ایجاد می‌شود. بعد چند روز یا چند ساعت آن را نگه می‌دارم. بعد از مدتی این بذر جوانه میزند. با یک یا چند بار مراقبه بذر بزرگ و بزرگتر می‌شود.  تا روزی که دیگر از خاک بیرون می‌آید. اولین جوانه ها که از خاک بیرون می‌آیند را تبدیل می‌کنم به کلمات! اینجا می‌گذارم. در حین شییر کردن؛ این گلِ تازه جوانه زده بزرگ و بزرگتر می‌شود! آن را می‌گذارم اینجا. شاید رایحه‌ای از این گل زنبورهای گذری را مست کند!  شاید هم این گل پژمرده شود و بازگردد به خاک!  درست مثل خود ما! هیچ چیزی پایدار نیست!  بگذریم! اگر به ذهن ات گوش دهی مدام برای تو داستان می‌سازد. داستان‌های مختلف. گاهی قهرمانت می‌کند. گاهی قربانی! برایت فیلمهای درام یا ترسناک می‌سازد! معمولاً آینده‌ای تاریک برایت می‌سازد! و تو را از حال خارج می‌کند!  گاهی امید واهی برایت درست می‌کند! گاهی خوشحالی ات را مشروط به بیرون می‌کند.  گاهی مشروط به دیگران!  گاهی مشروط به زمان! خوشحالی ات را مشروط میکند به اتفاقات آینده!  فاصله ‌ی حس خوشبختی و بدبختی تو از دیدگاه

زندگی؛ بازی هویت

 زندگی؛ بازی هویت *** بالاخره به دنیا آمدم، یک زندگی جدید در این دنیا! خاله ام آمده بود کمک مادرم.  پدرم مشغول بیزینس های خودش بود و مادر مشغول خانه‌داری و بزرگ کردن شش کودک قد و نیم قد دیگر! گفتند پسر است!  از روی شکل بدن اولین برچسب زده شد! اولین هویت!  اولین هویت پوچ!  اما این تازه اول راه بود!  بعد گفتند رسول! یعنی پیغامبر! یعنی نامه برنده!  کسی که رسالت و ماموریتی دارد!  دنباله اش گفتند، شهراد بجستانی!  شاه جوانمرد از منطقه‌ی بجستان!  گفتند ایرانی! تهرانی یا خراسانی! بجستانی یا آسیایی! بعضی عجله داشتند، گفتند مردی شدی! این هم برچسب دیگری از پدر! بعدها گفتند پسر حاجی!  هویت منشأ گرفته از پدر! پدری که حاجی بود!  کم کم گفتند باهوش است و کم حرف و غیره! این ها هم نچسبید! بعد گفتند یتیم! بی پدر! و غیره!  یک بار با بودن پدر و یک بار با نبودن پدر برایم برچسب ساختند!  بعد گفتند متعلق به خانواده‌ی شهراد!  دایی و عمو و غیره!  پسرخاله و پسر دایی و غیره! آنها هم نچسب بود!  بعد گفتند دانش آموز!  بعد گفتند دانش‌آموز ممتاز!  شاگرد اول و دوم و سوم!  چهارم و پنجم و الی آخر! اینها هم به من نچسبید! 

بخشش، رهایی از گذشته!

 بخشش، رهایی از گذشته! *** کم کم نقطه‌ی اصلی را پیدا می‌کنی.  مبدأ و مقصد را!  نانوشتنیِ ناتوصیف پذیر را!  گاهی در این مسیر اتفاقاتی می‌افتد!  تمام اتفاقات مسیر زندگی برای رشد تو طراحی شده! تمام ظلم ها تمام بی عدالتی ها تمام رنج ها!  دو روزی رفتیم به طبیعت در سرما و برف! شب را در چادر و در جنگل در سرما خوابیدیم!  با همدیگر کمپ کردیم و خوردیم و حرف زدیم و خوابیدیم! دوباره زوایایی از خودم برای خودم روشن شد! در ارتباط با دیگران.  اگر کسی به تو لطف کرد تشکر کن! اگر کسی به تو ظلم کرد بیشتر تشکر کن! عملاً کسی نمی‌تواند به تو ظلم کند؛ اگر تو قربانی نباشی! اگر ایگو نداشته باشی! حتی اگر کسی کار اشتباهی بکند تو می‌بخشی و رها می‌شوی! بخشش یعنی رهایی از گذشته!  از کسی که به تو رنجی می‌رساند؛ چه رنج فیزیکی چه روحی و ذهنی ؛ حتماً از او تشکر کن! چرا؟  چون رنج ها نشانه اند. نشانه هایی برای شناخت خودت! رنج ها برای آشکار شدن ایگوی توست! رنج را تبدیل به نعمت کن! از گذشته که رها بشوی از ایگو هم رها می‌شوی! به حال که بیایی به خدا هم می‌رسی! نقطه‌ی نانوشتنی همین جاست! در حال و در لحظه! هر چقدر که زبان می تو

مکالمات ذهن شماره ١ و ٢

  مکالمات ذهن شماره ١ و ٢ ! *** منِ شماره ١: چرا مثل بقیه نمی‌شوی؟ مثل آدم‌های معمولی زندگی نمی‌کنی؟ مثلاً برای ازدواج برای کار و چیزهای عادی اینقدر فکر میکنی؟ می‌خواهی چرخ را از اول اختراع کنی؟ همرنگ جماعت شو!  منِ شماره ٢: من یکبار در این بدن زندگی می‌کنم. چرا این یک بار را به روش خودم زندگی نکنم! مرگ هست! قطعی هم هست! پس فرصتی برای تقلید نیست!  ٢: خودت را اذیت می‌کنی! این هم ایگوی دیگریست! ایگوی معنوی! قرار نیست در بیرون تغییری کنی! تمام تمرینات معنوی؛ فقط درون توست! در بیرون قرار نیست متفاوت باشی! معمولی زندگی کن ولی آگاهانه! ١: نمی‌خواهم تقلید کنم! اگر قرار باشد تقلید کنم از بزرگانی تقلید می‌کنم مثل اکهارت و سادگورو یا مولانا یا حافظ! نمی‌خواهم از روی ترس کاری انجام بدهم! اکثریت آدم‌ها از روی دنباله روی و یا ترس از گرسنگی کاری انجام میدهند!  ٢: داری دیگران را قضاوت می‌کنی! این هم نوعی ایگوست! سعی داری با ذهنت از دیگران بهتر بشوی! نوعی برتری جویی نفسانی!  ١: من در این زندگی آزاد هستم به آنچه انتخاب می‌کنم توجه کنم! مثلا به حال یا آینده! روابط! یا نوشتن! یا تنفس ها! نم

اتیکت تلفن زدن

 اتیکت تلفن زدن تلفن مهمترین ابزار ارتباطی در دنیای امروز هست چرا که دیدار های چهره به چهره سخت تر و کمیاب تر شده است. مسایلی باعث می شود که افراد کمتر از این وسیله استفاده کنند که فکر میکنم با استاندارد سازی اتیکت تلفن زدن می شود بهتر و بیشتر از این وسیله استفاده کرد. من این موارد به ذهنم رسید شما هم اگر موردی به ذهنتان می رسد اضافه کنید :) ۱- وظیفه ی صاحب تلفن هست که اگر نمی خواهد تماسی بگیرد موبایلش را سایلنت کند. اگر خواب بودید یا سر کار یا جلسه بودید یا به هر دلیلی زنگ موبایل ناراحتتان کرد این مشکل شماست که فراموش کرده اید سایلنت کنید. ۲- اگر میس کال را دیدید ظرف یک هفته تماس را جواب بدهید البته این فرض که همیشه طرف میسد کال را دیده است اشتباه است و ممکن است دیده نشود پس توقع برگشت میسد کال نداشته باشید. همینطور در مورد مسیج ها. به خاطر افزایش روز افزون نرم افزار های مسیجینگ و نوتیفیکیشن ها هیچگاه نمی توان مطمین بود که طرف مقابل مسیج شما را دیده است حتی اگر نرم افزار چنین اعلام کند.  ۳- اگر وسط مکالمه قطع شد تماس گیرنده دوباره تلاش کند که بگیرد اگر تا ۵ دقیقه نشد تماس آن که با او