پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئیه, ۲۰۲۲

ببخش و برو

 ببخش و برو! *** از آمدن و رفتن ما سودی کو وز تار امید عمر ما پودی کو چندین سروپای نازنینان جهان می‌سوزد و خاک می‌شود دودی کو می آییم و می‌رویم!  در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست او را نه بدایت نه نهایت پیداست کس می‌نزند دمی در این معنی راست کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست حال که می‌خواهی بروی ببخش و برو.  ما با همان و تنهایانیم. روزی می‌آییم و روزی می‌رویم.  این رفتن های فیزیکی و ظاهری یادآور آن آمدن و رفتنی است که خیام می‌گفت! خیامی که گردش زمین و ماه و خورشید را خوب می‌دانست!  ببخش که نمی‌توانم در این مسیر تنهایی کمک ات کنم! ببخش که حتی در اسباب کشی دست و دلم به کمک نمی‌آید!  ببخش که اکثر این مسیر؛ نادان بودم! درگیر گرفتاری‌های خودم بودم! من با جسم تو نزدیک شدم!  من تو را، روح آن کودک معصوم تو را نشناختم! من در این بیست سال اکثرا ناآگاه بودم!  در ناآگاهی خودم سوختم و چه بسا تو را هم سوزاندم! در این مسیر تنهایی؛ سعادت را برایت آرزو می‌کنم! شادکامی! و رهایی!  شاید این اشک ها به جایی برسد!  برای رسیدن باید حواسم باشد!  به تمام ارتعاشاتم از این به بعد! اما هنوز چیزی از تو می‌خواهم و آن ا

تنهایی و احساس تنهایی

 تنهایی و احساس تنهایی! *** تنهایی با احساس تنهایی دو چیز مختلف است. تنهایی وقتی است که تنهایی را پذیرفته ایم. احساس تنهایی وقتی است که تنهایی را نمی‌پذیریم.  همین تفاوت به ظاهر جزئی دنیایی از تغییر را ایجاد می‌کند.  تنهایی همراه با پذیرش بسیار زیباست. در عمق آن درک عمیقی از زندگی وجود دارد. درست در لبه‌ی دیگر آن نوعی یگانگی هست. یعنی تنهایی خودت و دیگران را می‌پذیری. آنگاه ناگهان توی تنها؛ تمام تنهایان دیگر را درک می‌کنی. ناگهان این تنهایی شیرین می‌شود. این تنهایی ذاتی وقتی پذیرفته شود تبدیل به چیز دیگری می‌شود. یگانگی با تمام جهان. با تمام تنهایان و باهمان دنیا!  با پذیرش تنهایی خودت راه رشد را آغاز می‌کنی. به تنهایی رشد می‌کنی در حالی‌که دیگران را هم درک می‌کنی. به راحتی با همه همدلی می‌کنی. درست است که تنها هستی اما همه‌ی تنهاها در این مسیر زندگی با تو هستند. سختی های مسیر خودت و دیگران را درک می‌کنی. تو دیگر هیچ حس تنهایی نداری. در اوج شادی و سرور با دیگر تنهایان مسیر زندگی خودت را ادامه می‌دهی! در این حالت به راحتی به دیگران کمک می‌کنی و از دیگران کمک را می‌پذیری.  اما حالت دیگر

عبور از زن

 عبور از زن! *** دوستی گفت چطور از جنسیتِ بدن به پرواز روح برسیم! ارجاعش دادم به اوشو! اوشو می‌گفت می‌توانی از جنسیت به آگاهی برسی! من که هنوز نرسیدم. اوشو شاید رسیده بود!  اما امروز خودم ساحل بودم! بدنها را می‌دیدم! بدن های زنان؛ در معرض نمایش! پاهای لاک زده از دور زیبا بود. سینه هایی که با راه رفتن تکان می‌خوردند! نوک سینه ها به برکت خیسی پارچه‌ی نازک در نمایش عمومی بود. بدنهای چاق و لاغر. هر یک به نوعی زیبا. ناف ها بیرون بود. یاد آور آن کودک! موهای رنگارنگ! طلایی.  خرمایی.  سیاه! بلند یا چتری! حتی موهای بسته هم زیبا بود. باسن های برچسته سوار بر ران‌ها. در انواع مختلف! البته این بدنها فقط برای من زیبا بود! خود زنها که مدام در وسواس زیبایی اند! کمتر زنی است که از زیبایی خودش راضی باشد! بچه ها هم هنوز درگیر این هورمون‌ها‌ی حوَل کننده نیستند! گل ها ظاهراً برای مسحور کردن زنبورند!  پارچه‌های رنگارنگ چسبان به بهانه‌ی پوشاندن؛ شکل بدن ها را زیباتر می‌کرد. من مشغول کار خودم بودم! مشغول افکار خودم. شنای خودم. بازی با تارا!  هر از چند گاهی اما با دیدن یک زن یا یک اندام زنانه سفر می‌کردم! از ز

چهره‌ی پوزخند

چهره‌ی پوزخند *** گاهی در مراقبه‌هایم یک شخصیت میهمانم میشود. شخصیتی پوزخند زننده. شخصیتی مسخره کننده. شخصیتی شکاک! و نامطمئن. این شخصیت در صورت همسر، خواهر یا برادر یا هرکسی ظاهر می‌شود.  این چهره‌‌ی پوزخند زننده به خودش نامطمئن است. تنها کارش تخطئه و تحلیل دیگران است.  او از خود خالی است. او پوچ ترین شخصیت است. او با پوزخند زدن به دیگران هویت پیدا می‌گیرد. او همه چیز را مسخره می‌کند. این نوشته را. طرز نشستن را. ظاهر را. کارهایم را. همه چیز را.  این شخصیتِ پر شمار معمولاً حاضر است. او فقط با مسخره کردن دیگران احساس بودن پیدا می‌کند. هرچه موضوع مسخره کردن پیدا کند بزرگتر و بزرگتر می‌شود.  او قسمتی از خود من است! این چهره‌ی پوزخند شخصیتی ضعیف و شکاک است. او جوهر درونش را گم کرده. من با برگشتن به جوهر درونم با قدرت؛ محبت و اطمینان نگاهش می‌کنم.  اینها کسانی هستند که با نقد کردن آثار هنری دیگران زندگی می کنند نه با خلق اثر هنری خودشان. آنها از درون خالی اند. قضاوت دیگران شخصیتی موقت و کاذب به آنها می‌دهد.  این چهره‌ی پوزخند زننده‌ی مسخره کننده بیشتر از هر کسی نیاز به نگاه محبت آمیز دارد.

منِ دوست داشتنی

 منِ دوست داشتنی *** بعد از اینکه به خودت جواب دادی من کیستم؛ می‌توانی سد بعدی را بشکنی. یعنی سد دوست داشتن خودت. وقتی خودت را شناختی. وقتی فهمیدی بدن نیستی، ذهن نیستی، احساسات نیستی، تصورات نیستی بلکه یک روح نامیرای شگفت انگیزِ آگاهِ جهانی هستی؛ آنگاه می‌توانی خودت را دوست داشته باشی.  این را خودت باید انجام بدهی. با رفتن به درون خودت. کسی نمی‌تواند به تو آموزش دوست داشتن خودت را به تو بدهد.  از ابتدای زندگی شاید از همان دوران جنینی دیگران تو را دوست داشتنی نمی‌دانستند. یا دوست داشتن مشروط را یادگرفته ای. نوعی معامله. اما حالا تو باید بتوانی خود خودت را دوست بداری. به تنهایی!  وقتی خودت را دوست داشته باشی؛  حسادت نمی‌کنی  خودت را می‌پذیری خودت را قربانی نمی‌دانی هر اتفاقی بیافتد تمرین جدیدی برای دوست داشتن خودت است وقتی خودت را دوست داشته باشی؛  حتی اگر تمام آدمهای دنیا تو را ترک کنند باز هم تو خودت را دوست داری با خودت در تنهایی احساس تنهایی نمی‌کنی تنهایی برایت لذت بخش می‌شود با دیگران بودن هم همینطور نوعی رضایت دائمی از خودت و جهان را تجربه می‌کنی وقتی خودت را دوست داشته باشی؛  هیچ

معجزه‌ی صبح

 معجزه‌ی صبح *** صبح ها شبیه معجزه است. قبل از اینکه چشمانم را به بیرون باز کنم کمی درونم را نگاه می‌کنم. شاید خوابی دیده باشم. که نشان از وضعیت ناخودآگاه من دارد. به پروسه‌ی بیدار شدن ذهن و بدن کمی توجه می‌کنم. صبح ها اول گوش ها به کار می‌افتند. گاهی صدای پرندگان می‌آید. قبل از اینکه موتور ذهن شروع به جلو رفتن بکند خوب درونم را نگاه می‌کنم.  یک بدن اینجاست! بدن من! یک ماشین بسیار پیشرفته. با باز شدن چشم‌ها ماشین بدن هم شروع به کار می‌کند. ماشین ذهن هم همینطور. اگر شب قبل کم غذا خورده باشی در ماشین بدن حسی سبک و خوشایند جریان دارد. ماشین ذهن به سرعت شروع به تولید افکار می‌کند. فکر ها می‌روند به روز. ذهن شروع به پیش بینی آینده می‌کند. خوب ظهر چه، عصر چه و شب چه!  واحد زندگی من روز است. نَه هفته نه ماه نه سال! یک روز دیگر به من داده شد. توی بدن و روی زمین. این موهبتی است. یک روز دیگر به من انتخاب داده شد. حالا من می‌توانم انتخاب کنم. انتخاب کنم که توجه‌ام را به کجا نشانه می‌روم!  می‌توانم بنویسم! از داستان صبح! می‌توانم وزش نسیم را روی پوستم حس کنم. می‌توانم به عجله‌ی ذهنم بنگرم. می‌توان

برای تارا - مرداد ١۴٠١

 برای تارا - مرداد ١۴٠١ *** تارای عزیزم. ستاره‌ای زندگی. الان که دارم برایت می‌نویسم محو کارتون هستی! کارتون هایی که ما بزرگتر ها ساخته‌ایم! کارتون هایی که ما بزرگ‌ترها فکر کردیم برایت جذاب است! تو هم مبهوت می‌شوی و ساعت‌ها جلوی این اشکال و تصاویر بی معنی می‌نشینی! ما بزرگ‌تر ها فکر می‌کنیم که می‌دانیم بچه‌ها چه چیزی باید ببینند! یک سری اشکال و انیمیشنهای بی معنی. فکر می‌کنیم تو چون کوچک هستی توان درک تصاویر واقعی را نداری. پیر مرد مزرعه دار! شمارش پرنده‌های کارتونی! اداهای مسخره‌ی پیلیلی و چرخیدن چرخهای اتوبوس! با آن آهنگهای مسخره. سعی می‌کنیم به تو چرندیات ذهنی خودمان را آموزش بدهیم! ما تجربه‌ی منحصر بفرد زندگی تو را با تصاویر یک دلقکی مثل پیلیلی جایگزین کردیم. ما را ببخش. ما شگفتیِ بازی با برگهای درخت یا ماسه‌های دریا یا پیدا کردن سنگ‌های زیبای ساحل را با یک سری تصویر برایت عوض کرده‌ایم!  ما خودمان راه را گم کرده‌ایم! می‌خواهیم از یک کودک هفت ساله انباری از اسم ها بسازیم. اسمهای بی معنی! ما نگذاشتم تو محو دیدن یک حشره بشوی! ما سریع برای آن کِرم شگفت‌انگیز اسم گذاشتیم! ما با سرعت با

انواع ازدواج

 انواع ازدواج *** خواستم در مورد ازدواج صحبت کنم. گفتم شاید نوشتن بهتر باشد. با نوشتن راحت ترم. می‌توان سکوت کرد و نوشت. می‌شود موسیقی گوش داد و نوشت. انگار ذهن من و تو که می‌خوانی آرام تر است! می‌توانی بارها بخوانی! انگار چیزی که از لحظه بیاید ابدی تر است.  ازدواج از زوج می‌آید. یعنی دو. یعنی یک شدن دو. حال ببینیم این یکی شدن چه حالت هایی دارد. در بعد های مختلف می‌شود یکی شد. جسمی، ذهنی و روحی یا معنوی.  در بعد جسمی همان رابطه‌ی جنسی است. دو جسم در ابعاد زنانه و مردانه به هم می‌پیوندند. ماجرای خودش را دارد. این ازدواج در بعد جسم است. تحت سیطره‌ی هورمون‌ها و شیمی این بدن. شیرینی خودش را دارد. اما محدود است. درست مثل همان بدن. لذتی لحظه‌ای می‌دهد. بعد تمام می‌شود. دوباره در چرخه‌های جسم می‌افتد. چند سالی این آتش روشن است. کم کم سویش کم می‌شود. نه خوب است نه بد. در بُعد بدن اتفاق می‌افتد. می‌توانی تا وقتی روی زمینی از آن لذت ببری. می‌تواند پَست باشد یا مقدس. بسته به نگاه تو دارد. می‌تواند دروازه‌ای باشد برای پرواز جسم و روح. یا دوزخی برای هر دو. یکی شدن و یگانگی در بعد جسمی هم زیباست. دو

توجه تنها دارایی تو

 توجه تنها دارایی تو! *** مدتی که زنده هستی یک زمانی است روی این زمین. یک زمان محدود. جبر باشد یا اختیار نمی‌دانم. اما یک چیزی قطعاً اختیار است و آن توجه است.  توجه چشم ناظری است که دست توست. چشم ناظری که می‌تواند هر کجا که تو بخواهی برود. مثلا به یک درخت برود. یا بازی کودکان. یا این نوشته. یا خلق دانه دانه‌ی این کلمات. توجه می‌تواند به درون برود. یا به بیرون. به بدن خودت. یا به نوت های موسیقی. به کار یا آینده. به گذشته یا خاطره. به احساسات متغیر و افکار پراکنده.  این نیرو و انرژیِ آگاهی که اسمش را می‌گذاریم توجه می‌تواند معانی خلق کند. کلمه خلق کند. آگاهی تنها چیز قطعی زندگی است. حتی قطعی تر از مرگ!  مرگ را هم می‌شود تشکیک کرد. شاید مرگی در کار نباشد! شاید کل ماجرا یک شوخی جهانی باشد! حال باید دید. اما توجه را نمی‌شود تشکیک کرد. توجه و توجه و توجه تا بینهایت. توجه به توجه به توجه تا بینهایت.  آنچه داری یک سکان است برای توجه ات. این سکان را می‌توانی به هر طرفی بچرخانی. می‌توانی به هزاران جهت ببری. همان اختیاری که به تو داده شده. گنج ارزشمند زندگی.  مثلا می‌توانی به یک گل نگاه کنی یا به

عطشِ غذا، ارگاسم و اشیاء

 عطشِ غذا، ارگاسم و اشیاء *** بدن به صورت کاملا طبیعی و غریضی غذا می‌خواهد. همینطور ارگاسم. ذهن هم خواستار مالک شدن اشیاست. اینها چیزهایی است که به صورت چرخه‌هایی درگیرمان می‌کند. درست مثل چرخیدن زمین به دور خودش. چرخه‌هایی از گرسنگی و سیری و نیاز و تخلیه‌ی جنسی و خواستن و بدست آوردن اشیاء هست. این چرخه‌های مرموز تقریباً موتور محرک ما موجودات است. موتور محرک آدمها روی زمین.  برای شناخت و تحلیل این چرخه‌ها نیاز به تمرین و مشاهده داریم. کند کردن پروسه‌های چرخه؛ را حل است. هرگونه مخالفت یا سعی در سرکوب کار را بدتر می‌کند. ذهن به سرعت درگیر می‌شود. در حالی‌که اگر بگذاریم چرخه‌های غذا و ارگاسم در بدن به صورت طبیعی اتفاق بیافتد و ما فقط شاهد باشیم بالاخره روزی از چرخه در می‌آییم. من هنوز از این چرخه‌ها بیرون نیامدم. یعنی سوار و یا درگیر این چرخه‌ها هستم. در سفر زمین با این چرخه‌ها دست و پنجه نرم می‌کنم.  اکثر آنها چیزی در آینده را نوید می‌دهد. معمولاً جسم، ذهن را هم درگیر می‌کند و در موارد جسمی مثل غذا یا ارگاسم؛ ذهن به سرعت درگیر می‌شود. وقتی ذهن و فکر درگیر بشود به صورت عادتهایی خودش را نش

تلاش و تکاپو

 تلاش و تکاپو! *** کار کردن در حین نشستن و بستن چشم‌ها! سخت ترین و مهمترین کار دنیا! این نوشته را می‌گویم! https://mymindflow.blogspot.com/2022/07/blog-post_11.html ظاهراً نیاز به کار بیشتر دارد! دوستی عاقل گفت؛ بیکاری آفت زندگی است! همه در تلاش و تکاپویند!  می روم کمی کار کنم برمی‌گردم! خوب کمی کار کردم! نشسته و با چشمانی بسته!  حالا برگشتم!  این داستان داستانی پر تکرار است. بدون تعلل با هم داستان را مرور می‌کنیم. داستان کار و معاش!  از وقتی فقط چند سال داری می‌گویند تلاش کن! درس بخوان که مدرسه بروی که دانشگاه بروی که شغل بگیری که پول دربیاوری که زنده بمانی! که معاش ات به خطر نیافتد!  هر روز وقتی بیدار می‌شوی باید سر کار بروی که پول دربیاوری که گرسنه نمانی که معاش ات به خطر نیافتد!  داستان قدیمی معاش و تلاش! تلاش برای معاش! تنازع بقا! جنگیدن برای زنده ماندن!  بدن کمی غذا نیاز دارد! فعلاً اگر زمین را با تلاششان نابود نکنند غذایی برای این هفت هشت میلیارد بدن هست!  دیگر وقت آن رسیده که کمی از ترس معاش بیرون بیاییم! مگر چقدر لازم داریم؟ اکثر ما اضافه وزن داریم.  این تلاش معاش گاهی فرار از

ترس قدیمی

 ترس قدیمی! *** با دوستی مراوده داشتم. از سکس پرسید! گفتم از خودت بپرس تو کیستی! گفت این فلسفه است! در آن غرق می‌شوم!  همان ترس قدیمی! ترسِ از دست دادن!  مرا بر حذر می‌کنند از آینده! می‌گویند یک سال دیگر پشیمان می‌شوی! از نوشته‌هایت! ننویس! اگر هم می‌نویسی برای کسی نفرست! یک سال دیگر آبرویت می‌رود!  همان ترس قدیمی! ترسِ از دست دادن! همسرت ترک ات می‌کند. تنها می‌شوی! پریشان می‌شوی! آواره می‌شوی! بی خانواده می‌شوی!  همان ترس قدیمی! ترسِ از دست دادن! با دوست دیگری حرف می‌زدم. از قبرستان می‌گفت! از خاک ریختن روی جنازه. از خاک شدن! می‌گفت خاک می‌شوی! از دست می‌روی! همان ترس قدیمی! ترسِ از دست دادن! اگر از خودت بپرسی من کیستم! و روی آن بمانی. اگر فرار نکنی. در جواب آن که نانوشتنی است غرق می‌شوی. کم کم غرق لحظه می‌شوی. وقتی غرق لحظه شدی می‌فهمی بدن نیستی! ترس از دست دادن بدن از بین می‌رود! اگر از خودت بپرسی من کیستم! کم کم می‌فهمی که ذهن نیستی! تخیلات آینده نیستی! تصویر ساختگی خودت از آبرو نیستی! دیگران و آنچه آنها فکر می‌کنند هم نیستی! غرق لحظه می‌شوی. ترس از دست دادن آبرو از بین می‌رود! ترس

من کیستم؟ - ٢

 من کیستم؟ - ٢ *** یکی دو سال پیش دوست عاشقی از من پرسید تو کیستی! رسالتت چیست؟ این سوال او آتشی زد بر خرمنم. این سوال را او از من پرسید! و این شروعی بود برای یک سفر مجدد. سفر از خودم به خودم! او مرا با این سوال مدیون خودش کرد! خودش می‌داند.  حالا هرکسی که جستجوگر است من هم همین سوال را از او می‌پرسم! اگر با این سوال بمانی معجزاتی اتفاق می افتد! فقط با این سوال بمان و بسوز! جوابش را ذهن نمی‌داند. با ذهن سعی می‌کنم جواب بدهم اما خنده دار می‌شود! قبلاً به زیبایی گفته‌اند! تو باید با زبان خودت بگویی! آن هم به خودت!  گفت؛ مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم وقتی دخترم به دنیا آمد من شاهد بودم. تارا دخترم الان حدود چهار ساله است. تارا را ما دو نفر تصمیم گرفتیم به این زمین دعوت کنیم. تارا کیست؟ من کیستم؟ وقتی تارا در مقابل چشمان گریان و بهت زده‌ی من متولد شد ذهنم کار نمی‌کرد.  تارا کیست؟ من کیستم؟ مقداری ژن و دی ان ای. مولکولهایی که شامل یک سری کد های برنامه‌ریزی است. چهار پروتئین مختلف که ترکیب آنها شکل بدن را تعیین می‌کند. مقداری انرژی که از خورشید تامین می‌شود.

کارکردن در حین نشستن با چشمان بسته

 کارکردن در حین نشستن و بستن چشم‌ها *** لحظاتی پیش نشسته بودم و چشمهایم بسته بود! در همان دنیای خودم! از کنار کسی آمد و گفت: بیخود چشمهایت را بسته‌ای و هیچ کاری نمی‌کنی.  چشمهایت را به دنیای واقعی بسته‌ای. داری از کارکردن و دنیای زمین فرار میکنی. یک نفر مثلا شبیه همسرم! یک خانم. یک آقا. فرقی نمی‌کند یک دوستِ پرکار! این یک گفتگو و فکر پر تکرار است! اصلاً خودم! خودم بودم! آن کسی که آمده بود و می‌گفت تنبل نشسته‌ای و از دنیا فرار می‌کنی خودم بودم!  خوب من هم از فرط خود درگیری باید جوابش را می‌دادم! می‌توانستم همان‌جا جواب اش را بگذارم کف دستش اما گفتم اینجا بگذارم شاید آن آدمِ پرکار هم بخواند! راستش را بخواهید بهترین و عمده ترین کار جهان همین است. اصلاً تا آنجا پیش می‌روم که می‌گویم بهتر است کلا بنشینی و کاری نکنی! دنیا بهشت می‌شود! دنیای بیرون هم بهشت می‌شود! باور نداری! من هم چهل سال نفهمیدم نشستنِ بودا یعنی چه! اما بودا با نشستن خودش جهان را جای بهتری کرد.  وقتی درون ات را درست کنی بیرون درست می‌شود. این جمله ابتدا عجیب و غیرواقعی به نظر می‌رسد.  درست همین الان یکی زنگ زده می‌گه ما آموز

کمپین حمایت از تمام حیوانات

 کمپین حمایت از تمام حیوانات! *** بعد از کمپین حجاب اجباری نوبت رسید به کمپین حمایت از حیوانات! من هم که جَوگیرم! حتما باید یه استوری بذارم و کمی هم اظهار فضل بنمایم!  دوستانی از دو سر طیف دارم. دوستی دارم که خودش رییس و متخصص مبارزه با سگهای ولگرده! دوستی هم دارم که چون دو سال پیش میزان ارادت من نسبت به سگش کم بوده داره کلا دوستی با من رو کنار می‌گذاره!  حالا چطوره از تمام حیوانات حمایت کنیم!  از حیوانات دوپای گرسنه! که تو آفریقا زیادن! از مرغهای بدبختی که یک عمر تو یک جعبه زندگی می‌کنند! بعد سلاخی میشن و با وانت به خورد سگها داده میشوند!  از گاو و گوسفند هایی که یک عمر شکنجه می‌شوند بعد تبدیل می‌شوند به غذای آدم ها و سگ ها!  از حیواناتی که از سگ می‌ترسند که شامل ٩٠ درصد تمام موجودات زنده و پرندگان و غیره میشه!  از خود سگهای بدبخت که اسباب‌بازی یک حیوان دوپای دیگه هستند!  از سوسک ها و ملخ ها و زنبورها که هرروز دارند کشتار جمعی می‌شوند آن هم با استفاده از بمب های شیمیایی! تو رو خدا بیاید از همه‌ی حیوانات حمایت کنید! مستقل از تعدا پاهاشون! مثلا دو پا یا چهارپا یا شش یا هشت! برای حمایت ا

شکستن بتِ تأهل یا تجرد

 شکستن بتِ تأهل یا تجرد *** در چند روز آینده بیش از پیش شاهد شکسته شدن این بت خواهم بود. بت چیست؟ بت یک هویت ثابتی است که ما به خودمان می‌گیریم. مثلاً هویت متاهل یا مجرد!  مدت طولانی ای بود که این هویت را با خودم حمل می‌کردم. هویت متاهل و مرد خانواده! تمام هویت های پوچ؛ روزی از بین می‌روند! این هم یکی از آنها ست که در حال نابودی است! نابودی هر هویتی هم امری مبارک است. فقط باید حواسم باشد در دام هویت دیگر نیافتم! هویت تجرد! آن یکی هم درست مثل همین یکی خطرناک است.  قبلاً من خودم را با تأهل تعریف می‌کردم. حالا این تعریف متزلزل شده. تعریف جدیدی هم جایگزین نمی‌کنم! بدون تعریف جدید!  شاید برایتان سوال باشد که خوب حالا چه هستی! می‌گویم هیچ! یک سکوت اگر بتوانم! اگر هم نتوانم بالاخره یکی درمیان شاید هم رندم فرمها را پر کنم.  مثلاً اگر کسی بپرسد متأهلی یا مجرد چه می‌گویم؟ اگر وقت داشته باشم می‌پرسم تعریف شما از متاهل یا مجرد چیست؟ اگر منظورتان روی کاغذ است؛ روی کاغذ متاهلم! اما در واقعیت کمی پیچیده‌تر است. در واقعیت نه متاهلم نه مجرد!  خیلی ها را می‌شناسم که این تعریف یا هویت را با خودشان حمل می

تسویه حساب‌های شخصی-۴- دوستان عادل

تصویر
 تسویه حساب‌های شخصی-۴ *** حسابهایم حسابی سنگین شده! ابتدا تشکر کنم از دوستانی که باعث شدند با هم یک حسابی داشته باشیم! اگر شما نبودید من به این تمرین‌ها چطور دسترسی پیدا می‌کردم!؟  دوستانی هستند که صامت اند. جواب پیغام را نمی‌دهند. حتی اگر مثلاً حساب مالی داشته باشیم. کلا جواب نمی‌دهند. خوب! یک راه این است که شروع کنم به تخیل اینکه چرا جواب نمی‌دهند! که کاری عبث است. دیگری اینکه خیلی ساده نگاه کنم. جواب نمی‌دهند و من نمی‌دانم چرا. پس خیالم راحت می‌شود. حداقل توپ دیگر در زمین من نیست. بار مسوولیت تا حد زیادی از دوش من برداشته می‌شود. این همه از ارزش سکوت گفتم. این دوستان سکوت مجسم هستند. و این عالی است. بدون حرف های اضافه با هم در ارتباطیم. در بعدهای متعالی تر. ممنونم.  دوستان دیگری علاقه شدیدی به کار وکالت دارند. آنها معمولاً وکیل دیگران هستند. آنها قاضی هم هستند. دادگاه هایی در ذهنشان تشکیل می‌دهند. در این دادگاهها یک طرف من هستم و یک طرف آدمهای دیگر. مادر، خواهر، همسر و فرزند چهار ساله‌ی من معمولاً موکل ایشان هستند.  این دوستان حکم صادر شده را به صورت پیغام های خصوصی و شاید هم در گر

خانواده‌ی معنوی

 خانواده‌ی معنوی *** دوستی می‌گفت باید خانواد‌ه‌ی معنوی ات را پیدا کنی. البته راستش را بخواهید کل آدمها خانواده‌ی معنوی هستند. اما به هرحال دوری و نزدیکی هست. مثلاً همانطور که در بُعد بدن؛ ژن ها می‌توانند به هم دور یا نزدیک باشند در بُعد های دیگر هم شاید نوعی دوری و نزدیکی احساس بشود! حداقل در اوایل مسیر! آن بالاترها نه آنجا همه یکی می‌شوند و دور و نزدیکی در کار نیست. اما در مسیر زندگی همانطور که جسم ها گاهی دور هستند و گاهی نزدیک شاید همین اتفاق برای روح ها هم بیفتد! مثلا روح هایی که خودشان را انکار می‌کنند و عصبانی‌اند و مثلا می‌گویند فلان قسمت جنسی جسمم در روحت! با این روح ها یک فاصله‌ای داری! و در مقابل مثلا روح هایی که بدون حرف زدن با آنها در ارتباط هستی! شبیه توهم است ولی تجربه می‌شود. می‌توانی ارتعاشات روح هایی که کمی با تو نزدیک هستند را بدون دخالت زمان یا مکان حس کنی.  در مورد خانواده‌های نسبی بیشتر نوعی شباهت جسمی و ژنتیکی است. شاید هم نوعی اشتراک کارمایی! یعنی هر دو روح کارماهایی شبیه هم دارند. لزوماً شاید نزدیکی روحانی و معنوی در کار نباشد! در مورد خانواده‌های سببی هم که یک

پادکست رواق و اگزیستانسیالیسم

 یادداشت های پراکنده‌ی من در مورد پادکست رواق *** مدتی پیش درگیر این پادکست شدم. چند ماهی مست آن بودم. مرگ کلید زندگی است. با عرض معذرت این نوشته کمی پراکنده هست. گاهی سعی کردم بعضی قسمتها را خلاصه کنم.  موضوع اگزیستانسیالیسم البته به نظر من پایه و قدم خوبی برای رشد معنوی است. این پایین یادداشت های پراکنده‌ی من هست در مورد اپیزودهای مختلف رواق. شاید هم نوعی فهرست. خیلی ارزش خواندن ندارد! نامرتب است درست مثل ذهن من در آن روزها.  میتوانید نخوانید! اما خود پادکست را میتوانید از داخل گوگل پیداکنید و گوش کنید Ravaq Existentialism یادآوری! گوش دادن به رواق خودش نوعی فرار از زمان حال نشود و نوعی اجبار که این خود مخالف زندگی وجودی است. احساس می کنم گاهی در من اجبار به گوش دادن به رواق بوجود می آید میخواهم به آن آگاه شوم و آنرا بشناسم. نوعی مسکن آرام بخش شاید از اضطراب مرگ(میل به حیات)  چهار اصل اساسی زندگی مرگ تنهایی پوچی آزادی و مسوولیت تصمیم دارم در حین گوش دادن به کتاب، به نوشتن هم بپردازم تصمیم گرفتن مساوی است با پذیرش مرگ یک گزینه و در صورت پذیرفتن مرگ کلی آسان می شود چرخه ی بهبود: هست آگ

بازگشت به شش تا بیست سالگی

 بازگشت به شش تا بیست سالگی *** حدود شش سالم بود که پدرم از این دنیا رفت. رابطه‌ی خیلی نزدیکی که به یادم مانده باشد ندارم. اما خیلی محو یادم هست که اولین نشانه‌های اندیشه‌ی فلسفی ام با مرگ پدرم بود. به یاد نمی‌آورم که خیلی ناراحت و غمگین شده باشم. راستش را بخواهید رفتن پدرم برای من خیلی شوک بزرگی نبود. بیشتر؛ نگاه های سنگین غریبه و آشنا برایم دردآور بود تا خود مرگ پدرم! مثلاً یک روز یک غریبه که من را تنها گیر آورده بود گفت او را می‌شناسی! عکس پدرم را نشان می‌داد! و من با بهت نگاهش می‌کردم که معلومه احمق! مگه میشه پدرم رو نشناسم!  یکی از تلخ ترین تحربه‌ها روز های اول مدرسه بود که معلم برای نتورکینگ خودش سر کلاس می‌گفت یکی یکی اسمتان را بگویید و شغل پدر! اوایل نمی‌گفتم بعدها چندین شغل داشتم که می‌گفتم و یکی دوبار هم گفتم پدرم فوت کرده. نگاه‌های سنگین و ترحم انگیز همشاگردی‌ها  و فک و فامیل همیشه از خود مرگ پدر برای من سخت تر بود.  برای من خیلی چیزی عوض نشده بود. خانواده‌ای بزرگ و شلوغی داشتیم. معمولاً مشغول بودم. بیشتر برایم سوال بود که چرا دیگران اینقدر با ترحم نگاه می‌کنند! من که طوری ا

یک سال بعد از ویپاسانا

 یک سال بعد از ویپاسانا *** یک سال پیش در چنین روزهایی در داخل دوره‌ی ویپاسانا بودم. آن ده روز طاقت فرسای طلایی!  سرنوشت من در آن ده روز عوض شد. چشمم به واقعیت باز شد.  جهان را همانطور که بود دیدم! نه آن طور که ذهنم می‌خواست! ویپاسانا یعنی دیدن آنچه هست!  ویپاسانا هدیه‌ی بودا بود به ما. هدیه‌ای که بعد از حدود ٢۵٠٠ سال هنوز کار می‌کند. اما باید به حدی از رنج برسی تا حاضر باشی آن ده روز را هزینه کنی. البته این یکی از هزاران مسیر است. مسیر بودا. یکی از موثرترین مسیرها.  از بودا متشکرم. به خاطر بودن اش.  از تمام رنج هایم ممنونم به خاطر رساندن من به آن ده روز.  از تمام معلمهایم! از تمام کتک هایی که خوردم. روحی و جسمی! از معلمان یوگای بدن متشکرم.  از معلمان مدیتیشن متشکرم.  از گوئنکا و پیشینیان و پسینیان اش.  از تمام داوطلبان ویپاسانا.  از معلمهای ویپاسانا از آشپز ویپاسانا از رسول رسولی.  از کارزتن. از همه‌ی کسانی که اسمشان یادم نیست.  از داوطلبان گم نام این شجره‌ی طیبه.  از کسانی که این تکنیک را بدون دستکاری و با امانتداری از بودا سینه به سینه منتقل کردند.  از همسرم که زشتی خشونت خودم را جل

Persian calendar Perfectly matches with Solar system

تصویر
  How Persian calendar Perfectly matches with Events in Solar system Spring Equinox =  equal day and night= Start of spring= Nowrooz (New day)= 1st of Farvardin =  Frist day of the Persian calendar year= ~21 March Summer Solstice= Longest day= Start of summer= 1st of Tir = Start of the 4th month of the year= end of    3 months of spring= ~21 June Autumn Equinox= equal day and night= Start of fall= 1st of    Mehr= schools opening= ~23 September Winter Solstice =  Shortest day= longest night= Start of the last 3 months of the year= Start of winter= Yalda night= 1st of    Dey= ~21 December

روزهای مختلف! - وقتی زمان به ضرر توست

 روزهای مختلف! - وقتی زمان به ضرر توست! *** بعضی روزها از همان اول صبح متفاوت است. مثل امروز! از همان دقایق اول صبح هجوم افکار و احساسات را می‌بینی! دلیلش معلوم نیست.  شاید شیمیایی بدن باشد. شاید هم ارتعاشات نامعلومی در آن طرف کره‌ی زمین.  مگر نه این است که ما آدمها به هم متصل هستیم. مگر نه این است که احساسات مسری است. این احساسات و ارتعاشات گاهی از زمان و مکان عبور می‌کنند. البته به این معنی نیست که حس ها و افکار در بیرون ما کنترل می‌شوند! خیر. کاملا درونی است و اختیارش دست خودم! اما اگر حواست نباشد ارتعاشات محیط گاهی ارتعاش تو را تغییر می‌دهد.  مثلاً دوستان عقل اندیش ات می‌گویند زود باش زمان به نفع تو نیست! وه چه هشداری!  مثلا می‌گویند ده روز دیگر فلان می‌شود و ده سال دیگر فلان! انتقال ویروس اضطراب از شخصی به شخص دیگر. بله ممکن است هر اتفاقی بیافتد!  اما چطور است یک کمی جلو تر برویم؟ ببینیم زمان به نفع کیست و به ضرر کی! مثلا پنجاه سال یا هفتاد سال!  هفتاد سال که جلو برویم این بدن و تمام متعلقاتش را پس داده‌ای. یک تجربه بدست آورده‌ای. تجربه‌ی یک زندگی. کل این زندگی در حال اتفاق افتاده

نامه‌ای به رسول کوچک! - دودول

 نامه‌ای به رسول کوچک! - دودول *** دوستی گفت برای کودکیت نامه بنویس. دختری جوان اما آگاه با حسی مادرانه!  رسول کوچک که می‌نویسم کمی خنده دار است! یک نفر وقتی بچه بودم گفت رسول کوچیکه و اشاره کرد به دولم! یعنی هویتی برای آلت تناسلی من قایل شد در حد خودم! یعنی اون رسول کوچیکه بود خود من رسول بزرگه! هنوز یادمه که با تعجب نگاهش کردم! البته در فضای جنسیت زده‌ی مذهبی بعید هم نیست. جایی که اولین کار مهم برای بچه‌ی پسر اصلاح پوست دودول است! از همانجا اصلاحات شروع میشود! دول ختنه نکرده بد است و زشت! و دول ختنه شده خوشگل و خوب! همین داستان را بگیرید و ادامه بدهید! تا آخر عمر!  برای ازدواج هم پشت در می‌ایستند تا از آکبند بودن واژن زن خیالشان راحت باشد! کلی پول داده‌اند و باید از نو بودن جنس مطمئن شوند! بعد از مُردن هر خانمی هم عکس گل می‌گذارند روی اعلامیه نکند آن دولهایی که یک عمر اصلاح نشدند با دیدن عکس بالا بیایند! زن اسم هم ندارد! زن خواهر فلانی است و همسر فلانی! هنوز سوزشهای ادرار ناشی از ختنه یادم هست. و آخرین تصویر از پرستارها قبل از بیهوشی برای ختنه! هنوز رشوه‌های زیادی که گرفتم در قالب ما

حجاب اجباری

 حجاب اجباری! *** فضای اینترنت پرشده از مخالفت با حجاب اجباری! آدمها دو دسته شدند! منتظرند یک کلمه‌ی مخالف با افکارشان بشنوند تا شلیک کنند!  هر دو اسلحه بدست. یکی اسلحه‌های فلزی و دیگری اسلحه‌های شیشه‌ای و فکری! اسلحه اسلحه است.  این وسط میدان جنگ حرف زدن جرات می‌خواهد! وقتی در خط مقدم باشی گلوله از هردوطرف می‌آید! باید در خاکریز پنهان بشوی و بنویسی!  اول ببینیم دعوا سر چیست! اصل داستان از تفاوت زن و مرد و روابط بین این دو شروع می‌شود.  زن طوری ساخته شده که دوست دارد مثل یک گل خودنمایی کند. زن مظهر زیبایی و خودنمایی است. درست مثل یک گل. زیبا و فریبنده. می‌نشیند و عطر و رنگی از خودش بیرون می‌دهد که هوش از سر هر رهگذری می‌پراند! تمام حشرات و حیوانات با دیدن گل مبهوت می‌شوند و سرمست. سودای چشیدن شهد گل در سر می‌پرورانند. گاهی گل را می‌چینند. گاهی بو می‌کنند و گاهی نگاه. گاهی گل را صاحب می‌شوند گاهی نمی‌توانند. هدف جذب ژن های مختلف و تولید نسل بعدی. پیدا کردن بهترین ژن برای نسل بعدی! مرد ها کاملاً متفاوت اند. آنها به دنبال گل هایند. تقریباً کل زندگی شان را وقف پیدا کردن گل می‌کنند. گروهی ی

دیدن کلمات

 دیدن کلمات *** نشسته‌ام امیدوار و گریان! بدون هدف. بدون مقصد. بدون طرحی و برنامه‌ای! نشسته‌ام کلمات را نگاه می‌کنم. حروفی را که با هم و کنار هم روی این صفحه ی شیشه‌ای قطار می‌شوند.  گوش می‌دهم به همهمه‌ی شهر! گوش می‌دهم به صدای فلان ماشینی که می‌رود! می‌رود در چرخه‌ی بی پایان اقتصاد بچرخد! گوش می‌دهم به صدای مرغ دریایی! صدا می‌زند زوجش را. تا چرخش مرغهای دریایی ادامه پیدا کند!  می‌شنوم صدایی که می‌گوید از پوچی این نوشته! و پوچی کل زمین! و صدایی که مرا به لحظه برمی‌گرداند! به کلمه. به نفَس.  کلمات را می‌بینم و جریان مدام ذهن را! لذت بدن. نشستن چهارزانو. تصویر افقی سبز در شهر آدمها! آرزو می‌کنم تمامشان در آرامش باشند! آرامش که ارث پدری من نیست. چرا آن را برای کل شهر نخواهم؟ و کل زمین! و کل کهکشان ها! پادرد می‌آید و قارقار کلاغ! و رهگذر این زندگی در چرخه‌ی اقتصاد خاک! و اضطراب نوشتن! و اضطراب خوانده شدن! و چهره‌های مات و مبهوت خواننده‌هایم! که این عجب دیوانه‌ای است!  و لبخندی بر دیوانگی های خودم و شما! که مهمانی را جدی گرفته‌ایم! هنوز نیامده خود را صاحب خانه می‌دانیم! صاحب این بدن! صاحب