پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئیه, ۲۰۲۳

درک عدم خشونت! درک عشق!

تصویر
 درک عدم خشونت! *** می‌گویم فیلم های خشن پخش نکنید چون سمت خشونت ورز قرار می‌گیرید!  می‌گویم ترس را گسترش ندهید چون سمت نادرست قرار می‌گیرید! می‌گویم اگر هم جنگی هست، جنگجوی آرام و بی خشونتی باشید!  می‌گویم اگر با ذهن جلو بروی، ناچاراً خشونت می‌ورزی! می‌گویم ذهن، کارش جدا کردن است!  ذهن کارش ساخت دو از یک است! ذهن کارش، دسته بندی و برچسب زدن است! ذهن باینری است! ذهن دودستگی ایجاد می‌کند! ذهن منشأ خشونت است!  می‌گویم در مقابل، عشق هست! عشق یکی می‌کند! عشق دو ها را یک می‌کند!  عشق خشونت را برطرف می‌کند!  عشق تنها ابزار از بین بردن خشونت است!  اول در خودت، بعد در کل جهان! می‌گویم عشق، تو را به اندازه‌ی جهان بزرگ می‌کند! می‌گویم اگر بزرگ شوی، می‌شوی شبیه خدا!  شبیه خورشید!  به همه می‌تابی!  همه را در بر می‌گیری!  اما ای کاش که ذهن را ببینیم!  ای کاش که عشق به ما بتابد!  که می‌تابد! اگر ذهن بگذارد! اگر می‌خواهی با ظلم بجنگی، اول ظلم را درون خودت ببین! اگر می‌خواهی خشونت جهان را از بین ببری، خشونت درونت را ببین!  وقتی راه از بین بردن خشونت را با خودت تمرین کردی، بعد بیرون بیا!  وقتی راه پیدا

ثروت و فراوانی

 ثروت و فراوانی *** وقتی گنج اصلی را پیدا کنی ثروت واقعی را هم میابی.  این روزها تقریباً کل آدم‌ها؛ ذهنشان از همان کودکی برنامه ریزی می‌شود برای بدست آوردن ثروت بیرونی. و هرچه دنبال ثروت بیرونی بروی کمتر و کمتر اغنا می‌شوی.  ذهن تو را گول می‌زند و فکر می‌کنی ثروت بیرونی برای تو حس امنیت و آرامش و لذت می‌آورد!  به طور خلاصه ذهن تو به تو می‌گوید آینده بهتر از لحظه است! و آینده را با توهم حسی در آینده، برایت زیبا جلوه می‌دهد. و این می‌شود که آدم‌ها یک عمر به دنبال آن حس خوب فراوانی در آینده می‌روند و هیچگاه نمی‌رسند!  اما وقتی ذهن را آرام کنی لحظه را پیدا می‌کنی. و وقتی لحظه را پیدا کردی امنیت و آرامش و لذت و فراوانی را هم در لحظه پیدا می‌کنی.  وقتی رضایت و فراوانی را که در لحظه هست؛ بیابی قدردان می‌شوی. قدردان تمام آنچه داری. وقتی قدردان می‌شوی بیشتر بدست می‌آوری.  «شکر نعمت نعمتت افزون کند! » می‌توانی در لحظه فراوانی جاری در جهان را ببینی! تو گنجی یافته‌ای که تمام نمی‌شود!  گنج درون! https://www.unwritable.net/2023/07/blog-post_2.html و چون این گنج تمام نمی‌شود و هرچه از آن ببخشی بیشتر

خدا کجاست؟

 خدا کجاست؟ *** این سوال؛ مادرِ تمام سوال هاست! یعنی تقریباً هر جستجویی و تلاشی در این دنیا در واقع برای جواب دادن به سوال بالاست.  و جواب آنقدر ساده است که ذهن درکش نمی‌کند. خدا همین‌جا و در لحظه است!  زندگی یک لحظه‌ی بزرگ است!  کودکی که به دنبال سینه‌ی مادر آرامش می‌گیرد یا بزرگی که به دنبال هم آغوشی است!  کارمند و بیزینس منی که به دنبال اهداف اقتصادی است!  مذهبی ای که به دنبال بهشت است!  نویسنده‌ای که می‌نویسد!  خواننده ای که در این فضای شیشه‌ای در حال جستجوست!  تمام موجودات زنده! زنبوری که از این گل به آن گل می‌رود! یا چارپایی که میچرد!  معلم دبیرستان یا دانشجوی دانشگاه که می‌خواهد انرژی اتم را کشف کند!  همه و همه به دنبال جواب همین سوال هستند!  منی که نمی‌دانم این نوشته را چطور تمام کنم! و تویی که شاید هنوز نمی‌دانی که تو هم به دنبال همان سوالی!  همه و همه به دنبال جواب همان سوال هستیم!  درگیر کلمه‌ی خدا نشو!  این کلمه نه توان و نه قدرت انتقال معنی را ندارد! چرا که خدا سازنده‌ی تمام معانی است!  اگر خودش را به تو نشان بدهد دیوانه می‌شوی!  می‌شوی خیام و عطار و مولانا و حافظ و سعدی! 

مسیر سرسپردگی در شیعه - محرم

 مسیر سرسپردگی در شیعه - محرم *** در مورد شیعه قبلاً نوشته بودم.  https://www.unwritable.net/search?q=شیعه&m=1 در مورد سرسپردگی هم همینطور.  https://www.unwritable.net/search?q=سرسپردگی&m=1 حال اگر نسیمی باشد در مورد یوگای سرسپردگی بنویسم. باکتی یوگا! Bhakti yoga قبلاً از توحید گفته بودم که همان یوگاست! هردو یگانه اند و هردو یعنی یگانگی!  https://www.unwritable.net/search?q=یگانگی&m=1 در مسیر معنوی یوگا؛ چهار طریق هست ١- کارما یوگا یا یوگای عملی ٢- کریا یوگا یا یوگای درونی ٣- نانا یوگا یا یوگای اندیشه و افکار ۴- و نهایتاً باکتی یوگا یا یوگای احساس یا سرسپردگی کارما یوگا تمام کارهایی است که در بیرون و در جهان فیزیکی انجام می‌دهیم.  کریا یوگا کارهای درونی است! مراقبه ها و نگاه به درون از این دست است.  نانا یوگا یوگای اندیشه است و تحلیل. راه تحلیل و سوال پرسیدن مثلاً جواب این سوال که من کیستم! و باکتی یوگا که سریعترین راه است راه سرسپردگی و راه احساسات است!  راستش را بخواهید تمام مسیرهای معنوی و تمام آموزه‌های معنوی یکی بیشتر نیست. تفاوت ها در ظاهر است.  کل وجود در یک نقطه خلا

بیکاری پرواز! - ٢ - تولد دوباره و تناسخ

 بیکاری پرواز! - ٢ - تولد دوباره و تناسخ *** شاید دلیل این نوشته بیکاری باشد! بیکاری پرواز! از آنجایی که باید با همه‌ی خواننده هایم صادق باشم باید بگویم که یکی از انگیزه‌های این نوشته بیکاری پرواز است! وقتی ده ساعت باید یک جا بنشینم. خوشبختانه نه گرسنه ام نه خسته! فقط بیکارم!  از اینجا میخواهم برسم به نیاز بیمارگونه ذهن انسان به کار! آدم‌ها به دنبال معنی هستند. بعضی ها معنی را در کار کردن پیدا کرده‌اند. یکی از علت‌های چرخش بیش از حد موتور اقتصاد و آسیب به طبیعت همین حرکت بیمارگونه ذهن انسان است!  از نظر خیلی ها من کاری انجام نمی‌دهم! یا شاید کم کار انجام می‌دهم!  اگر از دید ذهن جلو بروی باید خودت را مشغول کنی تا از جهنم بی معنایی جهان فرار کنی. کارکردن هایی که فرار باشد نه به ذهن آرامش می‌دهد نه برای جهان و دیگران مفید است. یک تلاش نافرجام ذهن برای فرار و تقلایی بیهوده که منجر به نابودی زمین و محیط زیست هم می‌شود!  شاید ریاضی دان و منجم پرکار و نابغه خیام بعد از روشن بینی به این نتیجه رسید.  اکهارت هم پیدا کردن تعادل به بودن و انجام دادن را چالش اصلی خودش می‌داند!  این زمین همان بهشت م

خداحافظ کانادا!

 خداحافظ کانادا! *** بالاخره سفر یکماهه‌ی من با ماشین تمام شد. امروز صبح برای آخرین بار در ماشین بیدار شدم. حدود ساعت ٣ صبح!  وسایل زندگی در ونکوور را به سه قسمت تقسیم کردم و هر کدام را به یک دوستی دادم! وسایل داخل ماشین هم که برای من حکم خانه را داشت خالی کردم و تحویل دوستی می‌دهم.  امیدوارم رد پایم را به حداقل رسانده باشم. در ده دوازده سال گذشته من در این کشور متحول شدم. انسانهای زیادی را دیدم. با خیلی ها ارتباط برقرار کردم.  بهترین دستاورد این کشور برای من رنجهایش بود. رنجهایی که باعث شد رشد کنم! تنهایی هایی که آن قدر سنگین شد تا آن که را باید پیدا می‌کردم پیدا کردم!  در این کشور بود که مدیتیشن را پیدا کردم. در اینجا بود که فرزند بیولوژیکی من تارا به دنیا آمد. برای اولین بار صورت تارا را دیدم. سختی ها و بالا و پایین های زیادی را تجربه کردم. پول در آوردم خانه خریدم و فروختم!  یک چیزهایی را اینجا جا می‌گذارم. مثلاً بغض مخفی تارا را! وقتی با خوشحالی به مادرش گفت ددی می‌خواهد بیاید پیش ما و مادرش گفت نه! خانه‌ی ما جا ندارد!  تارا بغض اش را برای نیم ساعت از من مخفی کرد! فهمیدم بغض دارد و

برای مسوولین تارا!

 برای مسوولین تارا! *** در ایشا یوگا تمرین می‌کنیم که مسوولیت جهانی داشته باشیم.  https://www.unwritable.net/2022/12/blog-post_23.html اینکه شما نسبت به تارا دخترم احساس مسوولیت می‌کنید یک قدم بسیار ارزشمند است! پس شما غیر از خودتان و اطرافیانتان نسبت به تارا هم احساس مسئولیت دارید پس این را به فال نیک می‌گیریم. می‌توانیم با هم به مسولیت شخصی و جهانی خودمان پی ببریم.  این هم در مورد حس پدری و مادری https://www.unwritable.net/2023/07/blog-post_11.html اگر میخواهید در همین حد بمانید و رابطه‌ی بین پدر تارا و دخترش را قضاوت کنید هم می‌توانید. قبل از صدور حکم شما باید بگویم که من هم چند سال پیش ناآگاه بودم. فکر میکردم پدر بیولوژیکی بودن خیلی مهم است. فکر میکردم فرزندم در کانادا زندگی بهتری خواهد داشت. پس در کانادا بچه‌دار شدم. می‌توانید این اعترافات را به اشتباهات گذشته در حکمتان در نظر بگیرید.  اگر کمی حس شما عمیق تر است لطفاً صحبت های اکهارت در مورد مسولیت را ببینید در موردش صحبت کنیم.  https://youtu.be/vtOA_fcOn7Q همینطور نوشته‌های در مورد تارا https://www.unwritable.net/search/label/تار

برای تارا و کودکان دیگر!

 برای تارا و کودکان دیگر! *** تارای عزیزم! تارای پنج ساله! می‌دانم هنوز نمی‌توانی بخوانی! اما باز هم می‌نویسم! وقتی با تو حرف می‌زنم جنس نوشته‌ها را دوست دارم! از نوشته‌های دیگر هم ساده تر می‌شود!  انگار دارم با رسول پنج ساله حرف می‌زنم! یا با همه‌ی کودکان پنج ساله‌ی جهان!  با کودک درون خودم! با کودک درون تمام آدم‌ها!  با کودک درونم که حرف می‌زنم ساده می‌گویم! و زندگی هم خیلی ساده است! ساده و صریح!  حدود دو سه سالگی تو بود که مسیر من کمی عوض شد. مسیر زندگی من به سمت درون رفت. به سمت لحظه رفت. شاید به برکت وجود تو بود! کم کم من عوض شدم! کم کم از شرطی شدگی های اجتماعی بیرون آمدم. خواستم بندهای ذهن را پاره کنم. بندهای اجتماعی را پاره کنم.  تحملش برای مادرت سخت بود. او تصمیم گرفت که با تو از خانه برود. از خانه‌ی فیزیکی. او نگران بود. او دنبال خانه‌ای امن بود. فکر کرد خانه‌ی امن در چهاردیواری و حساب بانکی پیدا می‌شود. هر دو را بدست آورد. هم خانه‌ای اختصاصی برای خودش و هم حساب بانکی ُپر!  اما دیگر جای من در آن خانه نبود.  من دنبال خانه‌ی درون بودم!  فکر می‌کنم آن را یافتم! خانه‌ی درون در لحظ

مسابقه‌ی ایگوها!

 مسابقه‌ی ایگوها! *** آگاهی به خود و آگاهی به درون تمرینی دائمی است. هر لحظه! مواجه شدن با آدمهای دیگر هم تمرین مضاعف است. و اگر هنوز مقداری از ایگو درتو باشد در برابر ایگوهای دیگر بیدار می‌شود!  مثلاً در برابر کسی که در استیصال غرق است اگر کمی حس استیصال نشان بدهی مسابقه شروع می‌شود! او میخواهد ثابت کند از تو مستأصل تر است! ایگوها حتماً مسابقه می‌دهند چه در جهت منفی چه در جهت مثبت!  یا در برابر کسی که احساس کمبود دارد اگر کمی نشانه‌هایی از احساس کمبود در درونت باشد ایگوی او هم بیدار می‌شود و می‌خواهد در بدبختی با ایگوی تو مسابقه بدهد! او می‌خواهد ثابت کند از تو بدبخت تر است! اینجاست که مسابقه‌ی ایگوها شروع می‌شود! ایگوها باهم مچ می‌اندازند که ببینند کدامیک در مسابقه بدبختی پیروز می‌شوند!  تمام مظاهر ایگو اینچنین است. مثلاً خشم همینطور است. اگر کسی خشم داشته باشد و فقط اندکی خشم درتو باشد می‌خواهد با تو مبارزه کند! می‌خواهد ثابت کند از تو خشمگین تر است! سازوکار ایگو با مقایسه و توهم است.  اینجاست که باید از تمام آدم‌هایی که ته مانده‌های ایگوی تو را به تو نشان می‌دهند تشکر کنی!  عیسی بر

سفر به آینده با احتیاط!

 سفر به آینده با احتیاط! *** اینجا از گذشته گفته‌ام و از حال و از لحظه. اما در همین اثنا در حال ساختن آینده هم بوده‌ام.  آینده مفهومی ذهنی است! مفهومی خطرناک که ممکن است انسان را از لحظه دور کند. مفهومی تیز و تند که ممکن است حال را خراب کند! ممکن است زیادی به سمت خودش بکشدت. ممکن است معتاد فکر آینده بشوی!  پس با احتیاط زیادی باید به آینده رفت! ذهن شوخی بردار نیست. ذهن وادی خطرناکی است!  درگیر ذهن شدن شاید طلسم اکثر آدم‌ها باشد! معمولاً وقتی می‌خواهم به آینده بروم به آن آخر می‌روم! آن روزها و نفس های آخر روی زمین. یعنی از آن آینده‌ی قطعی و محتوم شروع می‌کنم.  بعد کم کم به حال برمی‌گردم.  یک چیز مشترک است! آگاهی به تنفس هایم. در آن آینده‌ی محتوم نسبت به تنفس هایم آگاه هستم. درست مثل الان که تمرین می‌کنم بیشتر و بیشتر به تنفس ها آگاه بشوم.  آن روزها و لحظات حتماً سعی می‌کنم به تنفس هایم آگاه باشم و دانه دانه‌ی آنها را حس کنم.  برمی‌گردم به ٢٠ جولای ٢٠٢٣ - احتمالا در خانه‌ی مادرم در حال مراقبه هستم. فضای محبت مادرم را حس می‌کنم. عشق بدون شرط مادر را در نگاهش و در تمام هوای آن خانه می‌توان

یکماه زندگی در حرکت-خوابیدن در ماشین

تصویر
 یکماه زندگی در حرکت-خوابیدن در ماشین *** نزدیک یک ماهی هست که این روش جدید زندگی را انتخاب کرده‌ام. نام‌های مختلفی میتوان گذاشت! زندگی در حرکت! خوابیدن در ماشین! بی خانمانی! کوچ نشینی! عشایری! هوم لسی! سفر و غیره حالا شاید بتوانم در مورد این تجربه کمی بنویسم.  تمام ترس ها توهم هستند. ترس از بی خانمانی هم توهمی بزرگ است! تقریباً ٩٩ درصد آدمها هیچگاه این را تجربه نمی‌کنند ولی همواره از آن هراسانند! مثل خود من! من هم سی چهل سالی را در این ترس زندگی کرده‌ام. من هم قبل از رفتن به سفر هتل را رزرو می‌کردم! من هم باورم نمی‌شد می‌شود یک ماه بدون خانه زندگی کنم!  بالاخره یک دوستی که او هم از این ترس رها شده و شب‌ها در زمین باز می‌خوابد به من گفت تا کی می‌خواهی با این ترس زندگی کنی؟ با آن مواجه شو! این حرف او و کِرمِ خودم باعث شد بعد از تحویل خانه جایی را اجاره نکنم!  ارزش عبور از این ترس و کمرنگ شدن پروسه‌های بقاء به اندازه‌ی هزاران هزار دلار بود.  نداشتن خانه باعث شد نسبت به پروسه‌های بقاء آگاه تر بشوم.  خوردن خوابیدن دستشویی و حمام و سکس ! اینها کارهایی است که آدم‌ها در خانه انجام می‌دهند!  ب

باز تعریفِ پدر و مادر

 باز تعریفِ پدر و مادر  *** پدر و مادر! دو مفهوم آشنا! دو مفهوم عادی! شاید هم بدیهی!  اما می‌شود با مفاهیم بازی کرد! می‌توان عمیق شد! می‌توان عاشق شد! پدر مادر خواهر برادر عمو عمه خاله دایی فامیل قبیله قوم نژاد شهر کشور قاره زمین!  اگر کمی بزرگتر نگاه کنی زمین مادر ماست و خورشید پدر ما! همه‌ی ما!  روابط فامیلی براساس خون و ژن تعریف می‌شود. اما شاید وقت آن رسیده که انسان ها از ژن و بدن عبور کنند و بزرگ شوند!  شاید زمان فراتر رفتن از سطح بدن رسیده باشد!  شاید قدم بعدی در تکامل یا فرگشت همین باشد!   شاید وقت آن رسیده که خودمان را جور دیگری تعریف کنیم!  جور دیگر باید دید!  درحال شنا بودم که این ایده آمد و الان کنار استخری نشسته‌ام و دارم می‌نویسم!  همه‌ی ما یا پدر و مادری داریم یا پدر و مادری هستیم! پس تا اینجا این مفهوم بسیار آشناست! اما زندگی که فقط محدود به بدن نیست! فقط محدود به بیولوژی نیست! پدر و مادر هم همینطور!  در ادبیات اسلامی شیعه شنیده‌ایم که فاطمه مادر پدرش بود!  امّ ابیها!  پس دختر می‌تواند مادر پدرش بشود!  اصل مطلب اینکه همه‌ی شما هم میتوانید پدر باشید هم مادر!  اگر بخواهید!

تولد ۴۴ - کف افیون

 تولد ۴۴ - کف افیون *** «اقا رسول تولدت مبارک  امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی و به آرزوهات برسی 🌹🌹🥰 منتظر متن و دلنوشته سالروز زمینی شدنت هستیم» از پیاده‌روی صبحگاهی که برگشتم در این فکر بودم که بنویسم یا نه! امروز هنوز مراقبه و یوگا را انجام نداده ام! معمولاً گنجهای ایده در زمان مراقبه می‌آید! اما خیلی هم قابل پیش‌بینی نیست!  گاهی همین نوشتن می‌شود نوعی مراقبه!  گاهی دیدن مرغابی ها میشود مراقبه!  هر کاری می‌تواند مراقبه باشد! حتی غذا خوردن و کارهای بعدی اش! حتی ریدن!  بگذریم!  ۴۴ سال پیش یک بدن به زمین اضافه شد! این بدن در اختیار من قرار گرفت! خودم ناآگاه بودم! بردار و خواهر هایم اما یادشان هست!  روزانه صدها هزار بدن به سطح زمین می‌آید و صدها هزار بدن به زمین برمیگردد!  حالا من چطور آمدن یک بدن آن هم در ۴۴ سال پیش را جشن بگیرم؟ کمی عجیب است!  این بدن هم مثل تمام هشت میلیارد بدن دیگر است! همانطور غذا می‌خورد و رشد می‌کند و پیر می‌شود و می‌میرد! طبق همان قانون طبیعت!  نهایتاً میشود دو عدد چهار رقمی و یک خط فاصله!  ١٣۵٨ _ **١۴ دو شماره‌ی دیگر هنور معلوم نیست اما مهم هم نیست! مهم این

حال خوب و بد و ذهن!

 حال خوب و بد و ذهن! *** حتما تجربه‌ کرده‌اید! وقتی حالتان خوب است همه‌ی دنیا خوب است! دنیا بهشت می‌شود. همه‌ی آدم‌ها خوب هستند! همه چیز درست است! به هر غریبه‌ای می‌توانی لبخند بزنی! کشور و جامعه هم خوب است!  لازم به انجام هیچ کاری نیست! می‌توانی بنشینی لب جوی و لذت ببری! لازم نیست کاری انجام بدهی! مثل بودا کافیست زیر درختی بنشینی! تو پر از نور هستی! تو با تمام جهان در هماهنگی و یگانگی هستی! حتی مرگ هم دیگر مسأله نیست! می‌توانی به مرگ هم خوش‌آمد بگویی! آرام هستی! می‌توانی در حرکت هم باشی اما آرام!  تو در خانه ای! تو خدا را یافته‌ای!  تو دیگر نگران بدن نیستی! دنبال سکس نیستی!  دیگر نگران آینده نیستی! دنبال اهداف نیستی!  به لحظه خوش آمدی.  اما وقتی حالت بد است! همه‌ی دنیا جهنم می‌شود!  آدم‌ها بد هستند! دیگران همه متقلب و شیطان صفت می‌شوند! جامعه پر می‌شود از آدمهای بد! حوصله‌ی هیچ چیز را نداری! ذهنت فعال می‌شود! از تمام دنیا ایراد می‌گیرد! پشه‌ها هم بیشتر می‌گزند! هوا هم یا سرد است یا گرم! هیچ چیز درست نیست!  ذهن تو فعال تر می‌شود. از همه چیز و همه کس انتقاد می‌کند! همه چیز را تحلیل می‌ک

هفت مهارت کلیدی!

 هفت مهارت کلیدی! *** دوستی از من خواست هفت مهارت کلیدی خودم را با سطح بندی معرفی کنم! اولی را میخواستم بنویسم نوشتن! پس این شما و این هم نوشتن هفت مهارت!  ١- اولین مهارت همین نوشتن است! نوشتن نوعی کار خلاقانه است! مثل نقاشی با کلمات! ساده است یا پیچیده!  کار خلاقانه قابل مقایسه و امتیاز بندی نیست!  کار خلاقانه باید توسط مخاطب درک شود و فرکانس آن به مخاطب منتقل شود! کار خلاقانه شاید از نظر بعضی بی معنی و از نظر بعضی شاهکار به نظر برسد!  بهترین کار خلاقانه را آیینه انجام می‌دهد! خودت را به تو نشان می‌دهد!  کار خلاقانه توسط ناظر یا مخاطب معنی می‌شود!  کارخلاقانه مثل معجزه است! خلاق و مخلوق و ناظر یکی می‌شوند! نوعی یوگاست! یگانه شدن خالق و مخاطب در یک مفهوم!  نوشته‌های مرتبط با نوشتن! https://www.unwritable.net/search/label/نوشتن?m=1 پانزده تا از علایق یا تمایلات یا مهارتهای من اینجا لیست شده! با تعریف و توضیح! تحت عنوان  عشق های من! https://www.unwritable.net/2022/04/blog-post_13.html?m=1 ٢- دومین مهارت من شاید مهارت ارتباط باشد! یا شنیدن! یا دیدن! البته بدون حضور مداخله گر ذهن!  تمرین ک

تعهد چیست؟

 تعهد چیست؟ *** به مرور وقتی تجربه‌ی های معنوی را بدست بیاوری معانی و مفاهیم برایت عوض می‌شوند!  کلمات هم نشانه‌هایی برای همان مفاهیم هستند. بالطبع معنی کلمات هم برایت عوض می‌شوند!  کلمه‌هایی که از کودکی توسط جامعه به تو آموخته شده بود دوباره برایت بازتعریف میشوند.  وقتی به سازنده‌ی کل معانی دسترسی پیدا کنی دیگر فهمیدن معانی برایت راحت تر است!  وقتی به تجربه‌ی یوگا یا یگانگی نزدیک بشوی کم کم تمام معانی هم یگانه می‌شوند. تمام معانی در یک نقطه متمرکز می‌شوند!  یک نقطه‌ی شامل شونده‌ی کل!  یک نانوشتنی!  تعهد و مسوولیت هم از همان کلمات است!  قبلاً در مورد مسولیت نوشته بودم! و تمرین مسولیت جهانی که در یوگای ایشا توسط یوگی بزرگ سادگورو آموزش داده می‌شود.  https://www.unwritable.net/search?q=مسوولیت&m=1 تعهد هم از همان کلمات است! از همان معانی که تا به اصلش دسترسی نداشته باشی جامعه برایت تعریف می‌کند!  مثلاً تعهد را بردگی ترجمه میکنند! آزادی را بی قیدی! عشق را وابستگی! و همینطور مثالها زیاد است!  تا به منبع معانی و حیات دسترسی نداشته باشی این مفاهیم برایت باز نمیشود!  ناچاراً برای گدایی از

نجات از ذهن!

 نجات از ذهن! *** با دوستی قدم می‌زدیم و از یوگا می‌گفتیم! و از ذهن! از کلک های ذهن! از خواب ذهن! از توهم ذهن! در مورد کیستی انسان صحبت کردیم!  رسیدیم به اینجا که گفت ذهن ما یک حافظه دارد و یک تحلیلگر!  گفتم پس آن چیزی که این دو را می‌بیند چیست؟  گفت این تفاوت انسان و حیوان است! چون انسان مغزش بزرگ شده قسمت‌های اضافی مغز می‌توانند قسمت‌های دیگر را ببینند! و این است تفاوت انسان و حیوان! انسان فقط مغز بزرگتری دارد!  اینجا وارد تله‌ی ذهن شدیم! من هم جوابی ذهنی نداشتم! در نتیجه داستان خودم را گفتم! بهترین حرف وقتی چیزی نداری بیان تجربیات است!  دقیقا کاری که اینجا می‌کنم!  یعنی نوشتن تجربیات! تجربیاتی از نانوشتنی!  تجربیاتی نانوشتنی! اما امروز در حین یوگا سادگی خروج از ذهن را فهمیدم و این شد این نوشته!  خارج شدن از چرخه‌های ذهن نیاز به معجزه دارد! نیاز به لطف دارد! نیاز به نظر الهی دارد!  نیاز به راهنما دارد!  زندان ذهن توهمی بیش نیست و خروج از آن ساده است! ببینید!! چه کسی دارد تمام این حافظه را می‌بیند! تمام ذهن تحلیلگر را می‌بیند!  چه کسی قسمت اضافی مغز را می‌بیند؟ چه کسی بدن و ذهن تو را

گنج درون!

 گنج درون! *** خیالتان را رحت کنم! دو حالت بیشتر ندارد!  ذهن دو را دوست دارد. پس می‌گویم دو حالت! ١- یا گنج درون را یافته‌ای ٢-یا از گنج درون غافلی اگر گنج درون را یافته باشی هم خوشحالی هم ثروتمند هم موفق هم زیبا هم بی‌نیاز! اگر گنج درون را نیافته باشی مدام در حال جُستنی! در بیرون دنبال گنج می‌گردی! از دیگران طلب می‌کنی و ناکام می‌مانی!  محبت را ثروت را توجه را آرامش را امنیت را پول را خانه را رفاه را خدارا از بیرون می‌طلبی ولی هیچوقت سیر نمی‌شوی! چون بیرون راه بادیه است!  اگر گنج درون را یافته باشی  گول ذهن را نمی‌خوری گول آینده را نمی‌خوری! حسرت گذشته را نمی‌خوری! نگران آینده نیستی! گرسنه نیستی! گدا نیستی! اما وای از لحظه‌ای که از گنج درونی خودت غافل بمانی!  خواب بمانی!  متوهم بمانی! ترسو و تنها بمانی!  بی‌کس بمانی! جای بدی است!  اما باز هم جای نگرانی نیست! تمام این توهم ها و تمام این رنجها تمام شدنی است! آنها مسیر توست برای رسیدن به گنج! اگر نگرانی! اگر مضطربی! اگر زیادی فکر می‌کنی! اگر غمگینی! اگر احساس تنهایی می‌کنی! یعنی فقط یک لحظه راه داری تا بیداری!  یک نفس عمیق! یک آه بلند! آ

در دامن استاد!

تصویر
 در دامن استاد! *** مدت‌ها بود که پنهان می‌کردم! نوشتن من از چنین خورشیدی محدود می‌شد به چند ترجمه و فورواد کردن چند استوری!  اما دیگر کار از کار گذشته!  با این قیافه و سر و وضع دیگر همه فهمیده‌اند!  دیگر همه؛ دیوانگی را در من یکی فهمیده‌اند! پس چیزی برای پنهان کردن ندارم!  از یکی دوسال پیش که اولین حرف‌هایت را شنیدم دیگر نمی‌شد برگردم به همان خواب قبلی!  آتش عشق تو بود و هیزم من! و چه خوب سوخت! و هنوز می‌سوزد!  فردا زیر نور ماه قرار داشتیم! راهم دور بود و بارم سنگین! اما از همین دور دیوانه ام!  از همین دور هم کافیست تن صدایت را بشنوم تا اشکهایم جاری بشود!  هر کسی خودش را در تو می‌بیند! آخر تو آیینه‌ای بی زنگاری!  من هم در تو عشقی نامحدود می‌بینم. من در تو سرسپردگی ای می‌بینم به گستردگی تمام هستی!  کسی در تو بازرگان می‌بیند و کسی در تو متقلب! کسی هم عاشق و کسی هم رند! هر کسی به قطع خودش را در تو می‌بیند!  این بار هم از دامن استاد جا ماندم!  اما هر روز یوگا را انجام می‌دهم.  هر روز به تو متصل می‌شوم! تو همیشه متصل هستی!  من هم یکی از این میلیون ها دیوانه!  قرار من و تو برای زندگی های بع

مادر و پدر و معشوقه!

تصویر
 مادر و پدر و معشوقه! *** مادرم زمین است.  پدرم خورشید.  معشوقه ام ماه! مادرم زمین نه تنها مادر من است بلکه مادر هشت میلیارد انسان و میلیاردها علف و درخت و حشره و مرغابی است!  مادرم زمین به غایت بخشنده است.  به غایت مهربان! به غایت خشن ولی به غایت عاشق! ما را می‌زاید و دوباره در خود می‌بلعد!  پدرم خورشید است!  به همه می‌تابد.  مادر زمین را هر روز بارور می‌کند.  پدرم خورشید است بدون چشم داشت می‌تابد.  می‌سوزد و می‌تابد.  بین فرزندان فرقی قائل نمی‌شود.  پدرم به همه یکسان می‌تابد. هر کس به اندازه‌ی خودش دریافت می‌کند.  معشوقه ام ماه است! ماه بین مادر و پدر بازی می‌کند. بیشتر دور مادر می‌چرخد. ولی شور و نورش از پدر است!  معشوقه ام ماه بازی گوش است! هر ٢٨ روز یکبار قایم می‌شود!  ولی فردا روی کاملش را نمایان می‌کند!  ماه تمام بچه‌های زمین را عاشق خودش کرده!  من هم همینطور!  هر ٢٨ روز یکبار هوایی می‌شوم! هوایی هستم بیشتر هوایی می‌شوم!  از زمین ممنونم که مرا زایید! و خودش را به من شناساند!  مادرم زمین هرچه می‌خواهم برایم از قبل آماده کرده!  غذا و سرپناه!  شیر و عشق! امنیت و آسایش! پدرم خورشید

درهم نویسی روز!

 درهم نویسی روز! *** گاهی هم هست که نوشته‌ها عنوان ندارد! یعنی ذهن نمی‌تواند برایش اسمی بگذارد!  فقط میدانم یک حسی هست! یک بی قراری! یک چیز درهم و برهم! و اشتباه من این است که بدون مراقبه شروع میکنم به نوشتن! اگر کمی مراقبه میکردم یا لازم نبود بنویسم یا خیلی بهتر می‌نوشتم! اما این بار هم نشد! و دارم بدون مراقبه می‌نویسم! این صحبت‌ها را بارها گوش داده‌ام https://youtu.be/JGbZDehCqyQ شخصی از ارتباط رشد معنوی و خانواده می‌پرسد! سادگورو هم با همان شوخ طبعی خاص خودش صحبتهایی می‌کند خیلی ساده اما شاید عمیق!  می‌گوید اگر زندگی شبیه بازی توپ باشد هرکدام از اینها یک توپ است رشد معنوی و درونی خانواده مالی و اقتصادی سلامت بدنی اما نهایتاً شاید فقط یک دوگانه باشد دنیا و آخرت بیرون و درون زدن ریش یا نزدن ریش همسو شدن با جامعه یا با درون و غیره و صحبت جالب اینکه نهایتاً مهمترین توپ همان بعد معنوی درونی است! و این سفری تنهاست! درست مثل مرگ!  اگر فقط مقصود تو رشد درونی باشد بیرون مهم نیست! از هر شرایطی در بیرون میشود برای رشد درونی استفاده کرد.  سفر درونی سفری کامل است! سفر بیرونی هیچگاه کامل نیست!  ا