برای تارا و کودکان دیگر!

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 برای تارا و کودکان دیگر!

***

تارای عزیزم! تارای پنج ساله! می‌دانم هنوز نمی‌توانی بخوانی! اما باز هم می‌نویسم! وقتی با تو حرف می‌زنم جنس نوشته‌ها را دوست دارم! از نوشته‌های دیگر هم ساده تر می‌شود! 

انگار دارم با رسول پنج ساله حرف می‌زنم! یا با همه‌ی کودکان پنج ساله‌ی جهان! 

با کودک درون خودم! با کودک درون تمام آدم‌ها! 

با کودک درونم که حرف می‌زنم ساده می‌گویم! و زندگی هم خیلی ساده است! ساده و صریح! 

حدود دو سه سالگی تو بود که مسیر من کمی عوض شد. مسیر زندگی من به سمت درون رفت. به سمت لحظه رفت. شاید به برکت وجود تو بود! کم کم من عوض شدم! کم کم از شرطی شدگی های اجتماعی بیرون آمدم. خواستم بندهای ذهن را پاره کنم. بندهای اجتماعی را پاره کنم. 

تحملش برای مادرت سخت بود. او تصمیم گرفت که با تو از خانه برود. از خانه‌ی فیزیکی. او نگران بود. او دنبال خانه‌ای امن بود. فکر کرد خانه‌ی امن در چهاردیواری و حساب بانکی پیدا می‌شود. هر دو را بدست آورد. هم خانه‌ای اختصاصی برای خودش و هم حساب بانکی ُپر! 

اما دیگر جای من در آن خانه نبود. 

من دنبال خانه‌ی درون بودم! 

فکر می‌کنم آن را یافتم! خانه‌ی درون در لحظه است! 

امنیت را در عدم امنیت پیدا کردم! 

ذهن را عامل جدایی یافتم. 

این ذهن و این ایگو باعث جدایی ما شد! 

این ذهن باعث جدایی همه‌ی انسان‌ها می‌شود! 

حتی تو هم در سن پنج سالگی با رشد ذهن دیگر حوصله‌ات از من سر می‌رود! 

دیگر حوصله‌‌ی مدیتیشن های من را نداری! 

تو هم مسیر خودت را برو. من هم سی چهل سال طول کشید تا فهمیدم چرا حوصله ام سر می‌رود. 

حالا نوبت توست. امیدوارم برای تو کمتر طول بکشد. 


الان هر وقت دلم برایت تنگ می‌شود می‌نویسم! می‌نویسم برای تارا! اما در واقع برای خودم می‌نویسم! برای آرام کردن دلتنگی هایم مینویسم. 

برای تارای درونم می‌نویسم! سه روز دیگر از این شهر می‌روم. نمی‌دانم قبل از رفتن چند بار تو را ببینم! نمیدانم بعد از رفتن چند بار تو را ببینم! 

اگر روزی فارسی یادگرفتی و خواستی بدانی پدرت با تو چه می‌گفت اینجا هست! «برای تارا» را جستجو کن! پیدایشان می‌کنی! 


یاد گرفتم قوی باشم. وقتی تو را از خانه بُرد قسمتی از وجود من را برد ولی تمرین کردم قوی باشم! تمرین کردم خشمگین نشوم! تصمیم گرفتم قربانی نشوم! تصمیم گرفتم در لحظه بمانم! هر وقت دلم برایت تنگ می‌شود دلتنگی را ذره ذره بخورم! بدون مقاومت! با پذیرش کامل! 


اگر مادرت تو را از من جدا نمی‌کرد شاید مرگ می‌کرد! مرگ بالاخره ما را جدا می‌کند ولی در جایی هم به هم وصل می‌کند! هر دو خاک می‌شویم! هر دو خدا می‌شویم! به هر حال یکی می‌شویم.


این دلتنگی‌های من تبدیل می‌شود به نوشته‌هایی شبیه این! 


مسوولیت و تعهد من به تو این است که خوب زندگی کنم! این را صد در صد انجام می‌دهم! 

تو هم این قول را به من بده که همیشه خوب زندگی کنی! در هر لحظه! 


معمولاً آدمها این کلمات را استفاده میکنند ولی درکی از معنی آنها ندارند. سعی کن معانی را خودت از درون درک کنی. خودت متصل باش به منبع حیات! نگذار دیگران کلمات تعهد و مسوولیت را برایت تعریف کنند! 


اینها را مستقیم درک کن! 

در سکوت!

خدا در سکوت با تو ارتباط می‌گیرد! 

در سکوت بمان! 



نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین