داستان تارا

زمان خواندن 10 دقیقه ***

داستان تارا


روزی دو نفر در جایی تصادفا به هم برخوردند.  ناگهان کودکی حدود چهار یا پنج ساله از آسمان افتاد! 

هر دو ارتباط نزدیکی با کودک حس کردند! اسم این کودک را  تارا گذاشتند! 

هر دو نفر میخواستند از این کودک باهوش و سرزنده حمایت و نگهداری کنند. قرار شد برای نوشتن داستان مشترک همکاری کنند. این شد که داستان تارا شروع شد. 

چند سال گذشته‌ی تارا خیلی پر فراز و نشیب بود ولی قرار شد داستان از همینجا شروع شود. حوالی بهار ١۴٠٢ شمسی بود. 

این کودک هدیه‌ای بود از آسمان. صاف و یکدست. سالم و سلامت. باهوش و پر سرزبان. 

حالا باید این دو نفر قصه را می‌نوشتند. یکی نگران آب و غذا و سرپناه بود و یکی نگران آموزش! باید سریع دست به کار می‌شدند. نیازهای اولیه او را اول باید برآورده می‌کردند. این شد که به سرعت دست به کار نوشتن شدند. حالا این داستان مشترک هدف مشترک آنها بود. یک پروژه‌ی بلند مدت. یک معنی برای زندگی. 

این کودک آنقدر دوست داشتنی بود که اولویت هر دوی آنها شد. هر کدام میخواستند بهترین خودشان را برای او آماده کنند. اما بهترین چه بود؟ این سوالی بود که باید مشترکاً به آن جواب می‌دادند. 

پیدا کردن این جواب نیاز داشت  که هر دو بهترین خودشان را بدانند اگر بهترینی وجود داشته باشد! به هرحال هر کسی در هر زمان بسته به آگاهی اش بهترین را انتخاب میکند. پس نیاز بود که آگاهی هایشان را به اشتراک بگذارند. در فضایی کاملا برابر. و اینجا بود که وجود این قصه لازم بود. 

وجود خود تارا و هردوی آنها از دو عنصر مردانگی و زنانگی درست شده بود. تعادل ظریفی بین این دو عنصر نیاز بود تا یک انسان شکل بگیرد. در بعد فیزیکی و ابعاد دیگر. اگر بعد دیگری غیر از فیزیک وجود داشته باشد! همین داستان در مورد والدین تارا هم صادق بود. آنها هم می بایست تعادل عناصر مردانه و زنانه را در خودشان حفظ می‌کردند. 

عنصر مردانه‌‌ای که اولویت یا برتری بر عنصر زنانه ندارد. هردو لازمند. تعادل ظریفی از این دو! 

عنصر مردانه بیشتر به فکر بقاء و مقایسه و مبارزه با طبیعت است. 

عنصر زنانه که بیشتر نشانگر دهش و مادرانگی و عشق و ایثار است. 

عنصر مردانه منطق را و عنصر زنانه عشق بدون حساب را در خود داشتند. 


رشد تارا به هردوتای اینها نیاز داشت.  به مردانگی برای رفع نیازهای اولیه جسمی و به زنانگی برای رفع نیازهای روحی و معنوی. 

مردانگی و پرداختن فقط به غذا و سرپناه چیزی می‌شد شبیه آنچه سیستم مردانه‌ی امروز سر حیوانات آورده! پرورش در بعد فیزیکی در فضای کارخانه‌های صنعتی تولید گوشت! 

زنانگی تنها هم امکان نداشت! چون خود بقاء در خطر می‌افتاد. 

مردانگی و زنانگی هر دو لازم و مساوی بود. مردانگی برای بقاء و زنانگی برای رشد! 

***

اصل انتخاب و آزادی

یک اصل در این داستان رعایت می‌شود و آن اصل انتخاب و آزادی برای هر سه نفر است. هم والدین و هم خود تارا بعد از حدود ١۶ سالگی بودن در کنار همدیگر و والدین را با اختیار و انتخاب و در کمال آزادی انتخاب می‌کنند. 

هر دوی والدین با اختیار و در نهایت آزادی تصمیم به نگهداری از تارا گرفته‌اند. اگر یک روزی این تصمیم عوض بشود تارا می‌تواند باز هم به زندگی خودش در شرایط سیستم کانادا و در مدرسه‌های کودکان بی سرپرست زندگی خوبی را داشته باشد! 

اجباری چه در بعد فردی چه از بعد اجتماعی وجود ندارد. هیچکدام از والدین برای رفع تنهایی خودشان یا برای فشارهای اجتماعی تصمیم به این کار نگرفته‌اند. 

گاهی ما از دیگران برای رفع تنهایی خودمان استفاده می‌کنیم. والدین به خودشان قول می‌دهند چنین استفاده‌ای از تارا نکنند چون او انسانی آزاد است. به هیچ طریقی حتی از راههای روانی و احساسی نباید او را به بند کشید!

همینطور نقشهای اجتماعی پدرومادر که در جوامع تعریف شده‌اند در این داستان جایی ندارند! 

در طول تاریخ این دو تبدیل به نقشهای اجباری برای والدین شده‌اند. اما اجرای نقشهای از پیش تعیین شده تضاد واضحی با اصل آزادی دارد! پس والدین تارا فارغ از نقشهای پدری و مادری در نهایت آزادی تصمیم به نگهداری از تارا گرفته‌اند. 

***

از کوزه برون تراود که در اوست


آنچه نداشته باشی نمی‌توانی به کسی بدهی. آنچه نباشی را نمی‌توانی به دیگری منتقل کنی. اگر سرشار از آرامش شادی و فراوانی نباشی چطور می‌توانی آن را به کسی بدهی. تارا هم مستثنی نیست. اگر ما به عنوان والدین تارا از کیفیت های بالا محروم و دور باشیم قطعاً نمی‌توانیم آن‌ها را به تارا منتقل کنیم. 

دنیا پر است از والدینی که خودشان از اضطراب یا غم یا جهل رنج می‌برند و کودکان اولین قربانیان این نادانی جمعی بشر هستند. 

نابودی محیط زیست که ناخواسته توسط بشر در جستجوی شادی ایجاد شده مثال واضحی از این جهل انسان است. 

انسان برای یافتن شادی مسیر اشتباهی رفته.  تسلط بر طبیعت و مصرف بیش از حد و غلبه بر دیگری که خصوصیات مردانه است بدون خصوصیات زنانگی قادر به تعادل بخشیدن به زندگی و ارمغان آورنده‌ی زندگی متعادل نیست. 

پرداختن به درون تنها راه نجات است. 

با توجه به اصول بالا ساختن خود و توجه به درون مهم‌ترین کاری است که والدین تارا می‌توانند و باید انجام بدهند. 


وقتی به درون بپردازی منبع آرامش و صلح را از درون پیدا می‌کنی و شرایط بیرونی کمتر برایت مهم می‌شوند. مثلاً محل زندگی! 

توافق دو نفر برای محل زندگی عملاً اولین قدم برای نگهداری مشترک از تارا است! 

***


والدین همیشه سعی دارند بهترین آنچه می‌دانند را برای فرزندشان تهیه کنند. همانطور که روزی پدر من از طبیعت روستا به شهر مهاجرت کرد حتماً صلاح فرزندانش را در زندگی شهری می‌دید. 

ما هم روزی از کشور اجدادی خودمان مهاجرت کردیم. صلاح فرزند آینده‌ی خودمان را در داشتن گذرنامه کانادایی و زندگی در جایی پیشرفته به زعم خودمان می‌دانستیم. 

حتی چند سال قبل از تولد تارا خانه‌ای با حیاط بزرگ در کنار مدرسه خریدیم. باز هم دوباره برای اینکه فکر می‌کردیم این برای تارا و خودمان بهتر است آپارتمان دیگری در طبقه‌ی هفدهم خریدیم البته هردو با قرض از بانک! 

آن روز اینطور فکر می‌کردیم. اینطور فکر می‌کردم که از نظر در و دیوار و شکل و محل خانه و داشتن اتاق جدا؛ بهترین حالت را برای تارا که هنوز به دنیا نیامده بود انتخاب کرده‌ام. 

چند سال گذشت. در اثر تغییراتی که در دیدگاه من بوجود آمد فهمیدم آنچه فرزندان انسان به آن نیاز دارند نه خانه‌های آنچنانی بلکه حالتی از عشق و وضعیتی از بودن است از سمت دیگران. 

داشتن یک سرپناه معمولی کافی است. هرچه ما به طبیعت نزدیک تر باشیم سالم تریم. شهرها محلی برای بیماری روحی و جسمی است. شهرها نه تنها به زمین ضرر می‌زنند بلکه به ما انسان‌ها به عنوان قسمتی از زمین هم ضرر وارد می‌کنند. 

ما جدای از زمین نیستیم. ما هم قسمتی از این جریان زندگی در زمین هستیم. 

بودن در کنار زمین و طبیعت تنها راه سالم برای زندگی است. استفاده از غذاهای تازه و طبیعی که از زمین می‌روید و به همراه آرامش و پاکی طبیعت مهم‌ترین عوامل برای زندگی خوب هستند. 

این را در فرزند خودم هم می‌دیدم. یک نگاه با توجه و حالت عمیق عشق و حضور شاید از هزاران خانه و اتاق خالی برای تارا تاثیر عمیق‌تری داشته باشد. 

خوردن غذای طبیعی و روییده از زمین و کشت شده بدون مواد شیمیایی از خاک غنی و محلی بسیار تاثیر بهتری روی جسم و روح من و فرزندانمان دارد. در مقایسه با خوردن محصولات ناشی از کشاورزی صنعتی و کارخانه های نابود سازی مواد غذایی و مواد غذایی بسته‌بندی شده ‌و اکثراً مانده. 

با اینکه کمی دیر شده بود سعی کردم تغییراتی در نحوه‌ی تغذیه‌ی خودم ایجاد کنم. هر زمانی که دخترم با من بود توجه خودم که حالا با مدیتیشن قوی تر شده بود را به او اختصاص می‌دادم. خود این تمرین معنوی ای بود برای من. 

هنوز خیلی دیر نشده. با نوشتن این سطور من داستان زندگی خودم و دخترم را می‌نویسم. این بار سعی دارم این داستان را زندگی کنم. یعنی بهترین مثال و نمونه برای او و تمام بچه‌های زمین باشم. 

بعد از تغییرات روحی و معنوی فهمیدم من نه تنها می‌توانم پدر دخترم باشم بلکه می‌توانم حس پدری نسبت به تمام کودکان و حتی تمام موجودات داشته باشم. 

فهمیدم نه تنها می‌توانم حس پدری داشته باشم بلکه حس مادری هم می‌توانم داشته باشم! 

مادری به شکل بدن و زایمان داشتن نیست! مادری یک حس است. این حس را در مدیتیشن ها تمرین کردم. با خودم تمرین کردم مادری باشم برای تمام موجودات! نه فقط محدود به دختر بیولوژیکی خودم! 

آزاد زندگی کردن از قید و بندهای مختلف درست در زمانی که تمام جامعه سعی دارند به بچه‌ها قید بزنند بهترین پدری کردن و مادری کردن است! 

پدر و مادر بود یک نقش اجتماعی نیست بلکه یک تمرین است در هر لحظه. 

باید خوب زندگی کردن را در عمل نشان بدهم! اضطراب نداشتن را! آزادی را! پذیرش درد را! پذیرش زمین خوردن را!یکی شدن با طبیعت را! و در نهایت مردن را!

والدین جایشان را به فرزندان می‌دهند. والدین یکی از الگوهای کودکان هستند. والدین نه تنها باید چطور زندگی کردن را بلکه چطور مردن را به فرزندان نشان بدهند!

نه در حرف و نوشته! 

بلکه با نگاه و سکوت! با عمل! 

***


 زندگی در تغییر

تغییر بزرگترین درس زندگی است. شاید تنها اصل بدون تغییر! 

در ابتدای این نوشته قرار بود داستان تارا مشترکاً نوشته شود! 

حالا شاید چیزها تغییر کند! 

در ابتدا قرار بود دو نفر از تارا نگهداری کنند!

شاید این هم تغییر کند!

تغییر رکن زندگی است. پذیرش تغییر بهترین نحوه‌ی برخورد با زندگی. 

سعی می‌کنم داستان تارا را با مشارکت همه بنویسم! اگر هم نشد اشکالی ندارد. تنها می‌نویسم!

اگر این داستان به واقعیت تبدیل شد خوب است!

اگر هم نشد باز خوب است!

داستان های ذهنی خاصیتشان همین است!

برای تارا آزادی را هدیه می‌دهم! 

آزادی ای که با آن زاده شده! 

اصلاً چطور میتوانم به خودم اجازه بدهم داستان تارا را من بنویسم!

شاید تا پایان کودکی و جوانی داستان تارا توسط جامعه و سیستم های آموزشی نوشته شود! 

این را هم می‌پذیرم! 

این داستان زندگی تاراست!

من هم داستان خودم را می‌نویسم! ‌

اگر من یک داستان خوب بنویسم شاید تارا هم آن را بخواند!

اگر خواند شاید روزی وارد این داستان بشود! 

شاید هم داستان خودش را بنویسد!

شاید تارا دکمه‌ی قرمز را خودش فشار داد و تماس ویدیویی را قطع کرد!

شاید تارا خواست در طبیعت باشد یا نباشد!

غذای سالم بخورد یا نخورَد!

شاید این ها را با انتخاب خودش انجام داد! 

من هم که قرار است آزادی مطلق را هدیه کنم! 

پس جای نگرانی نیست!

البته می‌توانم برای تارا آرزو کنم. آرزو کنم روزی از شرطی شدگی ها و زندان های ذهنی اجتماع بیرون بیاید! 

برای این کار باید خودم اول بیرون بیایم! 

آزادی را با همان مفهوم اصلی به خودم هدیه بدهم!

من آزادم! 

آزادم که داستان تارا را آنطور که می‌خواهم بنویسم!

تارای ذهنی من!

شاید با تارای واقعی تفاوت داشته باشد! 

تارای واقعی همانی است که خالق تارا می‌داند!

و خالق تارا من نیستم!

من هم مشاهده می‌کنم! 

در رضایت و بی طرفی!



داستان تارا ادامه دارد

حتی بدون نوشتن من!

حتی بعد از من!



نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین