پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۲۲

تجربه‌ی خانواده و تنهایی

 تجربه‌ی خانواده و تنهایی *** در حدود شش سالگی پدرم مُرد. او مرد نسبتاً مستبد و مهربانی بود! احتمالا! بزرگترین بت یک کودک شش ساله که پدرش باشد برای من شکست. من ماندم با شش تا خواهر و برادر بزرگتر در سنین نوجوانی! خودتان تصور کنید! فضایی که من در آن بزرگ شدم. شش خواهر و برادر جوان و نوجوان در اوج جدال عمو ها و دامادها و پدربزرگ برای ارث و میراث و یک مادر خانه‌دار مذهبی و ساده! این اولین تجربه بود. خانواده یعنی پدر و مادر مقتدری که همه‌ی جنبه‌های بچه را کنترل کنند از هم پاشید. رابطه‌ی عشق و نفرت بین ما خواهر برادرها هم شروع شد! از حس پدری تا جدال برای سهم بیشتری از ارث! از دلسوزی تا کتک کاری!  و من در چنین فضایی بزرگ شدم! کنکور دادم! مثلاً موفق شدم. مثلاً شریف رفتم. مثلاً مهاجرت کردم! در مهاجرت هم مثلاً موفق شدم! و یک فرزند و زندگی در کشور پیشرفته ی کانادا و آن هم در بهترین شهر آن یعنی ونکوور! حتی آنقدر موفق شدم که دوست دختر و زنم را خودم انتخاب کردم! بعدها مثل ٩٩ درصد آدمها هویت خانواده به خودم گرفتم. بعد از ترک خانواده ‌ی قدیمی پشت هزاران درد و اشک یک خانواده کوچک سه نفره درست کردم! ده

دوست قدیمی و جدید

 دوست قدیمی و جدید *** روزهایی که خودم کمتر در آن دخالت می‌کنم جزو بهترین روزها هستند. وقتی باور می‌کنی که کسی هست که بهتر از تو برنامه‌ریزی می‌کند! وقتی باور می‌کنی که تو سکان دار حیات نیستی! بهترین اتفاق ها در آن روزها می‌افتند! وقتی از سر راه کنار می‌روی!  وقتی ناآگاه بودی کسی تو را به این دنیا آورد و در کمال ناآگاهیِ تو از تو محافظت کرد! و می‌کند! و هر لحظه دوباره تو را می‌سازد!  چند صباحی باد به غبغب ات می اندازی و ادعای برنامه‌ریزی داری؟ آن هم در این دنیای وسیع و عظیم!  دیروز از آن روزها بود!  دوستی را دیدم بعد از مدت‌ها، مثل فرشته‌ای که هدیه‌ی خدا باشد داشت عشق می‌ورزید! با خودم می‌گفتم یعنی می‌شود این سطح از محبت و زنانگی را من هم داشته باشم! بعضی زن ها چقدر ساده محبت می‌کنند! دوستی دیگر را دیدم انگار سالهاست هم مسیریم! روز اول آشنایی از طریق یک دوست دیگر انگار هر دویمان سوار یک قطار بودیم!  بعد از یک مکالمه تلفنی و رد و بدل کردن چند کلمه‌ی رمزی فهمیدم برنامه‌ریزی در جایی به مراتب بالاتر و دقیق‌تر از درک و فهم ذهن ما در حال انجام است!  با هم در میان دریا و صخره و کوه و غروب ؛ د

هویت خانواده و گلی از سعدی

 هویت خانواده *** قبلاً در مورد تعریف خانواده نوشته بودم. شاید کمی مبهم بود. حتی مخالفت هایی را هم برانگیخت!  خانواده چیست؟ https://mymindflow.blogspot.com/2022/08/blog-post_14.html حالا شاید بتوانم کمی روشنتر بنویسم. تلاشی دوباره!  ببینید هویت چیست؟ آنچه ما خود را با آن تعریف می‌کنیم. به محض تعریف هویت ما به آن هویت وابسته می‌شویم. تمام تلاش و انرژی ما سعی در محافظت و تقویت آن هویت می‌شود.  اگر چهارقسمت ذهن را مرور کنید. یک قسمتِ آن، حافظه است و یک قسمت هویت.  دو قسمت دیگر هم عقل معاش یا هوش منطقی است و قسمت نهایی ذهن چیتتا یا ذهن بی زمان است! چهار قسمت ذهن https://mymindflow.blogspot.com/2022/04/blog-post_24.html یکی از نزدیکترین و آخرین هویت هایی که در مسیر معنوی کنار می‌رود هویت و در نتیجه وابستگی به خانواده است.  اگر هنوز هویت مالی جغرافیایی جنسی جسمی کاری اخلاقی و غیره دارید لطفاً بیشتر نخوانید چون هویت خانواده جزو آخرین هویت هاست.  در مسیر یوگا یا یگانگی هر هویت و وابستگی موقتی ای مانع محسوب می‌شود. مثلا هم هویت شدگی با جسم خوب نیست چون جسم قسمتی از زمین است و به زمین باز می‌گرد

نشست والدین تارا

 نشست والدین تارا *** امروز قرار است با مادر تارا جلسه‌ای داشته باشیم. در حضور خود تارا. دخترم که حدود چهار سال دارد. خواستم این نشست در مورد تارا باشد. وقتی خودم را در چهار پنج سالگی تصور می‌کنم یادم می‌آید که چقدر ظریف و حساس و آسیب‌پذیر بودم. کوچکترین تغییری در محیط ذهنی و زندگی ام می‌توانست تغییرات عظیمی در روح و روان من ایجاد کند! حتی تا چهل سالگی. زمانی که دیگر شاید توانسته باشم خودم اختیار زندگی ام را در دست بگیرم.  از بیرون به این جلسه میخواهم نگاه کنم. از فرای احساسات زودگذر. از فرای بالاو پایین رفتن های ذهن.  من و تو خدایان تارا هستیم. حد اقل در این زمان. تارا یک موجود مستقل است. او روحی آزاد است که ما را برای آمدن به این زمین انتخاب کرده. او راه خود را خواهد رفت. ما نیز راه خودمان را تا سفر نهاییِ مرگ خواهیم رفت. اما قبل از مرگ که مبدأ مختصات زندگی ماست اختیارات و تجربیاتی داریم. این تجربه‌ی پدری و مادری هم یکی از آنهاست.  برگردیم به قبل. زمانی که تصمیم گرفتیم بچه‌دار شویم. چند سالی طول کشید. من می‌خواستم طعم پدر بودن را بچشم و تو طعم مادر بودن را بچشی. من فکر می‌کردم با داش

دخترِ تقریباً عریان!

تصویر
 دخترِ تقریباً عریان! *** وقتی آفتاب در می آید دختری نسبتا عریان روی تراس روبرویی ما آفتاب می‌گیرد. فاصله اونقدر هست که من چهره‌ی او را خوب نمی‌بینم! از پرچم روی پنجره می‌شود حدس زد اهل اروپای شرقی است. کل بدنش را فقط دو عدد نخ پوشانده. بعد از تکرار آمدن او و اینکه وقتی بیرون پنجره را نگاه می‌کنم ناخواسته نگاهم به اعضای بدنش می‌افتد کم کم یک حس یک طرفه‌ای در من در حال ایجاد شدن است.  وقتی بدن عریان دختری را می‌بینم ناخودآگاه از درون بدنم یک حس جاذبه را حس می‌کنم. همان جاذبه‌ی جنسی که تمام دنیا تقریباً روی آن بنا شده است.  سادگورو از چند آتش نام برد. اول آتش نیاز به غذا و بلافاصله آتش شهوت یا جاذبه‌ی بدن هاست. که این همان آتش خواستن است! و این خواستن می‌تواند خواستن پول یا اشیاء هم باشد!  وقتی آن آتش روشن شود می‌توانی آن آتش را به بالا هدایت کنی تا به آتش ذهن برود. آنجا آن آتش تبدیل به فعالیت های ذهنی و منطقی و کار می‌شود.  دو آتش دیگر هم هست. اما فعلا من بین همان آتش اول و دوم هستم! رفتن به مراحل آتش های سوم و چهارم هنوز در حیطه‌ی دانش و اختیار من نیست.  خوب دختر عریان را نگاه می‌کنم و

زندگی در تجرد!

 زندگی در تجرد! *** دوباره‌ می‌خواهم با نیمه‌ی گمشده‌ی به خودم صحبت کنم. نیمه‌ای که واقعاً گم شده. اگر گم نشده بود اصلا نیازی هم به نوشتن نبود.  بیست روزی است که به صورت رسمی تنها و در تجرد زندگی می‌کنم. حس آزادی و آرامشی از خلوت بودن خانه دارم و حس تنهایی گاهی سراغم می‌آید. روزهایی هست که دخترم را نمی‌بینم. کم کم به خودم می قبولانم که دختر من تحویل مادرش و سیستم شده و دیگر قرار نیست با پدرش بزرگ شود! زور من هم به سیستم نمی‌رسد. خودش هم؛ دوستان و هم بازی‌های زیادی در مهد کودک و مدرسه پیدا کرده و ارتباط‌هایی با آنها برقرار کرده. احتمالا تا چند سال تارا دخترم مشغول روابط خودش با دوستانش خواهد بود. هر وقت نیاز به پدر را حس کرد من خواهم بود.  در مورد تجرد هم باید بگویم از پیش بینی های اولیه ام سخت تر است. به عنوان یک مرد اگر حاضر نباشی تن بخری و اگر حاضر نباشی مخ بزنی کار برایت خیلی سخت می‌شود.  به عنوان مرد؛ زندگی در جامعه‌ای جنسی مثل کانادا که دختران ابایی از نمایش جنسی ندارند بسیار سخت است. گاهی حتی دوست نداری از خانه بیرون بروی. همه جا پر است از نمایش اندام های جنسی. اگر قانون بازی این

ساختار داوطلبانه یا هیئتی

 ساختار داوطلبانه یا هیئتی *** بچه که بودم ایام محرم فرصتی برای کارهای داوطلبانه یا هیئتی بود. مراسم پختن قیمه‌ی امام حسین! گاهی هم کمک می‌کردم و پیاز و سیب زمینی پوست می‌کندیم. ظرف می‌شستیم و غیره. همین اخیراً هم سیستم های جهانی بر اساس والنتیرینگ Volunteering نمونه‌های جهانی آن هستند. سازمان دامما برای مدیتیشن ویپاسانا و سازمان ایشا نمونه‌هایی از این سازمان ها هستند. حتی شاید سیستم سوسیالیستی کمونیستی هم سعی داشت چنین چیزی درست کند.  هم در کودکی و هم همین الان سازماندهی و ساختار این گروههای داوطلبانه علاقه داشتم و دارم. تعداد داوطلبان در مورد ایشا یا ویپاسانا حتی میلیونی است و در سطح جهانی فعالیت میکنند.  در مقابلِ سازمان های داوطلبانه سازمان های مبتنی بر سود و زیاد هستند. اجزای سیستم سرمایه‌داری. شرکتها و سازمانها. تقریباً سنگ بنای سیستم سرمایه‌داری. این سیستم مبتنی بر سود.  زیان شخصی و مالکیت شخصی است. سیستم جزا و پاداش در سازمانهای اقتصادی سرمایه داری کاملاً مشخص است. پول یا پاداش اولویت دارد بر اشخاص.  اما در سیستم های داوطلبانه اولویت با اشخاص است. گرچه شاید در ابتدا فردیت مهم ن

کفایت لحظه

 کفایت لحظه *** لحظه نام بهتری برای خداست. برای این نانوشتنی. وقتی در لحظه باشی برایت کافیست. نیازی به اضطراب آینده نداری. نیازی به اضطراب برنامه‌ریزی نداری! حتی نیازی به وابستگی نداری. نیازی به مالکیت هم نداری! حتی شاید نیازی به بدن هم نداشته باشی!! داشتم صحبتهای اکهارت را گوش می‌دادم که ناگهان دنگ فهمیدم!  در حال تلاش برای از بین بردن وابستگی‌هایم بودم. اکهارت ارتباط وابستگی و هویت را گفت. و ارتباط وابستگی با لحظه!  وقتی هویت خودت را گم می‌کنی و خودت را ذهن و بدن تصور می‌کنی ناچار به وادی زمان گذشته و آینده وارد می‌شوی و از حال غافل.  وقتی وارد آنجا شدی نیاز به مالکیت داری چون از آینده می‌ترسی. می‌خواهی اضطراب آینده‌ات را با احساس مالکیت از بین ببری. مثلاً فکر می‌کنی یک برگه کاغذ که اسم تو رویش نوشته باشد به تو امنیت می‌دهد! خیر! فقط شاید اندکی به رفع اضطراب آینده‌ات کمک کند. اما مسأله ی تو را حل نمی‌کند.  وقتی هویت خودت را گم کرده باشی می‌خواهی با چسبیدن و کسب دارایی های فیزیکی خودت را پیدا کنی. با داشتن اشیاء و خانه و زمین می‌خواهی خودت را بزرگ تر کنی. اما غیر ممکن است!  وقتی هویت

امنیت عاطفی

 امنیت عاطفی *** این روزها روزهای جالبی است. از دختر تن فروش تا دوست های قدیمی و جدید به من با ترحم نگاه می‌کنند. آنها فکر می‌کنند فاجعه‌ای در زندگی من اتفاق افتاده. فاجعه‌ی جدایی! یاد زمانی افتادم که در شش سالگی پدرم فوت کرده بود و دیگران با ترحم نگاهم می‌کردند و با خودشان می‌گفتند عجب فاجعه‌ای!  زندگی گذشت و گذشت. من حدود بیست سال در طوفانهای زندگی یک رابطه‌ی نیم بندی داشتم. یک خانواده کوچک هم درست کردم. یک خانواده ی سه نفره‌ی کوچک. تا حدودی هم به من امنیت می‌داد. من هم مثل بقیه‌ی آدمها فکر کردم با داشتن خانواده و بچه؛ زندگی آرام و درست می‌شود! اما نشد! اما داستان من این بود که حدود یک سال پیش برای بهتر کردن روابطم با خانواده ی کوچکم سعی در درست کردن خودم کردم. این سعی منجر شد به وارد شدن عمیق تر من به دنیای درون خودم. سفرهای ویپاسانا و یوگا را جدی تر گرفتم. مراقبه را بیشتر تمرین کردم.  کم کم تغییر کردم. خشمم به مقدار زیادی کاهش یافت. اضطرابم به مقدار زیادی از بین رفت. در این مسیر درونی اما به پوچی ازدواج و پوچی روابط هم پی بردم. تا به خودم آمدم همسرم دچار ترس شد. او عدم پایداری را د

نِشستنِ بودا

 نِشستنِ بودا *** همه‌ی ما مجسمه‌های نشسته‌ی بودا را دیده‌ایم. معنی نشستن بودا را نمیتوان با ذهن توضیح داد با نوشته هم سخت است! اما اینجا تلاشی است برای نوشتن نانوشتنی!  اول یک خاطره! بچه که بودم در یک فیلم نشان می‌داد که یک نفر نشسته برای مدیتیشن! از برادرهایم پرسیدم معنی این نشستن جیست؟ این آقاهه واسه چی نشسته و چشم‌هایش را بسته!؟ (و اینقدر زجر نشستن را تحمل میکند!) گفت او مینشیند و ناگهان یک لذت عمیق را تجربه می‌کند! این کل دانش من بود از کودکی در مورد مدیتیشن!  حدود سی چهل سال طول کشید تا یک فهم خیلی مختصری از معنی نشستن  و سمبل نشستن بودا پیدا کنم!  این فهم هم از خود نشستن بدست آمد! حالا در تلاشی مذبوحانه سعی می‌کنم اینجا توضیح بدهم! درک مفهوم نشستن فقط با خود نشستن و انجام تمرینات بودا بدست می‌آید که در یوگا و ویپاسانا بدست می‌آید. برای یوگا Sadhguru.org  و برای ویپاسانا dhamma.org رو دنبال کنید!  من هنوز خودم را در جایی نمی‌بینم که بتوانم در مورد یوگا و مدیتیشن بنویسم! اینها تجربه‌های شخصی و خام من هست! فقط برای سرگرمی خودم و شما! من و نیمه‌ی گمشده‌ام! ببینید ما در کل زندگی در ح

چرا نجات خاک!

 نجات خاک! *** چرا نجات خاک؟! ما کیستیم؟  حداقل بدنهای ما از خاک می آید و به خاک بازمی‌گردد! نه تنها بدن‌های ما بلکه بدن اکثر موجودات زنده! تمام موجودات زنده‌ی روی زمین!  پس خاک منبع تمام حیات روی سطح زمین است. خاک خود بزرگترین اکوسیستم زنده‌ی روی سطح زمین است.  خاک سطح زمین؛ اکثرا زیر دست کشاورزی قرار دارد و بشر مستقیم روی آن تاثیر دارد.  تقریباً تمام غذای ما از خاک تولید می‌شود.  تقریباً تمام مسائل زیست محیطی ریشه در خاک دارد.  خاک در کنار اکسیژن و آب پایه ای ترین عنصر حیات روی زمین است.  مسایل بحرانی زیست محیطی مثل گرمایش زمین، بالارفتن دی اکسید کربن؛ کمبود آب و تغییرات آب و هوایی تماماً تحت تاثیر خاک هستند.  خاک و گیاهان روییده بر آن جاذب اصلی دی اکسید کربن اتمسفر هستند.  خاک و گیاهان روییده بر آن مخزن نگهداری اصلی آب شرب در سطح زمین هستند.  خاک و گیاهان روییده بر آن عامل جلوگیری از سیلاب های خطرناک هستند.  درختان و گیاهان عامل اصلی فتوسنتز و جذب کربن تولید اکسیژن و جلوگیری از گرمایش زمین هستند.  بشر با قطع درختان و بیابان کردن جنگلها برای کشاورزی؛ باعث تغییرات اقلیمی در جهان است. 

قلم در ویپاسانا

 قلم در ویپاسانا! *** حدود ساعت یک صبح در مرکز ویپاسانا! تقریباً از حالت مردن بیدار می‌شوم، هنوز گیجم! دیروز تقریباً سه ساعت مدیتیشن داشتم و همینطور مدیریت آشپزخانه و پختن سوپ و کیک برای سی و پنج نفر! روز خیلی پرکار و طولانی بود! شب آنقدر خسته بودم که مثل مرده افتادم! و حالا بیدار شدن دوباره! وقتی دوباره بیدار می‌شوم مثل تولدی دیگر است!  چند دقیقه‌ای بیشتر نمی‌گذرد که مغزم دوباره شروع می‌کند به کار! یاد دوران کودکی می‌افتم که انشا مینوشتیم «قلم را بدست می‌گیرم و ...» حالا هم من موبایل را بدست می‌گیرم و ... همه جا تاریک است! خوبی موبایل این است که نور بیرون نمی‌خواهد! قرار نیست اینجا موبایل روشن کنیم. اما موبایل را خیلی با احتیاط روشن می‌کنم! کمی شک دارم از این که موبایل را روشن کنم یا نه. چند ثانیه چشمانم را می‌بندم! یک نوع عجله‌ی خاصی دارم. عجله برای نوشتن! برای به اشتراک گذاشتن این لحظات با جهان! با نیمه‌ی گمشده‌ی خودم! نیمه‌ای که واقعا گم شده! آنقدر گم که تقریباً وجود ندارد! یعنی با خودم حرف می‌زنم! در عین حال با جهان!  کمی فلسفی شد. بگذریم! وقتی موبایل را برمیدارم با خودم عهد می‌بن

ویپاسانا - مرداد ١۴٠١

 ویپاسانا - مرداد ١۴٠١ *** یکی دو روزی است به یک مرکز جدید ویپاسانا آمده‌ام. زیاد قصد نوشتن نداشتم. اینجا سعی دارم موبایل را خاموش نگه دارم تا فرصت رسیدن به خودم را داشته باشم. اما این یک بار شاید خالی از لطف نباشد. ساعت ٢:٣٠ صبح است. اینجا در فاصله‌ی چهار ساعتی شهر و در یک منطقه‌ی کوهستانی و جنگلی واقع شده.  محیط به شدت آرام است و مناسب رشد شخصی. برای دانش آموزان جدید و خودمان پخت و پز و نظافت می‌کنیم. مثل یک خانواده‌ی بزرگ. قدیمی ها به جدیدها کمک می‌کنند. روزی هم سه نوبت صبح و ظهر و شب مدیتیشن گروهی داریم! زمانی که روی خودمان کار می‌کنیم. البته تمام مدت اینجا روی خودمان کار می‌کنیم! حتی وقتی در حال آشپزی و نظافت برای دیگران هستیم! یادتان هست؟ دادن مساوی است با گرفتن!  خلاصه گفتم فقط یک گزارشی داده باشم! تمام تئوریهای مربوط به انسان خودشناسی و رشد شخصی اینجا در عمل استفاده می‌شود. مثل یک خانواده ی بزرگ کنار هم هستیم و از زندگی لذت می‌بریم. برای بعضی‌ها که فکر می‌کنند اینجا از زندگی واقعی فرار می‌کنند عرض کنم اینجا خوب می‌خوابیم دو خوب می‌خوریم و لذت می‌بریم! فقط ذهن و ایگوست که اینجا

برای همسفر قدیمی

 برای همسفر قدیمی! *** حدود یک ساعت دیگر شاید همدیگر را ببینیم! اما من را میشناسی! کمی عجولم. نمی‌توانم حتی یک ساعت صبر کنم! شاید این حس از بین برود. شاید این لحظه دیگر نباشد!  فکر می‌کردم همه چیز تصادفی است. حتی آشنایی من و تو در بیست سال پیش! اما ظاهراً چیزها تصادفی نیست. می‌توانی هر طور می‌خواهی فکر کنی. اما زندگی و روابط ما در جایی بسیار عمیق تر از سطح فکر و احساسات تعیین می‌شوند. جایی به عمق روح! اگر روح را به سطح ذهن نیاوری!  بیست سال پیش در یک سفر همراه شدیم. همسفر هم شدیم در این زمین. سفر در بدن! سفر در جسم و روح! سفر در احساسات! سفر در زمین!  در این سالها فراز و نشیب های زیادی را با هم تجربه کردیم. همانطور که من درون تو را دیدم تو هم درون مرا دیدی! تو تمام ضعف های من را دیدی. تمام ایگوی من را دیدی. خشم را دیدی. حسادت را دیدی. اضطراب را دیدی. شهوت را دیدی. غم را دیدی. همه‌ی این‌ها را در من دیدی. ولی با هم حدود بیست سالی ماندیم.  ماندیم و با تعریف های جامعه جنگیدیم! جامعه هرچه خواست ما را برنامه‌ریزی کند موفق نشد! سعی کردیم آزادانه زندگی کنیم. مهاجرت کردیم. ساختیم و خراب کردیم. 

ترس از آینده

 ترس از آینده! *** بسیاری از دوستان توصیه می‌کنند که ننویس یا نوشته‌ها رو پاک کن یا فقط برای خودت بنویس و پخش نکن. در این که نیت این دوستان خیر هست شکی نیست. هر کسی از دیدگاه خودش دنیا رو میبینه و نظر میده. احتمالا هم با نیت خیر. و از روی تجربیات خودش.  ترس از اینکه در آینده من از نوشتن این سطور پشیمان بشوم و دیگر کار از کار گذشته باشد. ترسی است واقعی! اما یک حالت دیگر هم هست.  فرض کنید که شما در لحظه زندگی می‌کنید و می‌نویسید! وقتی در لحظه هستید دیگر به گذشته فکر نمی‌کنید. وقتی به گذشته فکر نکنید یعنی گذشته را میپذیرید. وقتی یک چیزی را پذیرفته باشید چیزی که در گذشته اتفاق افتاده دیگر در مورد آن چیز شرمسار نیستید! خیلی ساده است. مثلا این سطوری که این بالا نوشتم گذشته‌ی چند دقیقه پیش من هست. وقتی آن ها را همانطور که هستند بپذیرم دیگر قبولشان می‌کنم و دیگر نه قضاوتشان می‌کنم نه حس پشیمانی را در مورد آنها تجربه می‌کنم.  این نوشته‌های بالا درست مثل گذشته‌ی من که در لحظه تولید شده بودند و در لحظه هم از بین می‌روند چیزی جز چند کلمه که کنار هم ترکیبی از مفاهیم را می‌سازند نیست. حس پشیمانی از

نیمه‌ی گم شده

 نیمه‌ی گم شده! *** تئوری اش را می‌دانم. نمیه‌ی گم شده ای نیست. چیزی گم نشده. همه چیز در خود ماست. نیمه‌ی گم شده‌ی ما خودمانیم!  این تئوری داستان است. اما داستان به همین جا ختم نمی‌شود.  انگار همین الان من دارم با نیمه‌ی گم شده‌ی خودم صحبت میکنم.  نیمه‌ای که چون گم شده برایش می‌نویسم. نمی‌دانم کجاست! نمی‌دانم کیست! اصلا نمیدانم در گذشته بوده یا در آینده یا اصلا خارج از بعد زمان! در عرفان های مختلف گفته می‌شود که آنچه در بیرون از خودمان دنبالش می‌گردیم درونمان است. پس این شامل آن نیمه‌ی گم شده هم می‌شود. می‌گویند بیرون دنبالش نباش! می‌گویند جای اشتباهی داری دنبال نیمه‌ی گم شده‌ی خودت می‌گردی!  نیمه‌ی گم شده‌ی من هم انگار همان زنانگی است. انگار همان زن است. زنی که پیدایش نمی‌کنم! زنی که حرفهایم را بفهمد! زنی که بفهمد دروغ خوب نیست! زنی که برای صداقت ارزش قائل باشد. صداقت خام و خالص! دنیا پر شده از مردان تنها و زنان تنها! قوانین ازدواج و طلاق! دادگاه های خانواده! دنیا پر شده از میوه‌هایی که نیمه شان گم شده! دنیا پر شده از زنان تنها که مرد رویایی شان را پیدا نمی‌کنند دنیا پر شده از مردان ت

تسویه حساب‌های شخصی -۵- نوشتن درست یا غلط

 تسویه حساب‌های شخصی -۵ *** زیاد حال خوبی ندارم. البته نمی‌خواهم داستان ذهنی و دراما ایجاد کنم. همین نوشتن یعنی پذیرش و حتی اعتراف به این موضوع. و معمولاً تا پایان همین نوشته حالم خوب می‌شود! اصلاً همین الان در لحظه می‌گویم که حالم اوکی است! نه خوب و نه بد! بدون دراما و بدون برچسب های ذهن!  خیلی از دوستان متوجه اصل حرف‌های من نمی‌شوند! گاهی حس ناامیدی می‌آید از اینکه اینقدر کم متوجه می‌شوند اما این حس هم گذراست! به هرحال زمان چیز خوبی است.  دوستان عقل اندیشی دارم که از روی نیت خیر به من می‌گویند ننویس! دوستانی هم از ترس لو رفتن کارهای خودشان می‌گویند ننویس! اتفاقا این نوشتن ها با ترور سلمان رشدی همزمان شده! جرم سلمان رشدی هم این است که صادقانه می‌نویسد! و مسلماً گروهی هستند که مثلاً درست و غلط را می‌دانند و با اسلحه و چاقو و نصیحت و صلیب و غیره درست را اجرا می‌کنند! می‌توانند کراواتی باشند یا ریشو! غربی باشند یا شیعه! فرقی ندارد! مشکل آنجاست که آنها به درست و غلط مطمئن هستند! نه مثل منِ سرگشته که حتی صلاح خودم را نمی‌دانم! نمی‌دانم نوشتن به نفع ام تمام می‌شود یا به ضررم! اصلا نفع و ضرر

برای تارا! اواخر مرداد ١۴٠١

 برای تارا! مرداد ١۴٠١ *** تارای عزیزم! امروز که برایت سمبوسه آوردم دیگر نه تو را بغل کردم نه بوسیدم. شاید انتخاب خودم بود. شاید انتخاب تو یا مادرت! شاید هم دارم برای دوری از تو آماده می‌شوم! دیگر باید آماده شوم برای دوری های طولانی تر. هنوز نمی‌دانم چقدر دوام بیاورم اما وقتی ٢۴ ساعت بدون تو دوام بیاورم ٢۴ ماه هم می‌توانم. قبلاً هم تست کردم می‌شود.  مادرت تو را برد به چند ساختمان آن طرف تر. دیگر خیلی فرقی نمی‌کند. چه چند ساختمان چه چند شهر یا قاره! این رسم روزگار است. چند سالی برو مدرسه. شاید هفت سالگی یا دوازده سالگی ات دوباره دیدمت. امیدوارم تا آن موقع بتوانی خودت بخوانی.  اما هنوز نمی‌دانم! هنوز بغض دارم. هنوز از این چرخش روزگار گیجم. هنوز نمی‌دانم کدام یک دست من بود و کدامیک دست من نبود!  هنوز نمی‌دانم کدام برنامه‌ باعث جدا شدن فیزیکی من و تو شد. رسم این قسمت از جهان اینطوری است. کسی به پدر اهمیت نمی‌دهد.  پدر ها را آنلاین می‌فروشند. اسپرم‌ها ارزان قابل خریدن هستند. آغوش پدر هم برای کسی مهم نیست.  عیسی هم پدر نداشت. من هم از شش سالگی پدر نداشتم!  رسم زمانه اینطوری شده. مادرت همسر س

خانواده چیست؟

 خانواده چیست؟ *** سادگورو می‌گوید خانواده یک جنایت است! افراد کمی می‌فهمند! محمد گفت روزی می‌رسد که زن از مرد و خانواده از یکدیگر فرار می‌کنند! افراد کمی می‌فهمند! عیسی به مریم اشاره کرد و گفت او مادر من نیست! افراد کمی فهمیدند! خانواده چیست؟ می‌گویند من اهل خانواده نیستم! واقعا خانواده چیست؟ یک گذشته؟ یک تاریخ؟ مقداری ژن؟ یک قرارداد اجتماعی؟ تارا دختر چهار ساله‌ی من یک تمرینی با من انجام داد. وقتی که به او توجه و محبت می‌کنم یکی از عروسک هایش را می‌آورد و می‌گوید ددی! این عروسک و بوس کن! در واقع من را تست می‌کند می‌خواهد ببیند این توجه و محبت مرز دارد یا نه!  تارای چهار ساله می‌خواهد بداند که این توجه و محبت مشروط است یا بینهایت؟ محدود است یا همه گیر! اگر من نتوانم همان محبتی که به او ابراز می‌کنم را به یک عروسک ابراز کنم محبت من واقعی نیست! درونی نیست! مشروط است!  نکته را گرفتید؟ خانواده یک رابطه‌ی مشروط است! یک دوست داشتن فیک! یک محبت مشروط! یعنی من مرز بندی کردم! یعنی من فقط به افراد خاصی محبت دارم! فقط یک تعداد محدودی در کادر عکسهایم و در دایره‌ی توجه ام هستند!  خانواده یعنی من ب

خدا-...-تنهایی

 خدا-سکس-تنهایی *** بعد از یک روز تابستانی حالا یک غروب طولانی روبرویم است. یک مدیتیشن گروهی داشتیم. امشب ماه کامل است. در حال رانندگی بودم که حس تنهایی سراغم آمد. یک جایی خلوت کنار چند درخت پیدا کردم. به سمت غرب نشستم تا رنگ غروب معلوم باشد. موسیقی را کم می‌کنم و می‌گذارم روی تکرار! حالا شرایط مهیاست برای نوشتن! به اشتراک گذاشتن تنهایی ام با شما! با خدا! اکهارت می‌گفت درست پشت تنهایی خدا نشسته. شاید بپرسید تنهایی چه ربطی به خدا دارد و این دو چه ربطی به سکس!  راستش را بخواهید داستان از کودکی من شروع می‌شود. زمانی که هنوز بالغ نبودم. کمی مسایل جنسی را می‌فهمیدم. کتاب هایی خوانده بودم. مثلاً کتاب گناهان کبیره ‌ی دستغیب در مذمت خودارضایی! یا کتاب نه ماه انتظار برای بارداری. جسته و گریخته اطلاعاتی بدست آورده بودم. آن زمان شاید ١٠-١٢ سالگی چیزی داشتیم به نام دودول بازی. درواقع دست زدن به اندام جنسی را می‌گفتیم دودول بازی. دختر ها و پسرها از هم کاملاً جدا بودند. حتی شعرهایی مثل  پسرا شیرن مثل شمشیرن؛ دخترا موشن مثل خرگوشن  رو زمزمه می‌کردیم. دنیای پسرها و دخترها با مدارس جدا و خانواده‌های مذ

تعریف زندگی چیست

تعریف زندگی چیست؟ *** چند روز پیش دوستی در پارک از من پرسید تعریف زندگی چیست؟  What's the definition of life! اون روز خندیدم و گفتم نمی‌توانی زندگی را تعریف کنی و رفتم سراغ دخترم چون نیاز به توجه داشت. حالا بعد از چند روز شاید بشود که جوابی بدهم! تعریف که نه! تعریف با کلمات نمی‌شود! اما این هم تلاشی است برای نوشتن نانوشتنی! زندگی نانوشتنی است. نا فهمیدنی! یعنی ذهن نمی‌تواند آن را بشناسد. ذهن من! ذهن تو. حتی همین کلمات فقط قسمت خیلی کوچکی از زندگی است. برای فهمیدن یا بهتر است بگوییم درک زندگی باید ذهن را خاموش کنی. خاموش که نمی‌شود. باید ذهن را مشاهده کنی! بعد احساسات را مشاهده کنی.  بعد آنچه درون بدنت اتفاق می‌افتد را مشاهده کنی.  خوردن را مشاهده کنی.  دفع را مشاهده کنی!  درد را مشاهده کنی.  لذت را مشاهده کنی!  بدون دخالت ذهن! برای اکثر آدمها غیرممکن است!  حتی وقتی این ها را می‌خوانی ذهن ات مدام دخالت می‌کند! مثلاً نویسنده را تحلیل می‌کنی! یا به سرعت می‌خواهی رد شوی تا با ذهن نتیجه‌گیری کنی!  ذهن عجول است! قضاوت گر است! دنبال نتیجه و معنی است. دنبال آینده است. با ذهن هرگز تعریف زند

آی جامعه

آی جامعه! *** آی جامعه! آی وجدان! آی خواننده! آی مذهب! تو عیسی را به صلیب کشیدی! موجودی نازنین! موجودی به آن زیبایی را! پس دیگر چه انتظاری از تو می‌توان داشت! آی جامعه! تو حساس ترین عضو بدن من را به تیغ جراح و بیهوشی سپردی! تو برای دول من هم برنامه‌ریزی کردی! جش سوران گرفتنی! ختنه سوران گرفتی!  تو بدن های ما را از هم جدا کردی! مدارس پسرانه و دخترانه!  وقتی کنجکاو بودیم. وقتی پاک بودیم. وقتی باید در کودکی آغوش را عشق را جنسیت را بدون دخالت تو تجربه می‌کردیم تو حصار کشیدی! مرزبندی کردی. درست و غلط کردی!  وقتی در جوانی خواستیم عشق بازی کنیم تو پلیس و زندان و شلاق ات را آماده کردی! دستبند زدی به عشق!  آی جامعه؛ آی وکیل؛ آی جادوگر!  وقتی خواستیم با هم باشیم تو خط تعیین کردی! تو سند ازدواج خواستی! تو قانونگذاری کردی! وقتی خواستیم سکس کنیم تو باز بودی! تو برای پرده‌های بکارت قیمت گذاشتی! برای احساسات مهریه تعیین کردی!  آی جامعه! آی قانون! وقتی خواستیم فقط آغوش باشیم بدون دخالت تو! اجازه ندادی! آی جامعه؛ آی قانون!  تو تمام زمین ها را حصار کشی کردی! هر بچه‌ای بخواهد زندگی کند باید برده‌ی تو باش

پرخوری و رفتن سایه

 پرخوری و رفتن سایه! *** اسم این قسمت پرخوری است چون درست بعد از خوردن چند وعد‌ه‌ی نسبتاً مفصل دارم می‌نویسم! وقتی پرخوری می‌کنی کمی از سرعت ذهن و احساسات کاسته می‌شود! کمی از انرژی‌های حیاتی صرف پروسس کردن غذا می‌شود و در نتیجه ذهن کمی آرامتر! پس خوردن هم نوعی مدیتیشن است!  با آدمهای گوناگون حرف می‌زنم. می‌گوییم و می‌خندیم! اما تلخی داستان آنجاست که گاهی هرچقدر با دیگران می‌گویی و می‌خندی دور تر می‌شوی! تازه فاصله‌ها برایت روشن می‌شوند. با دیگران معاشرت می‌کنی ولی دور تر می‌شوی! این هم از تناقضات جدید ما!  ذهن و احساسات ما را اسیر خود کرده! شاید ٩٩ درصد ما در ٩٩ درصد اوقات درگیر همین افکار و احساسات باشیم. درگیر این توهم همه‌گیر.  پراکنده‌گویی هایم را به حساب پرخوری بگذارید... جوانتر که بودم ... این هم یادم رفت! باز هم به خاطر پرخوری! خلاصه!  این نوشتن ها هم تلاشی است مذبوحانه! قبلاً نوشتنی ها را نوشتنم! سعی کردم نانوشتنی ها را هم بنویسم! سایه هم رفت! آن اقیانوس احساس. سایه سعادتی داشت چون حافظ و سعدی و مولانا ها به او نظر کرده بودند! یادم افتاد! جوانتر که بودم شعرهای حافظ و سعدی و مو

خود-آ-آدم

 خود-آ-آدم *** اولین یوگی! آدی یوگی حوا- الهه‌‌ی زنانگی ابراهیم نوح موسی  عیسی محمد حافظ سعدی خیام مولانا گرجیف کریشنا کنفوسیوس زرتشت سهراب سادگورو اکهارت شیده گوئنکا مهدوی امام زمان! معلم‌ها مادر پدر خانواده خواهر برادر دوست رفیق دشمن حاسد حیوانات حشرات پرندگان پستانداران ماهی‌ها درختان گیاهان آب خاک هوا خورشید فضای خالی خلأ نانوشتنی انرژی مبدأ مقصد اول آخر حی قیوم زندگی خود!

عدالت شیعه

 عدالت! *** داستان عدالت داستان جالبی است! معمولاً خشونت را عدالت می‌نامند!  عدالتی که آدمها دارند یعنی اعدام و شکنجه! این عدالتی که آدمها می‌سازند یعنی ترور! عدالتی که مسیح را به صلیب می‌کشد! عدالتی که حلاج را دار می‌زند! و داستان ما به جایی رسید که  یزیدیان! همان سینه زنان حسین!  مظلومان را در زندان شکنجه می‌کردند!  عدالت دیگری در جریان است! عدالتی که ما درک نمی‌کنیم! عدالتی که مسیح داشت با به صلیب کشندگانش!  عدالت مسیح عدالت واقعی خداوند است!  اگر عدالتی باشد!  عدالتی که سرشار از بخشش است! بخشش کسی که ظلم می‌کند! آن عدالت یزید را نیست می‌کند! یزید را از تاریخ پاک می‌کند! عدالت مسیح خیلی با عدالت شما تفاوت دارد! عدالت مسیح عین بخشش و محبت بود! عدالت شما کور و خشن است! شما لطفاً عدالت نورزید! شما انسان باشید! آزاده باشید! همین کافیست! عدالت شما عین خشونت است! شما دلتان برای طفلان مسلم می‌سوزد اما با کله‌ی بریده گوسفند فوتبال بازی می‌کنید!  این چه دلسوزی است! عدالت و محبت و دلسوزی واقعی مرز ندارد! خشونت ندارد! تو عدالت را فقط برای خودت می‌خواهی! عدالت اسلحه‌ی توست! ای شیعه! عدالت تو بر

عشق های کوچک و عظیم

 عشق های کوچک و عظیم! *** زیاد اهل خاطره نویسی نیستم! اما دیگر نمی‌توانستم نادیده و نانوشته عبور کنم! عشق همه جا ساری و جاری است! بیشتر از آنچه من بتوانم درک کنم. در همین کارهای کوچک زندگی! عشقی عظیم اما در ظاهری ساده و کوچک! مثلاً همین دیروز ! خیلی دور نیست.  پیغامی گرفتم از دوستی با عشق! می‌خواست دور هم جمع شویم. سرشار از عشق بود.  با خودم گفتم با کمال میل! خواستم تارا باشد! در این یگانگی.  تارا را آماده کرده بود با عشق. یک ساک وسایل کامل و مرتب با عشق چیده شده بود.  تار پرید بغلم. با عشق! او را به آسمان بردم! نزدیک بود بیفتد.  رفتیم پارک. آنجا مامور پارکینگ راهنمایی مان کرد با عشق!  دوستان آمدند. بساط ناهاری و کبابی تماماً با عشق.  میوه‌های آماده. چشم‌ها همه سرشار از عشق. ناهار خوردیم و موسیقی گوش دادیم! موسیقیِ عشق. صدای تنبور! صدای عشق! دوستانم تمام وسایل ما را جمع کردند. تماما با عشق. تارا پاهایش خراش برداشت. آرام گفتند تارا زمین خورده تماما با عشق.  رفتم به مهمانی! هفت هشت جور غذا! همه آنها آماده شده بود با چاشنی عشق!  قورمه سبزی و ماهی و لوبیا پلو و بادمجان و ته چین مرغ و زیتون

فراخوان انرژی زنانه

 فراخوان انرژی زنانه! *** بدینوسیله خدمت تمام آقایان، خانم ها، وسطی ها، لزبین ها، گی ها، ترنس ها و عجیب و غریب ها فراخوان داده می‌شود!  لطفاً در صورتی که انرژی زنانگی دارید به اطلاع اینجانب برسانید که شدیداً لنگیم! انرژی‌های مردانه چند هزار سال دهن و ماتحت ما را سرویس نموده! اندکی انرژی زنانه هم که مانده بود توسط شرکتهای بزرگ در حال تبدیل به کالا و خرید و فروش در بازار است!  لذا بدینوسیله از تمام گروه‌های ذکر شده در بالا دعوت می‌شود در صورت پیدا کردن هرگونه زنانگی مراتب را در اسرع وقت از طریق مراجعه‌ی حضوری به درب منزل اینجانب! یا تلفن! یا مکالمه‌ی تصویری یا نامه و پیغام و پسغام به اینجانب برسانید!  انرژی زنانگی دارای خصوصیات زیر در اولویت پذیرش خواهند بود: عاری از هرگونه منطق، حساب و کتاب، تفکر مثبت یا منفی! برنامه‌ریزی! کار اداری! هدفمندی و غیره! خسته شدیم به خدا! عاری از آینده و گذشته!  بدون شلوار! ترجیحا با دامن بدون موارد اضافه! بدون روغن مالی و سرخاب سفیداب و موها ترجیحاً شانه نشده و حتی ژولی و پولی!  بدون نگرانی از پول و موقعیت اجتماعی!  ظریف و تمیز! مثل گل! بدون اِعمال انواع اپ

بخشیدن چیست

 بخشیدن چیست؟ *** بخشیدن هم در لحظه هست. یعنی وقتی در لحظه باشی در حال بخشیدن مداوم هستی!  وقتی درگیر ذهن باشی حتما درگیر گذشته هم هستی و نمی‌توانی ببخشی! حتی اگر ذهن ات به تو بگوید بخشیدی! در واقع بخشیدن دیگران محصول بودن در لحظه هست. حالتی از بودن هست که گذشته و آینده در آن معنی ندارد. به آن می‌گوییم درلحظه بودن! با تمرین و مدیتیشن می‌توانی کمی بچشی! در لحظه بودن همان نبود ذهن یا ایگوست. پس فهم لحظه مساوی است با نبودن ذهن. پس با وجود ذهن فهم لحظه غیرممکن است. همانطور که با وجود ذهن بخشیدن غیرممکن است! آدمها دو دسته‌اند!  یا لحظه را تجربه کرده‌اند که آن وقت خودشان می‌دانند من چه می‌گویم! و نیازی به تکرار من نیست! یا لحظه را تجربه نکرده‌اند و آن وقت نمی‌توانند درک کنند من چه می‌گویم! و گفتن های من بیهوده است! پس در هر دو حالت؛ نوشتن من بی‌مورد است! والسلام!!

اهل هیچستانم

 اهل هیچستانم! *** اهل هیچستاتم حرفه‌ام خاموشی است صبح ها گاهی در میان نیستی  میهمانی دارم امروز در این حال و هوا سهراب آمد نرم ‌و آهسته به تنهایی من به من از قانون گیاه گفت و پوچی این خواستن بدن و ذهن به دنبال یکی هر یک از راهی و جهیدم از خواب قلمم را گفتم برخیز سهراب آمد ماهیانی دارد  که روانند در این حوضچه‌ی اکنونی و به سرعت جَستم اندرین تاریکی چندتایی ماهی بگیرم از سهراب  که تنهایی را فهمید و قانون گیاه را خوب می‌دانست مثل من از قد قامت یک علف گریان می‌شد و در این هیچستان نه کسی فهمیدش نه کسی بود که بتواند نرم و آهسته بیاید

بازی توجه

تصویر
 بازی توجه! *** اینجا کمی توجه بدست می‌آورم. کمی هم توجه می‌گذارم!  کل زندگی؛ بازی توجه هاست! بازی چرا؟ چون جدی نیست! می‌توانی توجه ات را هرکجا خواستی بگذاری! خیلی فرقی ندارد! مثلاً به این کلمات! یا این یکی کلمه! یا حرکت هوا در مجاری بینی! یا فیلم! یا این کرسر چشمک زن کامپیوتر!  سوژه‌ی توجه مهم نیست!  می‌توانی به تصویر یا خاطره‌ی دوستی توجه کنی! به بدن! به خارش پوست! به چیدن حروف! صدای تایپ کلمات! معنای کلی این نوشته!  نفس! لحظه‌هایی که چند شکل بی‌معنی تبدیل به معنی می‌شود در مغز!  آرامِ آرام! کشش عضلات در بدن! نحوه‌ی نشستن کج روی مبل! محل تقاطع دو پا! شییر کردن این نوشته! بی سر و ته بودن افکار! کارخانه‌ی تولید مداوم فکر! درد گردن!  مدیتیشن! فهم خوانندگان! قورت دادن بزاق دهان! یک نفس عمیق! یا صدای چرخ‌های آهنی یک ماشین!  همهمه‌ی شهر! فامیل!  دوستان! تصاویر آنها در ذهنت! فلان فکر و فلان ایده!  هزاران چیز دیگر! تمام این توجه ها عادی است!  اما معجزه وقتی است که تو  توجه پشت توجه را متوجه می‌شوی! و توجه پشت توجه پشت توجه را! و توجه پشت توجه پشت توجه پشت توجه را! نمی‌دانم چند مرحله می‌توانی

هویتِ اِکس دار

هویتِ     اِکس   دار *** این   هم   از   آن   هویت   های   کاذب   است ! شاید   فردا   اکس   و   پاک   کردم ! پس هیچ   برچسبی   به   خودتان   و   دیگران   نچسبانید ! به   هرحال   تمام   داستان   های   مرتبط   با   داستان   اکس   دار   شدن   بنده   و   مستقل   شدن   خانمم   اینجاست !   به   ترتیب   زمانی از جدید به قدیم !   سوا   کن !  جدا   کن ! https://www.unwritable.net/2022/11/blog-post_10.html https://www.unwritable.net/2022/11/blog-post_4.html https://www.unwritable.net/2022/11/blog-post_9.html https://www.unwritable.net/2022/11/blog-post_8.html هویت   خانواده   و   گلی   از   سعدی نشست   والدین   تارا دخترِ   تقریباً   عریان ! زندگی   در   تجرد ! امنیت   عاطفی خانواده   چیست؟ فراخوان   انرژی   زنانه برای   همسفر   قدیمی امنیت   عاطفی تنهایی -  روز   اول فرار   نکن ! تمرین   مرگ مالکیت ! ببخش   و   برو تنهایی   و   احساس   تنهایی عبور   از   زن انواع   ازدواج شکستن   بتِ   تأهل   یا   تجرد تسویه   حساب‌های   شخصی - ٣ تسویه   حساب‌های   شخصی - ٢ دیدار   در   سرزمین   تنهایان ! سکس