پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۲۳

مادر، عشق ، مرگ

 مادر، عشق،  مرگ *** این سه کلمه در ذهنم رژه می‌روند. حتی زمان مراقبه!  روبروی یک پنجره ی بزرگ نشسته‌ام. روبرویم باغی قدیمی است تقریباً مخروبه و بی‌نهایت خانه که در شهری کثیف کنارهم بدون نظم قرار گرفته. پشت سرم تخت مادرم است در بخش مراقبت های ویژه قلب بیمارستان!  گاهی صدای بوق دستگاه‌ها می‌آید! گاهی هم صدای صحبت پرستارها!  اینجا روی زمین نشسته‌ام! می‌توانستم هر کجای این زمین نشسته باشم! اما کنار تخت مادرم نشسته‌ام! شاید اینجا و اکنون بهترین جای دنیا باشد.  وقتی دو روز پیش صبح زود چشم هایم را بسته بودم و‌ حس های بدنم را تجربه می‌کردم مادرم من را صدا زد که بیا سرم گیج می‌رود، نمی‌دانستم کار به بیمارستان و بستری دو شبه در بخش قلب می‌رسد. دو روز پر تنش و دیدن بچه‌ها و نوه‌ها! جان مادرمان در خطر قرار گرفته! مادری که منشأ و کانون عشق بوده و هست. زندگی اش را بر مبنای عشق بنا کرده. یکی از بهترین زندگی هایی که می‌شناسم.  سه روز پیش با برادرم بعد از چند ساعت پیاده‌روی در کوه، داریم صحبت می‌کنیم. بعد از صحبت در مورد یوگا بالاخره صحبت می‌رسد به موضوع سلامتی و مرگ! می‌گویم یوگی ها روی مرگ خودشان کن

مرکز جهان!

 مرکز جهان! *** همسر قبلی به من می‌گوید «تو مرکز جهانی! و همه چیز باید حول تو باشد! » این حس اوست. خیلی هم توضیح نمی‌دهد. حس او را دقیق نمی‌دانم. فقط می‌دانم حس من را درک نمی‌کند. جهان او با من متفاوت است.  در جهان من؛ او با من در ذات انسانی مساوی است.  در جهان او اما، من یک خودخواه هستم! و او بالاتر از من! حداقل در دیگر خواهی!  در جهان من، بزرگترین مسولیت، خوب زندگی کردن است و خوب زندگی کردن از پذیرش لحظه می‌آید و در جهان او مسولیت را جامعه برایش تعریف می‌کند.  https://www.unwritable.net/search?q=مسوولیت&m=1 خلاصه اینکه تارا دخترم تحت تعلیمات او و جامعه‌ی کاناداست! هر دو مسیر اشتباهی می‌روند ولی دختر من در نهایت تحت هدایت یک نانوشتنی است!  خدایی که حتی نمی‌شود در موردش نوشت!  خدایی که تمام دنیای من است و در دنیای ذهنی او وجود ندارد!  خدایی که اگر از تعاریف ذهنی جامعه بخواهی بفهمی اش نهایتاً یک داعشی می‌شوی!  اما اگر درون خودت دنبالش بگردی دیگر حرفی نمی‌توانی بزنی!  «آن را که خبر شد خبری باز نیامد!» همسر قبلی جواب تکست های من را نمی‌دهد و فرضش بر این است که من با او کار ندارم. فرض

مهمترین کارِ دنیا!

 مهمترین کارِ دنیا! *** مهمترین کار دنیا بودن است! یعنی کاری انجام ندادن.  تناقض بزرگی در کار است.  همین نوشتن اگر یک کار باشد قبلش باید کمی باشم. یعنی فقط بنشینم و کاری نکنم. یعنی مقداری مراقبه. معمولاً چند دقیقه کافیست.  وقتی بودن را تجربه کنی انجام دادن اهمیتش کم می‌شود. معمولاً انجام دادن ها زیرمجموعه‌ای از بودن است. وقتی بتوانی فقط باشی، این بودن در انجام دادنِ تو تسری میابد. بودن کار خداست. خدا فقط هست. تنها بودِ موجود. تنها وجودِ موجود.  وقتی تو هم بتوانی فقط باشی؛ خیلی به خدا بودن نزدیک می‌شوی.  و از قضا تمام خلاقیت ها و انجام دادن ها و کارها هم از بودن نشأت می‌گیرد.  تمرین کن فقط باشی.  بدون هیچگونه فکر یا حرکتی. در بودن است که راه روشن می‌شود. انجام دادن های اجباری و ناآگاهانه را کنار بگذار.  تمام حس های بدن و تمام افکار و احساسات همه نوعی کار است.  بهترین و مهمترین کار، شاهد شدن به تمام اینهاست. به افکار و احساسات و بدن خودت شاهد شو.  این شاهد شدن، مهمترین کار و مهمترین تمرین برای بودن است.  افکار به سرعت می‌آیند و می‌روند. احساسات همچون موج‌های بزرگ به تو هجوم می‌آورند ولی

پول کجاست؟

 پول کجاست؟ *** خوب این عنوان شاید کمی تله باشد ولی تا حدودی هم درست است.  تله برای اینکه تقریبا تمام آدم‌ها به دنبال پول هستند و این اصلا بد نیست. پول سمبل بقاء شده. بقا هم واجب و لازم است.  پول را از زوایای مختلف میتوان دید. برای من که اقتصاد خواندم معانی گسترده تری هم پیدا کرده. اینجا پول را از بعضی زوایا با هم مرور می‌کنیم.  چرا پول می‌خواهیم؟ وقتی موضوع، بقاء باشد پول برای تهیه‌ی غذا و سرپناه است. غذا و سرپناهی که طبیعت برای ما تامین می‌کند. اما چون تقسیم کار در جامعه انسانی اتفاق افتاده پس ما برای تامین غذا و سرپناه از ابزاری به نام پول استفاده می‌کنیم.  بعد از تامین بقاء ما پول را برای حس هایی که پول برای ما می‌آورد می‌خواهیم. مثلاً حس امنیت یا حس مالکیت یا حس لذت یا حس قدرت.  حال اگر کسی کمی خودش را بشناسد می‌داند که حس ها درون انسان ایجاد می‌شود و مطلقا می‌تواند ربطی به بیرون نداشته باشد.  می‌توان در بهشت و قصر بود و حس بد داشت و می‌توان در جهنم و خرابه بود و حس خوب داشت.  کسی که چنین قدرتی را بدست آورده باشد دیگر اسیر محیط نیست. دیگر زندانی نیست! حتی اگر به صورت فیزیکی زندانی

وقفِ خودِ زندگی!

 وقف خود زندگی! *** مکالمه‌ای داشتم با یک نفر و داشتم از آرزوهایم می‌گفتم! تشویق اش می‌کردم به یوگا!  ناامیدانه گفت مگر نمی‌گویی معلم یوگای واقعی در ایران نیست! گفتم معلم یوگای فارسی زبان خیلی کم است. اگر لازم باشد دارم فکر میکنم خودم بروم هفت ماه جنوب هند!  گفتم آنجا اینطور نیست که سی روز بمانی و مدرک مربیگری بگیری!  معلم آنجا گفته آنجا این کوزه‌ی تو را نرم میکنند و از نو می‌سازند! هفت ماه دیگر یک آدم دیگر می‌شوم! دیگر من را نمی‌شناسی!  گفت ریشهایت می‌آید اینجا!  گفتم آره شکمم هم می‌رود آنجا!  گفت مگر از زندگی ات ناراضی هستی که می‌خواهی بکوبی از اول بسازی؟ گفتم ناراضی نیستم اما مگر این همه ظلم را نمیبینی! نمی‌توانم سرم را زیر برف کنم و نبینم!  گفت بروی یوگا می‌توانی برای ظلم جهان کاری انجام بدهی؟  گفتم بلی به اندازه‌ی خودم!  و این گفتگو را با خودم ادامه دادم!  بلی می‌توانم خودم را وقف کنم!  زندگی ام را وقف کنم!  وقف دیگران!  شاید حرف زدن کافی باشد! و تا مقصد با همین آرزوی خودم عشق بازی می‌کردم!  با خودم میگفتم آری!  یوگاهایم را اول برای خودم انجام می‌دادم!  بعد معجزه شد! جوری شد که گا

بچه دار بشویم یا نه؟

 بچه دار بشویم یا نه؟ *** دوستان زیادی را دیدم که دوست داشتند بچه دار بشوند. آدمهایی را هم دیدم که چندین بچه آورده‌اند ولی از بچه دار شدن خودشان پشیمان هستند.  من هم حدود پانزده سال پیش آرزوی بچه‌دار شدن داشتم و پنج سال پیش به این آرزو رسیدم و دخترم اکنون حدوداً پنج سال دارد.  تمرینهای یوگا و مدیتیشن هم باعث شد دید من نسبت به همه چیز از جمله این موضوع تغییر کند که اینجا سعی می‌کنم بنویسم.  من بچه را برای داشتن یک رابطه‌ی عمیق می‌خواستم. در آن زمان فکر می‌کردم هیچ رابطه‌ای مثل رابطه‌ی والد و فرزندی نیست. و این عمیق ترین نوع رابطه است.  اما این رابطه را برای چه می‌خواستم؟  آن زمان فکر می‌کردم که این رابطه‌ی عمیق باعث لذت و آرامش برای من می‌شود. فکر میکردم با بچه‌دار شدن معنی زندگی برایم روشن می‌شود و از اضطراب به آرامش می‌رسم.  احساسات دیگری هم برای بچه‌دار شدن هست. مثلاً ایجاد امنیت رابطه. یعنی نوعی ترس از تنهایی خصوصاً در دروان پیری. همه‌ی ما ترس از پیری و ناتوانی و تنهایی داریم. پیری و تنهایی و مرگ سرنوشت تقریباً همه‌ی ماست، البته اگر تا آن زمان، عشق اصیل را در خودمان پیدا نکنیم!  این

مراقبه در ارگاسم!

 مراقبه در ارگاسم! *** مدتی داشتم به ارگاسم فکر میکردم که ناگهان موضوعی جالب برایم پیدا شد. مخصوصاً ارگاسم در مردها، بالطبع چون من خودم مرد هستم برایم ملموس تر است. ارگاسمِ بدن حالتی است که بدن و ذهن در حالت خاصی قرار می‌گیرد. صرف نظر از تابو بودن و ممنوع بودن حرف زدن در مورد سکس و ارگاسم اینجا می‌خواهم از زاویه‌ای دیگر به این موضوع نگاه کنم.  ارگاسم لحظه‌ای است که از نظر اوشو مقدس است.اما نکته‌ای که می‌خواهم بررسی کنم نحوه‌ی کارکرد ذهن در فرآیند ارگاسم است. ذهن ما انسان‌ها، خاطره‌ای از حالت ارگاسم را در حافظه نگه می‌دارد. در طول زندگی و در زمان‌های تحریک جنسی ذهن با یادآوری آن خاطره و پیش بینی اتفاق مجدد آن، مارا به انجام فعالیت های جنسی ترقیب می‌کند.  یعنی ذهن با این روش بطور مداوم ما را در چرخه‌ی سکس و ارگاسم نگه می‌دارد. این ابزار شاید برای بقاء عالی باشد و همین چرخه بوده که باعث شده من و شما در این زمین متولد شویم و در حال خواندن و نوشتن باشیم. اما خود شناخت این عملکرد ذهن چیزهای زیادی را برای ما روشن می‌کند.  فرآیند به این شکل است.  ذهن خاطره‌ای از گذشته دارد! بر اساس آن خاطره، ت

عدالت و حس قربانی!

 عدالت و حس قربانی! *** عدالت؛ اصلی از اصول دین در شیعه است. به شخصه شیعه را پیشرفته تر از سنت میدانم. شیعه نسخه‌ای مترقی تر از اسلام را عرضه کرد.   سالها پیش ناگهان پی بردم عدالت در جهان وجود دارد. همان موقع فهمیدم اگر حتی بدون یقین باور کنیم که عدالت وجود دارد زندگی بهتر و راحت‌تری خواهیم داشت.  این حس وجود عدالت بعدها در زمانهای مختلف تثبیت شد و بعد از وارد شدن به مراقبه تقریباً تبدیل به یقین شد.  مبحث عدالت آنقدر پیچیده است که برای خود من توضیح دادنش سخت است. فقط میدانم هست!  از نظر منطق اصلا نمی‌توان اصل عدالت را توضیح داد.  بحث کارما و تناسخ عدالت را قابل فهم تر می‌کند.  اما حس عمیقی به من می‌گوید عدالت در تمام جهان بدون کمترین کاستی در جریان است.  وقتی کسی از زاویه‌ی ذهن و در بعد زمان نگاه کند عدالتی درکار نیست.  موضوع مهم دیگر در درک عدالت، شناختن حالتی است که ما به عدالت قائل نباشیم.  کسی که دنیا را جای ناعادلانه ای بداند در ذهن خودش دودستگی ظالم و مظلوم درست می‌کند.  چنین شخصی این مفهوم ذهنی را برای ساختن ایگو یا نفس خودش استفاده می‌کند.  او برای برتر دانستن خودش در اعماق ذهن

خودت را ببین!

 خودت را ببین! *** دیدن ذهن خودم و انجام چند حرکت یوگا و مدیتیشنِ روزانه تقریباً هر روز همراه می‌شود با این نوشتن ها.  این نوشتن ها دنباله‌ی همان دیدن است! دنباله‌ی دیدن خودم. دیدن بدنم و دیدن ذهنم!  و با خودم حرف می‌زنم! و با شما.  و تمام خودم را می‌بینم!  وقتی جسم خودم را می‌بینم! از درون و با چشمان بسته!  وقتی ذهن خودم را می‌بینم! از درون و با چشمان بسته! وقتی احساسات خودم را می‌بینم! از درون و با چشمان بسته! این دیدن همان نماز است!  همان مراقبه است!  همان معنویت است!  از بیرون خودت را ببین! جسمت را! از بالا ببین!  احساسات خودت را ببین! از بیرون!  افکاررا ببین از بیرون!  یعنی تو جسم نیستی! یعنی تو فکر نیستی! یعنی تو احساسات نیستی!  از بیرون می‌بینی که عجله داری بنویسی! از بیرون می‌بینی که ذهن به آینده می‌رود. می‌بینی که ذهن خواننده می‌شود و نویسنده!  دیدنِ خودت، کلید است!  اول دیوانگی ها را می‌بینی! فرار می‌کنی. فکر می‌کنی دیوانه شدی. بعد می‌بینی آن دیوانه تو نیستی! ذهن توست!  بعد احساسات سراغت می‌آید!  قضاوت های ذهن پست سر هم!  مثلاً حس دلتنگی دخترم! می‌آید و می‌رود. حس نداشتن پدر!

تقدس ماده در معنویت!

 تقدس ماده در معنویت! *** معنویت در برابر مذهب پیش مقدمه ای است برای این مبحث.  https://www.unwritable.net/search?q=معنویت&m=1 گفتیم معنویت یکی است ولی مذهب دوگانگی!  معنویت همان توحید است یا همان یوگا!  شامل شوندگی جهانی.  یکی بودن همه.  هیچ بودن و یکی بودن.  همان یگانه نانوشتنی موجود! یک خدا! و دیگر هیچ!  با این درک اگر جلو برویم معنویت چیزی در برابر مادیت نیست!  روحانی در برابر جسمانی نیست!  خوب در برابر بد نیست!  همه یکی اند!  دو وجود ندارد!  پس هر آنچه هست مقدس است!  شیطان مقدس است! شیطان اصلا وجود ندارد! همان خداست! فقط خدا هست!  مادیات چیزی جدای معنویات نیست!  پول و بدن در برابر روح و معنویت نیست. یعنی همه چیز خوب است. همه چیز نشانی است از همان تک نانوشتنی اصلی!  اقتصاد در برابر اکولوژی نیست! اکونومی یا اقتصاد چیزی است داخل اکولوژی.  و ماده چیزی است داخل معنا!  و بدن چیزی است داخل روح!  پس هم بدن و هم اقتصاد هر دو مقدس اند!  همانطوری که روح و طبیعت مقدس اند.  زندگی، مرگ، بدن، روح، خدا، شیطان، همه و همه یکی است!  این همان درک یگانگی است!  یک نور در جهان هست. و تاریکی هم توهمی

رفتن و ماندن آدم‌ها

 رفتن و ماندن آدم‌ها *** حدود دو سال پیش تغییر کردم. تقریباً با رفتن به ویپاسانا. البته دانه‌ی این تغییرات از قبل در من بود. اما آن واقعه یک تغییر نسبتاً سریع بود. طی ده روز آن منی که میشناختم تغییر کرد.  با تغییر فرکانس نوشته‌هایم هم تغییر کرد!  روزها و لحظاتم هم تغییر کرد!  با این تغییر فرکانس گویی من دیگر آن آدم قبلی نبودم.  و با این تغییر فرکانس اطرافیانم هم تغییر کردند!  بعضی ها رفتند و بعضی ها آمدند!  خیلی ها با خواندن این نوشته‌ها و حرفها من را آنفالو کردند!  خیلی ها فکر کردند من می‌خواهم خودکشی کنم!  خیلی ها فکر کردند من در حال دیوانه شدن یا افسردگی هستم!  خیلی ها ترسیدند!  آنها اکثراً رفتند! بعضی ها با دیدن من مضطرب می‌شدند.  اما بعضی ها هم با من هم فرکانس شدند!  بعضی ها از من و از نوشتن هایم پرسیدند! بعضی ها به دیدن من آمدند!  بعضی ها به حال و روز من غبطه می‌خوردند.  بعضی ها با این نوشته‌ها آرام شدند. بعضی ها با دیدن من آرام می‌شدند.  از جمله کسانی که رفتند همسر قبلی ام بود! او گفت تو روی هوایی! و رفت! می‌گفت تو دیگر به درد زندگی خانوادگی نمی‌خوری! هنوز هم با من حرف نمی‌زند!

معنویت چیست؟

 معنویت چیست؟ *** قبلاً در مورد معنویت و تفاوت آن با مذهب نوشته بودم . اما خود معنای معنویت یا ترجمه‌ی Spirituality موضوعی بود که ذهنم را مدتی است درگیر خودش کرده!  https://www.unwritable.net/search?q=معنویت&m=1 معنویت از موضوعات نانوشتنی است. باید مقداری به تو چشانده شود. تا وقتی به تو چشانده نشود سعی می‌کنی با ذهن درکش کنی.  این هم نمی‌شود که نمی‌شود! ذهن ماشین بقاء در دنیای مادی است! معنویت فراتر و دربرگیرنده‌ی دنیای مادی است. برای همین از درک ذهن خارج است.  این تلاشهای من هم برای نوشتن چیزی نانوشتنی شاید تلاشی بیهوده باشد! اما شاید معجزه‌ای هم رخ بدهد! یعنی لابلای همین کلمات مادی بشود چیزی از معنا گنجاند! همان معجزه‌ی خلقت یا زندگی! همان معجزه‌ی حیات! معجزه‌ای که زندگی را در ماده پنهان می‌کند! روح را در بدن می‌گنجاند.  طبیعت فرم خالص معنویت است. طبیعت با تمام شگفتی و سختی اش! طبیعت با تولد و مرگ!  معنویت قبایل بدوی نوع خالصی از معنویت است. مثلاً بومی های امریکای شمالی اوج معنویت را زندگی می‌کردند. یعنی یکی شدن با طبیعت!  آن‌ها خودشان را با زمین و طبیعت یکی می‌دانستند. قسمتی از

فیلم ببینیم یا نه!

 فیلم ببینیم یا نه! *** دوستانی دارم که شیفته‌ی هنر هستند! و سینما هم نمودی از هنر است! نمی‌دانم هنر چندم؛ اما می‌دانم نوعی هنر است! مثل نوشتن! مثل نقاشی!  هنر هدیه ‌ی آسمان است به زمین!  هنر کادوی خداست به انسان!  اولین و آخرین هنرمند هم یکی بیشتر نیست!  یک وجود نانوشتنی!  خوب برگردیم به سوال! آیا فیلم ببینیم یا نه؟ جواب این سوال هم مثل تمام سوالات شبیه به این بستگی به خودت دارد! حالت و وضعیت روحی و بودن تو! وضعیت آگاهی تو!  الکل بخوریم یا نه؟ سکس بکنیم یا نه؟ مادیات آری یا نه؟  همه بستگی به درجه‌ی آگاهی تو دارد!  اگر فیلم دیدن ابزاری است برای فرار تو از خودت؛ اصلا نبین! این کار بر تو حرام است!  حتی موسیقی! موسیقی ای که هنری آسمانی است! اگر ابزاری بشود برای ناآگاهی، آنگاه حکم سم دارد! حرام است!  موسیقی حرام است یا مباح https://www.unwritable.net/2021/08/blog-post_83.html فیلم دیدن یعنی تمرکز دادن توجه به یک سری اشکال و صداها! اگر آنقدر آگاه هستی که دیدن درام های سینمایی برایت تمرین آگاهی می‌شود حتماً ببین!  احساساتت اگر زیر نور آگاهی ات است! می‌توانی در حین دیدن فیلم هم خودت و احساسات

نماز دائم!

 نماز دائم! *** نماز - ناماز- ناماس-ناماسته در ادامه‌ی ایجاد تعاریف جدید می رسیم به این کلمه! نماز!  این کلمه به عربی صلاة میشود.  تعریف کنونی آن کاری است که بالاجبار توسط مسلمان ها به ما تحمیل شده! دولا و راست شدن روزانه! با خواندن مقداری وِرد عربی!  در معنویت هندوستان به چسباندن دو دست به همدیگر به حالت احترام گفته می‌شود. و این ساده ترین حرکت یوگاست.  اما نماز واقعی چیست؟  «خوشا آنانکه دائم در نمازند» چه نمازی را میگوید؟  نماز یا یوگا شاید نمود ظاهری و بیرونی داشته باشد اما بیشتر یک حالت و وضعیت بودن است.  بیشتر یک وضعیت درونی یا وضعیت ذهنی است.  وقتی در این وضعیت باشی، دائم در نماز هستی.  وضعیت آگاهی!  آگاهی خالص! حالت مراقبه! حالت تعادل ذهن! حالت یوگا!  تمام حرکات و اَعمال هم برای این است که تو را به آن حالت برساند.  وقتی به آن حالت رسیدی دیگر فرقی ندارد که در بیرون چه می‌کنی.  می‌توانی در حال نماز باشی. در هر وضعیتی که هستی.  می‌توانی نشسته باشی یا در حال راه رفتن.  می‌توانی در حال غذا خوردن باشی یا حتی سکس کردن!  وقتی در حالت آگاهی بمانی تو دائم در حال نماز هستی. اکهارت به آن می

اکولوژی یا اکونومی

 اکولوژی یا اکونومی *** اکولوژی در برابر اکونومی!  محیط زیست در برابر اقتصاد!  طبیعت در برابر ریاضی!  اول در مورد نحو‌ه‌ی نوشتن این نوشته‌ها بگویم! گاهی یک ایده می‌آید! یا در مراقبه! یا در حالات دیگر!  این ایده شبیه یک دانه است! کوچک و دربسته!  اما این دانه درختی در خود دارد! یگ گیاه با میوه و گل و شاخه!  این دانه از مبدأ می‌آید! مبدأ حیات! مبدأ تمام خلاقیت ها!  همان نانوشتنی!  گاهی این دانه را در گلدان ذهنم نگاه میدارم! چند روز یا بیشتر!  گاهی هم دانه را پرورش می‌دهم!  شروع می‌کنم به رشد دادن دانه در کلمات!  هنوز نمی‌دانم محصولش چیست؟ درخت است یا بوته! گل می‌دهد یا نه؟ میوه هایش شیرین است یا تلخ!  به هر حال رشدش می‌دهم! و آن را مستقیماً در معرض عموم میگذارم!  این باغ دیوار ندارد!  شاید دیوارهای شیشه‌ای داشته باشد!  هر کس گذرش خورد می‌تواند بخواند!  بعضی ها میوه‌هایش را شیرین میابند! بعضی تلخ و بی معنی!  به هر حال این جا باغ من است!  باغی از نانوشتنی!  دانه‌ی امروز «اکولوژی در برابر اکونومی» است!  اکونومی یا اقتصاد چیزی است که امروزه تمام زندگی ما انسان‌ها و حتی حیوانات و حتی زمین را ت