مادر، عشق ، مرگ
زمان خواندن 5 دقیقه *** مادر، عشق، مرگ *** این سه کلمه در ذهنم رژه میروند. حتی زمان مراقبه! روبروی یک پنجره ی بزرگ نشستهام. روبرویم باغی قدیمی است تقریباً مخروبه و بینهایت خانه که در شهری کثیف کنارهم بدون نظم قرار گرفته. پشت سرم تخت مادرم است در بخش مراقبت های ویژه قلب بیمارستان! گاهی صدای بوق دستگاهها میآید! گاهی هم صدای صحبت پرستارها! اینجا روی زمین نشستهام! میتوانستم هر کجای این زمین نشسته باشم! اما کنار تخت مادرم نشستهام! شاید اینجا و اکنون بهترین جای دنیا باشد. وقتی دو روز پیش صبح زود چشم هایم را بسته بودم و حس های بدنم را تجربه میکردم مادرم من را صدا زد که بیا سرم گیج میرود، نمیدانستم کار به بیمارستان و بستری دو شبه در بخش قلب میرسد. دو روز پر تنش و دیدن بچهها و نوهها! جان مادرمان در خطر قرار گرفته! مادری که منشأ و کانون عشق بوده و هست. زندگی اش را بر مبنای عشق بنا کرده. یکی از بهترین زندگی هایی که میشناسم. سه روز پیش با برادرم بعد از چند ساعت پیادهروی در کوه، داریم صحبت میکنیم. بعد از صحبت در مورد یوگا بالاخره صحبت میرسد به موضوع سلامتی و مرگ! می