پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۲۴

دریافت عشق!

 دریافت عشق! *** عشق همه جا جاری است. اما چرا بعضی‌ها خودشان را از آن محروم می‌کنند؟ آیا زمانی بوده که شما عشق را پس بزنید؟  آیا پیشنهاد یک لطف کوچک از طرف کسی را تا بحال رد کرده‌اید؟ کسی که به عشق باور ندارد عشق را قبول نمی‌کند. عشق را نمی‌پذیرد. چنین کسی خودش را کوچک و تنها و جداافتاده و ضعیف می‌بیند.  چنین کسی در عمق وجودش، خودش را لایق عشق نمی‌داند. و با این باور احتمال دریافت عشق را از جهان برای خودش غیرممکن میشناسد.  اگر با چنین کسی برخورد کنید چه می‌کنید؟  به عشقِ خودتان شک نکنید. کماکان به عشق ورزیدن ادامه بدهید. بگذارید عشقِ بدون شرط، کیفیت شما باشد. بدون انتظار بازگشت یا حتی انتظار دریافت.  درختی که سایه و میوه و اکسیژن می‌دهد انتظار ندارد کسی از میوه هایش تعریف کند.  درخت حتی انتظار ندارد کسی میوه ها را بچیند. میوه دادن کیفیت درخت است. برای درخت فرقی ندارد میوه را پرنده می‌خورد یا حیوان یا مورچه یا خاک!  درخت میوه می‌دهد چون ذاتش میوه دادن است.  تو عاشق باش چون ذات تو عشق است.  کسی که عشق را دریافت نمی‌کند لایق دلسوزی بیشتر است. او مغرور می‌ماند تا زمان مرگ. شاید بعد از مرگ

کونِ کار -۶- آیا معنویت جدی است؟

 کونِ کار -۶- آیا معنویت جدی است؟ *** امروز روز اول هفته‌ی کاری است. همه‌ی دوستان و همشهری های من، امروز مشغول کسب و کار یا کارمندی هستند. همه در جایی در چرخ بزرگ اقتصادی مشغول هستند. این ماشین بزرگ اقتصادی همه را مشغول کرده. جدی ترین و اصلی ترین و مهمترین دغدغه ی بیشتر مردم شده کسب لقمه ای نان. کسب مقداری درآمد برای گذران ایام. خیلی هم خوب است. شاید حتی معنوی ترین کار همین باشد.  هیچ انتقادی نیست. هیچ مقایسه و قضاوتی نیست. هر کسی مشغول کاری است.  یکی هم باید از چیز دیگری بنویسد! شاید این کارِ من باشد!  من هم بعد از دیدار دوست و سادگورو و مولانا مشغول کار می‌شوم!  کارِ من چیست؟ کار من الان این است.  جواب دادن به این سوال که «آیا معنویت جدی است؟»  ذهن در بقاست. ذهن تمام توجه اش بقاست. ذهن، مرگ را نمی‌شناسد.  یک سوال می‌پرسم!  آیا مرگ جدی است؟  ذهن این سوال را دوست ندارد.  ذهن می‌گوید ای بابا بس کن! چقدر از مرگ می‌نویسی! به زندگی بچسب!  ذهن مرگ را بد و زندگی را خوب می‌داند!  ذهن همیشه دوگانه دارد!  ذهن میگوید معنویت و مرگ را فراموش کن و بچسب به زندگی. بچسب به درآمد. بچسب به پول!  خوب هم

کونِ کار -۵ - ذهنِ مشوش

 کونِ کار -۵ - ذهنِ مشوش *** همه چیز خوب است. وضعیت حال خوب است. از نظر بدنی هیچ کمبودی ندارم. هیچ حس بدی هم در کار نیست.  خوب حالا می‌خواهم شروع کنم به کار!  و اولین قدم برای کار کردن، برنامه‌ریزی است.  به محض اینکه شروع میکنم به برنامه‌ریزی وارد مراقبه‌ی ذهن می‌شوم. ذهن من شروع می‌کند به کار. در ابتدای مراقبه ذهن را تماشا می‌کنم.  و ... این ذهن، درست مثل این نوشته‌ها عمل می‌کند.  یعنی یک سری حرف و فکر!  و من شروع می‌کنم به دسته بندی آن‌ها! این فکر ها آنقدر تند تند می‌آیند که همه را نمی شود به دام انداخت. فقط تعدادی از افکار را اینجا لای کلمات گیر می‌اندازم.  ذهنم مشوش است.  مقداری فکر آینده، مقداری فکر آدم‌ها، فکر دخترم و مکالماتم در مورد مرگ و حیات ابدی با تارای شش ساله!، مقداری فکر اقتصادی، و هزاران فکر دیگر.  گاهی فکری می‌آید مبنی بر بد بودن ذهن مشوش! و فکر دیگری مبنی بر پذیرش ذهن مشوش!  با خودم می‌گویم اشکالی ندارد!  بگذار ذهنم مشوش بماند!  بگذار مثل کودکی سرزنده از این شاخه به آن شاخه بپرد!  بگذار بازی کند! بگذار بنویسد!  هرچه آمد را بنویس!  این خودش کار است!  و کار امروز درست م

کونِ کار -۴- ترس

 کونِ کار -۴- ترس *** ترس یعنی توهم.  یکی از تمرینهای من همیشه این هست که ترس های خودم رو پیدا کنم و مشاهده کنم.  ترس، نبود عشق است.  ترس یک توهم موقت است. اصلا وجود ندارد.  بزرگترین ترس، ترس از مرگ است. ترس از نیست شدن.  اما این هم توهم است.  تو از اول هم نیست بودی.  هست هم از اول بوده.  شخصیت کاذب تو که قرار است بمیرد از اول وجود نداشته.  آن چیزی که همیشه هست و هیچگاه نمی‌میرد هم همیشه وجود دارد.  با این مقدمه برسیم به ترس های خودم.  من از نوشتن می‌ترسیدم. چون از قضاوت شدن می‌ترسیدم. چون خودم اهل قضاوت بودم. چون خودم در ذهن بودم. چون متوهم بودم.  سالها نوشتم و نوشتم و این ترس تقریباً از بین رفت.  چه کاری را از روی ترس انجام بدهی و چه کاری را از روی ترس انجام ندهی، در هر صورت اشتباه است.  باید در عشق باشی و بدون ترس.  حالا در ادامه‌ی مبحث کونِ کار رسیدم به کارهایی که شاید از روی ترس انجام نمی‌دهم.  قدم اول این است که کارهایی را که از روی ترس انجام میدادی متوقف کنی.  قدم دوم در ادامه شناخت کارهایی است که انجام نمی‌دهی.   مثلاً به جای نوشتن حرف نمی زنی.  به جای حرف زدن فیلم نمی‌گیری.  ق

کونِ کار -٣ - آیا مراقبه فرار است؟

 کونِ کار -٣ - آیا مراقبه فرار است؟ *** دوستان زیادی دارم که مراقبه نمی‌کنند. این دوستان بالطبع ابزاری جز ذهن برای درک و قضاوت، نمی‌شناسند.  از نظر آنها، مراقبه نوعی فرار است.  در سطح ماجرا اینطور است که ظاهراً مراقبه کننده کاری نمی‌کند. پس ذهن اینطور قضاوت می‌کند که مراقبه کننده دارد فرار می‌کند از واقعیت. واقعیت برای او چیست؟ همین ذهن! ذهن، مراقبه را فرار می‌داند. چون مراقبه خاموش کردن و مشاهده ی بی قضاوت ذهن است.  خیلی ها هم مراقبه را تنبلی تفسیر می‌کنند.  اما فرار از چه؟ فرار از کار؟ حال ببینیم آیا مراقبه واقعاً فرار از کار است؟ آیا کسی‌که مراقبه میکند تنبل است؟  آیا کسی‌که‌کون کار ندارد مراقبه  را انتخاب میکند؟ مراقبه چیزی‌است نانوشتنی. یعنی نمیشود با ذهن‌نوشتش.‌‌ نمیشود با ذهن توضیح داد یا فهمید.  بهترین‌و‌سریعترین راه برای مراقبه تجربه کردن‌مراقبه است.  اگر مراقبه میکنید دیگر نخوانید. خودتان با مراقبه خواهید دانست.  اما اگر مراقبه نمیکنید و هنوز میخوانید، برای روشن‌تر‌شدن مفهومِ مراقبه اینجا کمی‌بیشتر مینویسم.  مراقبه حتی اگر‌فرار باشد، فرار به جلو‌است.  ذهن، کارش ایجاد ترس است.

کونِ کار-۲-مقدارِ کار

  کونِ کار-۲ *** در ادامه‌ی مبحث کون کار میرسیم به میزان انجام کار!  چقدر باید کار کنیم؟ سوال دیگر این است که کار چیست؟ کار فقط برای پول است؟ پول چقدر نیاز است؟ کار فقط برای پول نیست. البته پول برای بقا نیاز است. ولی بقا میتواند مینیمال تعریف شود. بقا میتواند زندگی در طبیعت باشد یا یک زندگی ساده. داشتن یک سرپناه و کمی غذا. این بقا در زمین متعادل برای همه مهیاست. زمین همان بهشت است. از زمین غذا میروید و از درختان میوه. خورشید مداوم می تابد و گرما و انرژی میدهد. فراوانی در آب و خاک و درختان و زمین و خورشید موج میزند. از زاویه‌ ی مرگ که نگاه کنیم تمام کارها پوچ است. با مرگ هر چه بدست آورده ای نابود میشود و نتیجه ی تلاشهای تو به دست دیگران می افتد. هر چقدر کار کرده باشی اهمیتی ندارد.  پس با وجود اصل مرگ و بقا؛ چقدر باید کار کرد؟  جواب ساده است؛ درست به اندازه ی بقا.  بقا را هم نسبی ندان. مطلق بدان.  بقا را خودت تعریف کن. نگذار تبلیغات یا کارخانه ها یا مدیا یا مقایسه با دیگران بقا را برای تو تعریف کند.  آنچه می‌خوری و می‌پوشی و آنجایی که زندگی می‌کنی را خودت تعیین کن. این می

رابطه چیست؟

 رابطه چیست؟ *** رابطه، شگفت انگیز ترین پدیده‌ی حیات است. رابطه‌ی هر کس در واقع ابتدا با خودش است بعد شاید با چیزی به نام خدا.  خدا هم همان خود است.  همان آگاهیِ رابطه.  همان نانوشتنی.  رابطه هم چیزی نانوشتنی است. نباید تعریف شود. نباید با ذهن آلوده شود.  ذهن نمی‌تواند رابطه برقرار کند.  نه با خود نه با خدا نه با دیگران!  ذهن فقط مقایسه بلد است.  رابطه از جنس یکی شدن و درک یگانگی است.  رابطه نوعی یوگا و وحدانیت است.  ذهن وقتی رابطه ها تعریف کند خراب می‌شود.  رابطه‌ی تو با خدا غیر قابل تعریف است. اجازه نده کسی خدا را برای تو تعریف کند.  نگذار کسی روش ارتباط با خدا را به تو یاد بدهد.  همانطور که اجازه نده کسی تو را تعریف کند.  هویت تو چیزی نانوشتنی است.  هویت تو همان خداست.  خدای درون تو و همه چیز.  ذهن فقط بالا و پایین را می‌شناسد. مقایسه را می‌شناسد. ذهن فقط دو را می‌شناسد. زن و مرد. یین و یانگ. من و تو.  اینها همه زاده‌‌ی ذهن است.  اما واقعیت یکی است.  واقعیت یگانگی است.  دو،  توهمِ ذهن است.  پس نگذار کسی برای تو خدا را تعریف کند.  تو را تعریف کند.  نگذار کسی بگوید تو زن هستی یا مرد. 

کونِ کار! -۱

    کونِ  کار! -۱ *** چند روز پیش دوستی به من گفت کون کار نداری. من از این جمله ناراحت نشدم ولی به فکر فرو رفتم. چند روزی هست که دارم به این موضوع فکر میکنم. البته نوشته های زیادی در مورد کار نوشته ام که به درک بهتر کمک میکند. البته من معلم نیستم که پیش نیاز تعیین کنم و سیلابس درسی برای خواننده هایم تعیین کنم. این نوشته ها هم اول برای خودم کاربرد دارد. نوشته های مربوط به کار در لینک زیر هست.  https://www.unwritable.net/search/label/کار کار دو جور هست فیزیکی و ذهنی.  در مورد کار فیزیکی خودم را متوسط میدانم. نه مثل کارگرهای حرفه ای قوی و خستگی ناپذیر هستم و نه مثل آدمهای تنبل. یک بدن معمولی با توانایی نستبا معمولی.  کار دوم کار ذهنی هست. کار ذهنی مهم تر و سخت تر است. مرتب کردن ذهن همیشه برای من سخت بوده. کنترل ذهن و خاموش کردن و آرام کردن ذهن. البته مشاهدات من نشان میدهد که اکثر آدمها توان آرام کردن ذهنشان را ندارند و بنا براین رو می آورند به سیگار و مشروب و کار و غیره! یعنی اکثرا؛ خود کار نوعی فرار از ذهن است.  مراقبه و نوشتن هم برای من کاری ذهنی است. مراقبه برای من مهمترین کار و گاهی س

کارِ پایین! کارِ بالا!

 کارِ پایین! کارِ بالا! *** یکی از کارماهای من که در همان سنین کودکی از جامعه و اطراف گرفتم موضوع کار پایین و کار بالا بود.  کار پایین یعنی کارهایی که ارزش زیادی ندارد. مثلاً نتیجه یا پول زیادی ندارد. یا اهمیت اجتماعی زیادی ندارد.  و کار بالا یعنی کارهایی که نتیجه‌ی زیاد و اهمیت اجتماعی دارد.  مثلاً کارگری کار پایین است و مدیریت کار بالا!  در ادامه‌ی داستان هم هویت شدگی با کار امروز می‌خواهم داستان خودم را در مورد کار پایین و کار بالا بنویسم.  این طبقه‌بندی کارها به پایین و بالا هم در ادامه‌ی هم هویت شدگی با کار است.  داستان از آن‌جا شروع شد که در جوامع تقسیم کار درست شد. هر کسی کاری انجام می‌داد و بده بستان شکل گرفت. کم کم انسان های در جستجوی هویت توانستند هویتی از کاری که انجام می‌دهند بگیرند.  یکی پیشه ور شد و یکی مغازه دار و یکی کارگر و یکی کشاورز. یکی مهندس شد و دیگری نویسنده و غیره. کم کم آدم‌ها در این کارکرد خودشان غرق شدند. و به طور نادرست؛ ارزش آدم‌ها به کاری که انجام می‌دهند ربط پیدا کرد.  خودِ کار کردن تبدیل به ارزش شد و کار نکردن ضد ارزش. البته هر کسی باید برای بقای خودش ت

خود تراپیِ امروز

 خود تراپیِ امروز *** ساعت چهار صبح است و ذهنِ من دوباره پراکنده شده. ایده‌هایی هست ولی پراکنده است.  مشغول مشاهده‌ی خودم و ذهنم هستم. مثل همیشه. البته بعد از آشنایی با مراقبه اینطور شدم.  با این نوشتن ها مسیر حرکتم را توصیف می‌کنم. مسیر حرکتی از تولد تا مرگ.  داستان فراز و نشیب‌هایم را اینجا می‌نویسم.  داستان دیدن آدم‌ها.  داستان تنهایی و دوباره پیوستن.  ساده بگویم، در این مسیر این اتفاق می‌افتد.  بعد از سالها درگیر بودن با ذهن، تجربیاتی میکنی. تجربیاتی معنوی. نوعی خروج از ذهن. نوعی دیدن ذهن از بیرون. نوعی مردن! بعد دوباره بازمیگردی به جامعه. بازمیگردی با آدم‌ها حرف می‌زنی. آدم‌هایی که هنوز در ذهنشان غوطه ور هستند! سعی می‌کنی به آن‌ها بگویی جایی هست فرای ذهن. آنها اما تو را باور نمی‌کنند! آن‌ها تو را به راه حل های ذهنی توصیه می‌کنند.  هرچه می‌نویسی و حرف می‌زنی هاج و واج نگاهت می‌کنند!  سعی می‌کنی آدم‌ها را به دو دسته‌ی روشن بین و غیر روشن بین تقسیم نکنی.  سعی می‌کنی آدم‌ها را به دو دسته‌ی یوگی و عادی تقسیم نکنی.  سعی می‌کنی برگردی به زندگی عادی ذهنی در جامعه!  زور می‌زنی و به روی خود

برنامه ریزی ذهنی - اقتصادی

 برنامه ریزی ذهنی - اقتصادی *** این نوشته احتمالا عمومی نمی‌شود. فعلا فقط برای خودم است. برای برنامه ریزی و مرتب کردن مجدد ذهنم. یعنی کار هر روزم.  درست است که می‌توان فقط بود و کاری نکرد ولی تا وقتی در این دنیا زندگی می‌کنم باید فعالیت اقتصادی هم بکنم. باید بدنم را سالم نگه دارم. پس نیاز به کار و فعالیت اقتصادی هست. میزانش را خودم تعیین می‌کنم. این که چقدر کار کنم را کاملاً آگاهانه انتخاب می‌کنم.  هیچ کاری را از روی ناآگاهی و وسواس و هیچ بی فعالیتی را از روی فرار انجام نخواهم داد.  در یوگا فکر کردن نوعی کار است. نوشتن هم بالطبع نوعی کار است. پس من الان دارم فعالیت اقتصادی انجام میدهم.  برگردیم به اصول؛ چون در این دنیا هستم نیاز به حداقلی از بقا دارم. برای بدست آوردن آن یا باید برای جامعه کاری بکنم تا در ازای آن پول دریافت کنم یا همین چیزی که دارم را مدیریت کنم.  تا به حال مقداری دارایی دارم. مقداری از ارث پدری و مقداری در اثر تلاش خودم. مقداری در ایران و بیشتر در تهران و مقداری در کانادا.  امروز شاید کلا چیزی در حدود ... دلار کانادا بشود! کمی کمتر یا بیشتر!  تعدادی هم شریک اقتصادی دار

تراپیِ امروز

 تراپیِ امروز *** دوستی توصیه کرد تراپی کنم. قطعا هم از روی عشق و محبت. هر کسی آنچه خوب می‌داند را به دیگران توصیه می‌کند. او هم با عشق و صداقت این توصیه را کرد. من هم قبول کردم. قبول کردم که نمی‌دانم تراپی چیست اما حتماً امتحان می‌کنم.  حالا در حال چیدن مقدمات تراپی هستم. گفتم قبلش کمی ذهنم را برای تراپی آماده کنم. چطور؟ با نوشتن!  فرض کنیم تراپی حرف زدن با یک انسان است. آن انسان یک آگاهی است که می‌تواند تو را به خودت نشان بدهد. یعنی از بیرون مسائل تو را ببیند و به تو نشان بدهد. مثل آیینه. بعد که تو خودت را در آیینه دیدی میتوانی مساله ات را راحت حل کنی.  تراپیست ها خیلی به حریم خصوصی اهمیت می‌دهند و حرف ها پیش خودشان می‌ماند. اما من سال‌هاست که حریم خصوصی ذهنم را باز کردم. سالهاست که دریچه ای به ذهنم گشودم تا تمام دنیا و خودم ذهنم را ببینیم.  من از بیرون می‌توانم ذهن خودم را ببینم. دیگران هم می‌توانند ببینند.  هرکسی از دریچه ی ذهن خودش ذهن من را هم می‌بیند. پس آنچه خودش میدانست را می‌داند. بیشتر نه!  پس جای نگرانی از حریم خصوصی نیست.  برای درصد بزرگی از خوانندگان، این ذهنِ من، در هم و

در مراقبه چه می‌کنم؟

 در مراقبه چه می‌کنم؟ *** تقریباً هر روز مدتی به مراقبه می‌نشینم. برای ذهن این سوال پیش می‌آید که در مراقبه چه میکنم.  برای جواب این سوال باید ابتدا به توجه توجه کنیم. توجه کنید که ما چیزی داریم به نام توجه!  یعنی یک نیرو یا آگاهی یا پرتوی غیر قابل توضیحی هست به نام توجه.  توجه می‌تواند معطوف چیزهای مختلف شود. مثلاً معطوف فیلم دیدن یا معطوف بدن یا معطوف فکرها یا معطوف احساسات.  https://www.unwritable.net/search?q=توجه&m=1 مثلاً الان توجه من معطوف چیدن کلمات است و توجه شما معطوف خواندن کلمات.  در زندگی معمولی ساعت‌های زیادی اینطور است که توجه ما معطوف افکار است. یعنی فکری پشت سر دیگری می‌آید و توجه ما را با خودش می‌برد.  این انرژی توجه صرف قطار بی پایان افکار و احساسات می‌شود.  حال زمانی که به مراقبه می‌نشینم به سادگی توجه را به جاهای دیگر می‌بریم. مثلاً ابتدا می‌بریم به تنفس ها. تنفس ها را خوب نگاه می‌کنیم.  دم ... مکث ... بازدم ... مکث ... دم این چرخه را خوب نگاه می‌کنیم.  بعد توجه را می‌بریم به بدن. یعنی حس‌های بدن. مثلاً به پوست یا به دست‌ها یا به پاها و غیره.  خوب حس های بدن را

انتخابِ شغل!

تصویر
 انتخابِ شغل! *** سی چهل سالی هست که دنبال جواب این سوال هستم. انتخاب شغل!  چه شغلی انتخاب کنم؟  چه کار کنم؟ بالاخره بعد از سی سال به جواب رسیدم! جواب ساده است.  شغل من، بودن است!  من بودن را انتخاب می‌کنم. شاید هم بودن مرا انتخاب کرده! به هر حال شغلم را خوب می‌دانم.  بودن!  شغل در ذهن اکثر آدم‌ها مربوط می‌شود به انجام دادن! بودن در نظر ذهن، کار حساب نمی‌شود! بودن شغل حساب نمی‌شود.  اما بین انجام دادن و بودن الان راحت انتخاب می‌کنم.  حتی اگر انجام دادنی هم باشد بدون بودن بی معنی است.  انجام دادن بدون بودن، دیوانگی است.  تخریب است. توهم است!  نهایت چیزی که می‌توانی انجام بدهی چیزی شبیه فرعون است یا چنگیز مغول! می‌توانی هزاران نفر را سر کار بگذاری تا برایت اهرام را بسازند! نهایتاً باید بروی زیر همان اهرام هزاران سال بخوابی!  بعد بدن سیاه شده‌ی تو را دیگران ببینند تا شاید بودن را بفهمند!  بالاتر از فرعون می‌توانی انجام بدهی؟ بیشتر از چنگیز مغول می‌توانی شهر و خانه و زن و کودک به چنگ بیاوری؟  هرگز!  چنگیزخان هم بود! او هم نتوانست کار خاصی انجام بدهد!  پس من راحت انتخاب می‌کنم.  بودن بهتر ا

هم هویت شدگی با کار!

هم هویت شدگی با کار! *** جمله‌ی معروف « من می‌اندیشم پس هستم » را یادت هست؟  این جمله برای زمانی بود که بشر فکر کرد، فکر کردن مهمترین کار است. آن زمان بشر فکر می‌کرد هویت او از اندیشه کردن می‌آید.  لینک نوشته‌ی فکر کردن https://www.unwritable.net/2023/10/blog-post_3.html در ادامه‌ی موضوع هویت های کاذب می‌رسیم به کار.  در بسیاری از جوامع بخصوص در جوامع غربی هم هویت شدگی با کار، کاملاً واضح شده است.  انسان‌ها درونشان می‌گویند « من کار می‌کنم پس هستم » به صورت تاریخی بعد از ایجاد اصل تقسیم کار در جوامع هر کسی کاری را به عهده گرفت.  یکی آهنگر شد و دیگری نجار. یکی هیزم جمع می‌کرد و دیگری نان می‌پخت.  اینطور شد که انسان‌ها در تله‌ی هم هویت شدگی با کار گرفتار شدند.  در غرب همیشه مهمترین سوال این است که چه کاره‌ای. البته در اینجا منظورم از غرب بصورت غرب فرهنگی است نه لزوماً غرب جغرافیایی. شاید مثلاً در ژاپن یا شرق هم الان این فرهنگ خیلی حتی بیشتر از آمریکای شمالی باشد.  اگر می‌بینید که آدم‌ها با کارشان شناخته و طبقه بندی می‌شوند.  اگر می‌بینید که ارزش آدم‌ها به شغلشان است.  اگر مشغول بودن برتر

دوگانه‌‌ی بودن یا انجام دادن

تصویر
دوگانه‌‌ی بودن یا انجام دادن *** اولین باری که در بازی شطرنج مات شدم کاملاً یادم هست. همینطور اشک می ریختم و مات می‌شدم. شاید حدود پنج شش سالم بود. بعنوان یک کودک طاقت باخت نداشتم. می‌خواستم همیشه برنده باشم.  حالا دخترم تارا که حدوداً شش سالش هست هم همینطور است. وقتی دید من در بازی پرتاب حلقه بهتر عمل می‌کنم زد زیر گریه. از اینکه در این بازی جدید برنده نشده و من بهتر بازی کردم حسابی ناراحت شد.  برای یک کودک، شاید این طبیعی باشد. یک کودک؛ در حال رشد دادنِ فیزیکی و ذهنی خودش است. مدام خودش را با دیگران مقایسه می‌کند و می‌خواهد در زمینه‌های فیزیکی و ذهنی بهتر بشود و ناچاراً خودش را مقایسه می‌کند.  اما مشکل اینجاست که این مسابقه‌ی مقایسه، همه‌گیر شده و تقریباً تمام آدم‌ها در یک مسابقه‌ی بی پایان گیر کرده‌اند.  مسابقه‌ی اقتصادی!  مسابقه‌ی بی پایان اعداد!  اکثراً می‌خواهند از یکی برتر باشند. می‌خواهند در مقایسه برنده باشند.  در مقابل من به تارا دخترم می‌گویم اصلا برنده و بازنده بودن مهم نیست. وقتی برنده هستی که فان داشته باشی. اگر از انجام دادنِ کاری، لذت ببری برنده‌ای.  برای تارا دخترم شای

داستانهای ذهن

 داستانهای ذهن *** این داستان در مورد داستان‌های ذهن است.  ذهن ما مدام در حال داستان سازی است. نه یکبار بلکه در هر لحظه. شاید چند صد بار در روز.  ذهن ما آدم‌ها آنقدر پرکار شده که مدام داستان سازی می‌کند. این داستان‌ها معمولاً درمورد خودمان و جهان اطراف است.  تا اینجا مشکلی به نظر نمی‌رسد. اما مشکل آنجا شروع می‌شود که ما این داستان ها را باور می‌کنیم.  مثلاً داستان خدا و چیزهای مربوط به مذهب را باور می‌کنیم. این مسأله تا آنجا پیش می‌رود که بعضی ها با باور کردن داستان دست به حملات انتحاری می‌زنند و بدن خود و دیگران را منفجر می‌کنند.  اگر مراقبه نکنی ناچاراً در این داستان‌های ذهن می‌مانی. کل زندگی تو در یک دنیای مجازی می‌ماند. دنیایی که ذهن تو برایت ساخته. یک بار تو در این داستان خوشبخت ترین هستی و لحظه‌ای بعد بدبخت ترین شخصیت داستان!  تو با این داستان‌ها که شبیه فیلم های سینمایی روی پرده‌ی ذهن نقش می‌بندند هم هویت می‌شوی و باورشان می‌کنی .  از واقعیت زندگی دور می‌شوی و داستانهای مثبت و منفی ذهن خودت و دیگران را باور می‌کنی.  کم کم شدت این داستان‌ها آنقدر زیاد می‌شود که افسرده و خسته می‌ش

شکایتی ندارم!

 شکایتی ندارم!  *** این نوشته را مدیون اکهارت هستم. همانطور که خیلی از تعالیم مربوط به نفس و ذهن را.  برای دریافت مستقیم از خود اکهارت, لینک زیر را در موضوع نفسانیت و شکایت ببینید. شاید روزی ترجمه‌اش کردم!  https://youtu.be/t1viMJM8zp8?si=SJJTuR_rI9CXCl21 اگر نبینید هم شکایتی ندارم.  اگر خودم ترجمه‌اش نکردم باز هم شکایتی ندارم.  اگر این نوشته خوب در نیاید هیچ شکایتی ندارم.  اگر هیچکس منظورم را نفهمید باز هم شکایتی ندارم.  از جمهوری اسلامی شکایتی ندارم.  از هیتلر شکایتی ندارم.  از تمام ظالمان تاریخ هیچ شکایتی ندارم.  از کسانی که در حق من یا دیگران ظلم کردند شکایتی ندارم.  از به صلیب کشندگان عیسی شکایتی ندارم.  از بردار کنندگان حلاج شکایتی ندارم.  از ظلم به زن شکایتی ندارم.  از ظلم به آفریقا شکایتی ندارم.  از بی عدالتی شکایتی ندارم.  از نابرابری شکایتی ندارم.  از نوسانات اقتصادی شکایتی ندارم.  از بمبگذار انتحاری شکایتی ندارم.  از کسانی که پشت سرم حرف می‌زنند شکایتی ندارم.  از کسانی که قضاوتم می‌کنند هم شکایتی ندارم.  از کسانی که این نوشته را توهمات می‌دانند هیچ شکایتی ندارم.  از کسانی که

فکر و احساس نه، پس چی؟

فکر و احساس نه، پس چی؟ *** بسیاری از آموزش‌های اکهارت و سادگورو در مورد اهمیت ندادن به فکر هست.  صداهای ذهن و موج های احساسات مدام در حال آمدن و رفتن هستند.  اگر به آنها نباید عمل کنیم پس چه کنیم؟  جواب مشاهده‌ی بدون قضاوت است.  ما حضور مشاهده گر می‌شویم.  ما بدون قضاوت و عکس‌العمل می‌شویم.  وقتی به اندازه‌ی کافی این کار را بکنی افکار خاموش می‌شوند.  اینجا می‌توانیم یگانگی و آرامش واقعی را تجربه کنیم.  آگاهی خالص!  تمام افکار و احساسات و تمام دنیای بیرون بی اهمیت می‌شوند. 

شُکرگزاری صبحگاهی

 شُکرگزاری صبحانه *** بعد از مناجات شبانه؛  حالا شکرگزاری صبحانه خوب می‌چسبد.  جایتان خالی!  حالم خوب است! شاکرم که دوباره بیدار شدم.  از خواب بدن بیدار شدم.  شکرگزارم که هنوز نفس می‌کشم.  شکرگزارم که می‌توانم راه بروم.  شکرگزارم که شکرگزارم!  تا بینهایت!  شکرگزارم از دوستانی که من را متوهم می‌دانند.  شکرگزارم که شاید و فقط شاید تفاوت توهم و واقعیت را می‌فهمم.  شکرگزارم که هنوز میدانم که نمی‌دانم.  شکرگزارم که می‌توانم نادان بمانم.  شکرگزارم که ذهن را تا حدودی شناخته‌ام.  شکرگزارم که اکهارت به من آموخت شکرگزاری همان توجه است.  شکرگزاری توجه به حس های درون بدن است.  توجه به هوا. به نفس.  به نور. به تاریکی.  به لامسه. به چشایی. به بینایی. به شنوایی.  شکرگزارم که هنوز می‌توانم از شُکر بنویسیم.  هنوز زنده ام؟ وای عجب خبر خوبی!  هنوز نفس می‌کشم!  وای چقدر شگفت‌انگیز!  شکرگزارم که کلمه بلدم.  شکرگزارم که نوشتن بلدم.  شکرگزارم که خواندن بلدم.  شکرِ شکر!  بی نهایت شکر!  بینهایت شکر که از عدم برآمدم.  شکر که به عدم بازمیگردم.  اما این‌بار با عشق!  با سکوت!  شکرگزارم از هر که من را ترک کرد! شکرگ

مناجات های شبانه

حرف های شبانه *** خدایا!  می‌خواهم حرفهای خصوصی ام را با تو اینجا بنویسم.  حرف هایی که تو می‌زنی و من می‌شنوم.  شاید هم من می‌زنم و تو می‌نویسی.  اصلاً این زبان خنده‌دار است.  من کیستم! من چیستم!  صد سال دیگر اثری از این من نیست.  ولی تو هستی.  تو همچنان هستی.  در سکوت هستی.  در زمین هستی.  در آسمان هستی.  صد سال دیگر تو هنوز خدای روزی رسان خواهی بود.  من هم یکی از میلیارد ها موجود دیوانه‌ی تو در زمینم!  الان و اکنون!  من هم یکی از این آدم‌های حرافم. یکی از این ذهن های پر! من هم وابسته‌ی تو ام.  من هم بچه‌ی تو ام.  تویی که درک ات نمی‌کنم.  تویی که من هستی و منی که اصلاً نیستم.  خدایا  اطرافیانم را ببخش.  خدایا به اطرافیانم سرور و آرامش خودت را عطا کن.  خدایا به مردم زمین دانش و آگاهی عطا کن.  خدایا من با که حرف می‌زنم؟! خدایا ضعف های من را ببین.  خدایا در کوران گمراهی هدایتم کن.  خدایا این چه دعایی است؟  می‌بینی چطور در حضور تو هنوز حرافی می‌کنم!  خدایا انسانهایت در زمین خسته اند.  انسانهایت مثل خود من خسته‌اند.  خدایا از عشق خودت سیرابشان کن!  خدایا انسانهایت تو را گم کرده‌اند! خدایا

حس تلخ تنهایی!

 حس تلخ تنهایی! *** معمولاً زمان هایی مینویسم که حالم خوب است. این بار اما حالم خوب نیست. حس تلخ تنهایی دارم همراه با حس طرد شدگی.  حس طرد شدگی شاید از کودکی با من بوده. حسی پایدار به نظر می‌آید. حسی که در طول سالها پایدار مانده.  اکهارت می‌گفت تمام حس های منفی یکی هستند و ناشی از دوری ما از مبدأ خودمان ناشی از نشناختن خود اصلی مان. یا به زبان مذهبی دوری از خدا.  سفر آخرم به ونکوور برای تمام کردن بندهای مختلفم از این کشور تا حالا گرچه هیجان انگیز بوده و گاهی لذت بخش اما در مجموع سطح انرژی ام را بشدت پایین آورده. دلیل دقیق اش را نمی‌دانم شاید فیلد انرژی اینجا باشد شاید آدمهای اینجا و شاید دلبستگی های مادی اینجا.  شاید تغذیه باشد شاید مشکلات روابطی شاید مشکلات اقتصادی. شاید هم مجموعه‌ای از تمام اینها.  مدت زیادی را در اینترنت میگذرانم تا شاید از حس های منفی فرارکنم اما فایده ندارد.  با دوستانم سعی می‌کنم صحبت کنم. اما کسی پیدا نمی‌شود.  ترس از آینده سراغم می‌آید. چند روزی است نه تغذیه‌ام خوب بوده و نه یوگاهایم را انجام داده‌ام.  در مورد خیلی کارها نمی‌توانم سریع و به موقع تصمیم بگیرم.  گ