پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۲۲

ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان - ٩ - هفت روز ریاضت

تصویر
 ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -٩ زندگی در ایشا -٣٠ می ٢٠٢٢- هفت روز ریاضت --- بعضی تجربه ها یک بار اتفاق می‌افتد. یکی از آنها این هفت روز گذشته بود. در هفت روز گذشته همراه چند صد نفر دیگر بودم. نه اتاق داشتم. البته اتاق داشتم ولی آگاهانه کلیدش را پس دادم.  بنابراین نه تخت خواب داشتم. نه کمد اختصاصی. نه حتی جای خواب! نه حتی رختخواب! هرروز حدود ۴:٣٠ بیدار باش بود. تقریباً تا ٩:٣٠ شب چندین ساعت تمرینات شدید بدنی و روحی!  یک یوگا مت داشتم که هم زیرانداز بود هم تخت خواب. یک حوله که گاهی بالشت بود. گاهی زیرانداز،  گاهی هم حوله!  روزی دو وعده غذای مفصل هم بود. گاهی نوشیدنی یا میوه هم حدودای ظهر می‌گرفتیم.  فهمیدم کمتر غذا بخورم معمولاً بهتر است.  اکثر روزها تا ٩:٣٠ شب آنقدر تمرین داشتیم که از بدن درد و خستگی همانجا روی یوگامت می افتادم و حتی بدون بالشت چندین ساعت خوابم می‌برد!  نه دستشویی اختصاصی بود نه آینه! یکبار هم خودم لباس هایم را توی تشت شستم.  به طور آگاهانه روابط اجتماعی ام و استفاده از موبایل را کم کرده بودم.  فهمیدم کدام قسمتها از بدنم ضعیف است. و همین طور کدام قسمت از ایگوی من هنوز جا

مراقبه چیست

 مراقبه چیست؟ --- در یک مراقبه‌ی خیلی کوتاه این ایده به ذهنم آمد که خیلی ساده در مورد مراقبه بنویسم. خیلی کوتاه و ساده.  ببینید در طول روز و یا حتی شب ها در خواب ما درگیر بدن و ذهن هستیم. بدن با حواس اش و ذهن با تولید مداوم افکار و احساسات!  تقریباً در طول بیست و چهار ساعت در حال رفتن به سمت خواسته‌ها و فرار از ناخواسته ها هستیم. یا از چیزی خوشمان می‌آید و بیشتر می‌خواهیم اش. یا از چیزی خوشمان نمی آید و از آن فرار می‌کنیم.  افکار و احساسات مدام توسط بدن ما تولید می‌شود. این جریان مداوم افکار و احساسات و خواسته‌ها یا نخواسته‌ها یک جریان مداوم است. کل زندگی ما معمولا به همین می‌گذرد و ما در این پروسه غرق هستیم. پروسه‌ی بقاء.  مراقبه اما وضعیتی از بودن است که این پروسه را مشاهده می‌کند. مراقبه نشستن پشت حواس پنجگانه است. دیدن بدن و افکار و خواسته‌ها و نخواسته‌ها همانطور که هست بدون درگیر شدن!  مراقبه گاهی یعنی بستن چشم بیرون و باز کردن چشم به درون!  وقتی فقط کمی از این پروسه‌ی بقا فاصله بگیری در وضعیت مراقبه هستی! تو تبدیل می‌شوی به شاهد تمام جهان! یا همان خدا!  در مراقبه تو از انسان بودن

ترس های اجتماعی

 ترس های اجتماعی دوباره دوی نصف شب شد! فرآیند نوشتن های من اینجوریه که یک سری حس ها و حرف هایی رو که توی ذهنم می‌چرخه اگر از راههای دیگه بیرون نیاد تبدیل میشه به نوشته! مثلاً کسی نباشه که باهاش درددل کنم. یا به اندازه‌ی کافی تنها بوده باشم. یا مراقبه کرده باشم. یا یک حس عمیقی بر من چیره شده باشه.  این حس ها و افکار وقتی که پشت سد جمع بشه ناگهان سد می‌شکنه و تقریباً بدون سانسور یا ملاحظات دیگه میاد بیرون.  این نوشتن ها شاید به قول یکی از دوستان نهایت برون گرایی باشه! شاید نوعی تراپی برای من! شاید نوعی هنر! شاید حرف زدنهای یک دیوانه! شاید دعوت عمومی به خصوصی ترین خانه‌ی دل! گاهی هم نقاشی کردن با کلمات! شاید گفتگو با خدا! در این نوشته ها من معمولاً با خودم حرف می‌زنم. گاهی با وجدان عمومی بشر صحبت می‌کنم.  از طریق این نوشته ها مرز بین من و خواننده هام برداشته میشه! نوعی یوگا! نوعی یگانگی نویسنده و خواننده! همیشه ترس از قضاوت شدن هست. همیشه غریضه‌ی محافظت از شخصیت اجتماعی هست! اما همیشه ترس ها وقتی توی دلشون بری پوچ و محو می‌شوند! این ترس های اجتماعی هم مستثنی نیستند.  تا الان خوشبختانه اتف

حقیقتِ مرگ

 حقیقتِ مرگ! --- گاهی در زندگی ریش ات به کسی گیر می‌کند. درگیر می‌شوی! نه درگیری بدنی! بلکه درگیری ذهنی یا روحی! راستش را بخواهید من هم درگیر شدم! درگیر شدم که اینجا هستم و دارم می‌نویسم! در سرزمین هندوستان!  شاید تو هم ریش ات به من گیر کرده! واگر نه اینجا در حال خواندن نبودی! دوستی می‌گفت خودت و اطرافیان ات ایزوله هستید! از دنیا فرار کرده‌اید. تک بعدی هستید!  خواستم آدمها را به دو دسته تقسیم کنم! به چند روش! آدمهای مراقبه گر و غیر مراقبه گر! دیدم فایده ندارد.  خواستم آدمها را جور دیگری تقسیم کنم! کسانی که در حال نابود کردن زمین هستند و کسانی که در حال نجات دادن زمینند. گفتم طولانی می‌شود. شاید وقتی دیگر! دنبال یکی کردن می‌گشتم! من برای تقسیم کردن عجله‌ای ندارم! شاید برای نوشتن عجله کنم! شاید پرحرفی کنم. شاید پرنویسی کنم! اما همه‌ی آن ها برای یکی کردن است.  و بالاخره یافتم.  من و تو یک جا یکی می‌شویم. در مرگ! آنجا هر دوی ما مشترک هستیم. به یک نقطه خواهیم رفت. این چند روز زیاد فرقی ندارد! گروهی به درون توجه می‌کنند و گروهی به بیرون!  گروهی حقیقت را آن بیرون جستجو می‌کنند. در این نوشته!

ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -٨

 ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -٨ زندگی در ایشا -٣٠ می ساعت حدود چهار صبح. خواستم کمی درباره‌ی شرایط این چند روز بنویسم. انگیزه‌ی اول این است که جایی بنویسم که خودم یادم نرود! شاید هم جواب دوستی را بدهم که پرسیده بود «نمیدانم چرا تغییرات زندگی ات را داد می‌زنی»  الان من با حدود هفتصد نفر دیگر هستم. همه در یک فضایی با اندازه یک استادیوم فوتبال زندگی می‌کنیم. همه در حال تجربه‌ی یوگا هستیم. یوگای فیزیکی یا هاتا یوگا. یوگایی که قرار است از راه بدن تو را به جایی ببرد فراتر از بدن!  روزها حدود ٧-٨ ساعت تمرین بدنی و یوگا انجام می‌دهیم. چندین بار مراقبه‌ی گروهی. گاهی خواندن چنت ها یا سرودهای گروهی. با هم دو وعده غذای مفصل و گیاهی می‌خوریم. غذا را طی مراسمی بعد از خواندن دعای مخصوص و با حالتی از تشکر و قدردانی روی زمین با دست می‌خوریم. همه روی زمین می‌خوابیم. اکثرا روی همان مت یوگا. کسی اتاق مستقل و حتی کمد مستقل ندارد. اینجا آیینه ای پیدا نمی‌شود. کسی با کسی بلند صحبت نمی‌کند. کسی آزارش به مورچه‌ای هم نمی‌رسد! گاهی می‌رقصیم. بیشتر یوگای گروهی داریم. اما بعضی ها برای خودشان تمرین می‌کنند و برخی مدی

برای لِنا

تصویر
 برای لنا! --- سه روز پیش پا به این زمین گذاشتی. در سرزمین کانادا. آن طرف زمین.  من هم عضوی از خانواده ی فرضی تو هستم که  قلبم برایت می‌تپد. مادرت را وقتی حدود چهار ماهه بودی دیدم! نمی‌دانم روحت کی به جسمت پیوست!  مادرت اهل یوگاست. پدرت هم همینطور. و این سعادتی است.  خواستم بیایم. شاید هم نتوانم. ولی می‌توانم از همین جا برایت آرزوی خیر و آزادی کنم. آزادی در این زندگی. تو مسیر طولانی ای در پیش داری. ما نصف راه را رفته‌ایم. تو هنوز یک زندگی پیش رو داری! اگر شد می‌بینمت. اگر نشد هم مهم نیست. ما همه متعلق به خانواده ‌ی انسان هستیم. و خانواده‌ی تمام موجودات زنده.  ورودت به بهشت را تبریک می‌گویم.  بهشت همین جاست.  خودت می‌سازی اش.  تو از بهشت رانده نشدی! تو به بهشت دعوت شدی! ورودت به بهشت را تبریک می‌گویم. 

برای ایران

 برای ایران!  --- حدود سالهای ۵٧ و ۵٨ شمسی وقتی در شکم مادرم بودم تظاهرات بود و اعدام های انقلابی! چهل و سه سال بعد هنوز دارم فکر می‌کنم که چه شد!  در هندوستان هستم. کشوری که تا قبل از جدا شدن پاکستان با ما همسایه بود. کشوری که سالها درگیر اشغال نیروهای خارجی بود. درگیر دیکتاتوری خارجی بود. گاندی هایی پیدا شدند و نجاتش دادند.  اما ایران چه؟ ما خوشبختانه درگیر اشغال نیستیم! ما مشکل از خودمان است. ما دیکتاتور هستیم!  دیکتاتوری از درون ما رشد میکند و تغذیه می‌شود و تکرار می‌شود!  ما برای بهتر شدن باید روی خودمان کار کنیم. تک تک ما روی خودمان! خیلی قبل از نوشتن تردید داشتم. اما به هرحال زبان من فارسی است. همان مرض دیکتاتوری تقریباً تمام سرزمینهای فارسی زبان را گرفتار کرده! ایران، افغانستان و تاجیکستان! نمی‌توانم بی تفاوت عبور کنم. درد و رنج مردم را من هم می‌کشم. نفرتشان را احساس می‌کنم. درخواستشان را برای رشد می‌بینم. کشورهایی که تقریباً از جامعه جهانی حذف شده‌اند.  خوب ببینیم دیکتاتور کیست! دیکتاتور کسی است که می‌خواهد دیگران را به زور به بهشت ببرد. او بهشت و جهنمی برای خودش ساخته. او درس

محکوم به زندگی

 محکوم به زندگی! --- می‌توانی بنویسی!  می‌توانی حسابی فلسفه بافی کنی.  می‌توانی دور خودت صدها دیوار بکشی. دیوار های مختلف محافظتی. محافظت از جانت. از ایده‌هایت. از اموالت! محافظت از از هویتت. از خواسته‌هایت. از نیازهایت. از سلیقه هایت. از ترجیح هایت.  می‌توانی برای خودت رزومه درست کنی. چنین و چنان کنی. سابقه درست کنی. می‌توانی از افکارت برای خودت کاخ هایی بسازی! درآمد پسیو درست کنی. بیزینس کنی. برنامه‌ریزی کنی. آینده نگری کنی!  می‌توانی خانواده درست کنی. بچه دارشوی.  فک و فامیل و قبیله ای به هم بزنی.  جمعی از دوستان دور خودت جمع کنی.  اما یادت باشد!  این کاخی که می سازی روزی خراب می‌شود!  تو محکوم به زندگی هستی.  همانطور که محکوم به مرگ هستی.  این خبر خوبی است!  بالاخره روزی میفهمی! می‌فهمی دنیا دست کیست!  آنچه ساخته‌ای توهمی بیش نیست!  هرچه هست سازنده‌ای دارد!  حتی همین کلماتی که سر هم می‌کنی!  بی سر و ته! از هر صد نفر شاید یکی بفهمد! شاید هم هیچکس!  فرقی نمی‌کند!  تو چیزی نمی‌توانی بسازی! همه چیز ساخته شده! تو روی حذف خودت کار کن! کنار برو! بدنت را بساز! ذهنت را خراب کن! بدن کمتر تو

جواب نهاییِ ذهن

 جواب نهاییِ ذهن! --- ذهن قسمت کوچکی از زندگی است. قسمت کوچکی از روح انسان. ذهن تمام داستان نیست. ذهن نمی‌تواند تمام داستان را بفهمد. نمی‌تواند حتی تمام داستان را بنویسد! داستان زندگی از دسترس ذهن خارج است. داستان مرگ هم همینطور! این نوشتن ها تلاشی ناکام است برای شناختن و شناساندن عظمت زندگی با ذهن! تلاشی مذبوحانه برای نوشتن نانوشتنی!  ذهن همیشه به دنبال جواب نهایی است. ذهن می‌خواهد جمله را تمام کند و یک نقطه بگذارد و تمام! اما داستان زندگی تمام نمی‌شود! حتی با مرگ هم تمام نمی‌شود! منِ آتئیست حالا به وجود معاد دارم پی می‌برم! دارم شک می‌کنم. آیا معادی هست؟ بازگشتی هست! احتمالا هست. ولی از دسترس ذهن خارج است. اگر هم باشد نه می‌شود در موردش حرف زد نه نوشت. نه می‌شود فهمیدش. نه می‌شود به کسی گفت!  خدا، روح، معاد، اینها همه نانوشتنی است. از دست ذهن خارج است. اگر با ذهن به آنها بپردازی خنده دار می‌شود! با ذهن یا باید تئیست بشوی یا آتئیست! اما واقعیت هیچکدام از ایندو نیست! با ذهن که جلو بروی یا باید به وجود روح اعتقاد داشته باشی یا نه! اما واقعیت غیر از این دو است.  با ذهن که بروی یک حرف یک

ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -٧ - وابستگی

تصویر
 ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -٧ وابستگی! زندگی در ایشا -٢۵ می ساعت نزدیک دو صبحه. اونقدر هیجان دارم که قابل توصیف نیست! هیجان توصیف وضعیت اطرافم! هیجان نوشتن! هیجان شییر کردن! اینجا یک سالن هست شاید یزرگتر از یه زمین فوتبال با گنجایش چند صد نفر یا هزار نفر! زمینش سنگ صافه و  اطرافش دیوارهای حصیری داره. سقف قوسی بزرگی بدون ستون. بیرونش یه حیات بزرگ سنگ فرش شده با سنگهای بزرگ مستطیلی. به نام سالن اولین یوگی! اگر این حشره ها که شبیه مورچه‌ی بالدار هستند بذارن براتون می‌نویسم! توی محیط حیات نشستم. روبروم یک مجسمه از اولین یوگی هست! چندین درخت. بعضی هاش شبیه درخت نارگیل. صدای خر و پف چند نفر از پشت سرم میاد! بعضی ها توی سالن خوابیدن! بعضی ها روی بالکن ورودی و بعضیا بیرون زیر آسمون!  گهگاهی صدای گربه ها میاد. و از دور صدای آبشار و حشره‌ها! یه نسیم ملایم خنک هم هست. گربه ها با هم گاهی مییوهای عجیب می‌کنند.  شرایط اونقدر عجیب و سورئال هست که بعیده بتونم کامل تو صیف کنم.  اینجا طراحی شده برای تمرین چندصد نفر یوگی! شاید شبیه یه سرباز خونه‌ی زیبا! حتی دستشویی ها و حموم ها ظرفیت سرویس به چند صد نفر

موسیقی سلام فرمانده! - دلدادگی

 موسیقی سلام فرمانده! - دلدادگی --- موسیقی و هنر راه درازی میرود! موسیقی به عمق وجود تو نفوذ می‌کند! چه شعرش را قبول داشته باشی یانه! چه طرفدار اسپانسر موسیقی باشی یا نه! جمهوری اسلامی یه برگه‌ی قوی رو کرد! سلام فرمانده! موسیقی اش تاثیر گذار است. من با این موسیقی اشک ریختم! و برای تمام کودکانی که گرفتار دیکتاتوری مذهبی شده‌اند هم اشک ریختم. برای فقر! برای گم کردن موضوع دلدادگی! اما غیر از فرم موسیقی اش که به نظر من زیباست. و غیر از شعرش که کاملاً دستوری نوشته شده و از طبقه ای از شیعیان صحبت می‌کنه. چیز دیگری در این موسیقی هست که زیبایش می‌کند!  آن چیزی نیست جز مفهوم ذوب شدگی یا فنا یا عشق! وقتی از مرزهای عقل و استدلال عبور می‌کنی و به وادی دیگری می‌رسی. وادی وادادگی. وادی فنا یا تسلیم. آنجا وادی ای بی نهایت زیباست. این دلدادگی می‌تواند نسبت به یک امام فرضی غایب باشد. چیزی از زیباییش کم نمی‌شود.  این دلدادگی زیباست. نه آدمهای منطقی نه من و تو و نه ایران اینترنشنال نمی‌توانند درست درک اش کنند. آنها منطقی اند.  اما موضوع دلدادگی هم تا حدودی مهم است.  دلدادگی می‌تواند به یک امام فرضی باشد

برای تارای عزیزم - ٢۴ می ٢٠٢٢

 برای تارای عزیزم - ٢۴ می ٢٠٢٢ --- تارای عزیزم! ستاره‌ی زندگی!  الان حدود ده روزی می‌شود که تو در آغوش من نیستی!  الفبای فارسی را بلدی. خواندن را نه!  اما این دلیل نمیشود که برایت ننویسم.  کار دیگری بلد نیستم!  فقط می‌توانم عکس تو را شییر کنم! بنشینم موسیقی بگذارم و های های گریه کنم.  می‌توانم یادآوری کنم وقتهایی که با هم موسیقی گوش می‌دادیم! وقتهایی که مراقبه می‌کردم و تو ساکت می‌ماندی! و من تورا در کوه و جنگل فالو می‌کردم! الان هم می‌توانم تصور کنم گاهی دلت برای من تنگ می‌شود! نمی‌دانم می‌توانی ابراز کنی یا نه! نمی‌دانم اگر هم ابراز کنی کسی به من زنگ می‌زند یا نه!  تارای عزیزم! من به خاطر خودخواهیِ خودم تو را به این دنیا دعوت کردم! من می‌خواستم با داشتن فرزند آرامش بگیرم! حالا دارم تمرین می‌کنم. دارم تمرین می‌کنم پدری کردن را! نه تنها برای تو بلکه برای تمام بچه‌ها! برای تمام موجودات! من هزاران کیلومتر از تو دور شدم! نه برای سرگرمی! نه برای فرار! برای رفتن به سفری که تو هم خواهی رفت! دوست داشتم با من بیایی! دوست داشتم با من بیایی با هم بنشینیم روی زمین غذا بخوریم! با دست با هم غذا بخو

ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -۶ -سفر به شک!

 ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -۶ سفر به شک! زندگی در ایشا -٢۴ می ساعت حدود دو و نیم صبحه. دیروز که با یکی از دوستان حرف می‌زدم گفت نه تنها می‌خوانیم بلکه حتی رفته بودند توی گوگل هم در مورد جایی که هستم جستجوکرده بودند!  یعنی این نوشته‌ها برایشان جالب است! سبک نوشته‌ها رو هم دوست داشت. یعنی نوشتن از حس در لحظه بدون سانسور و ترس از قضاوت! نوعی شریک کردن خواننده‌ها در مسیر زندگی! همانطور که حس می‌کنم و فکر می‌کنم! بدون تغییر و اعوجاج!  این شد که دوباره دارم می‌نویسم. توی این دو روزی که ننوشتم دو اتفاق افتاد. یک دوره‌ی آموزشی یوگای شامباوی داشتم و یک روز هم آزاد بودم! در اواخر کلاس دو روزه صحبت از غذاهای با انرژی مثبت و غذاهایی با انرژی منفی شد. یعنی غذاهایی که سطح انرژی حیاتی بدن رو بالا می‌برند و غذاهایی مثل پیاز و سیر که باعث سستی و پایین اومدن سطح انرژی می‌شوند. گفت شما با لمس اگر حساس باشید میتونید بفهمید کدوم غذا براتون مناسبه کدوم نیست. اما اگر نتونستید یک روش آونگ آویزان هست! این جوریه که یک چیزی شبیه تسبیح دارند که از دانه‌های درختی در هیمالیا درست میشه. اگر این تسبیح رو روی غذاهای ب

من خودخواه هستم!

من خودخواه هستم! --- در طول زندگی برچسب‌های مختلفی به ما میچسبه! یکی از اون برچسب ها خودخواهیه!  خودخواهی اولین قدمه. باید خودخواه باشی. اگر خودخواه بودی بعد می‌تونی دیگر خواه باشی! اگر شادی رو برای خودت نخوای چطور برای دیگران شادی میاری؟ اگر آرامش رو برای خودت نخوای چطور باعث آرامش دیگران می‌شوی؟ اگر خودت راحت نیستی با خودت! چطور می‌خواهی دیگران با تو راحت شوند؟ خودخواه باش! دیگر خواهی تو هم نوعی خودخواهی است.  کاملا خودخواه باش.  صد درصد. آنقدر خودخواه باش که نخواهی کسی در کنار تو غمگین باشد! آنقدر خودخواه باش که شادی را برای تمام جهان اطرافت بخواهی! آنقدر در خودخواهی ات زیاده روی کن که تمام هستی را برای خودت شاد بخواهی! چرا کم خودخواهی می‌کنی؟! چرا خوبی و شادی را فقط برای خانواده‌ی خودت می‌خواهی!؟ بهتر نیست بیشتر خودخواه باشی؟ بهتر نیست خودخواهی تو آنقدر زیاد باشد که هیچ موجودی روی زمین و آسمان از برکت خودخواهی تو بیرون نباشد؟! چرا فقط شادی را برای خانواده‌ات میخواهی؟ چرا برای پدری کردن، برای نیکی کردن مرز کشیدی؟ چرا خودخواهی تو محدود است؟ بینهایت خودخواه باش! کل جهان را برای خودت ب

ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -۵

 ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -۵ روز دوم در ایشا -٢٢ می خیلی با خودم کلنجار رفتم که این و بنویسم یا نه! الان ساعت حدود چهار صبح روز ٢٢ می هست. آنچه در روز ٢١ می اتفاق افتاد رو نمی‌خوام با نوشتن تقلیلش بدم! هر دفعه موقع نوشتن و شییر کردن دوباره و چندباره نیت خودم رو کند و کاو می‌کنم! این سوال که چرا می‌نویسم رو هر دفعه از خودم می‌پرسم. اگر جواب قانع کننده‌ای نداشته باشم معمولاً نمی‌نویسم!  اینکه الان چرا می‌نویسم یک دلیلش خودمم! یک اضطراب درونی که ممکنه یادم بره! یک جور وسواس مستند سازی! یک نوع ترس مبهم! مسلماً این دلیل خوبی نیست!  دلیل بعدی دوستام هستند! احتمال داره که درگیر برنامه ی یوگای فشرده بشم! از ۶صبح تا ٩ شب! دیگه شاید وقت و جونی برام نَمونه!  نمی‌دونم! خیلی خسته ام. دیروز روز عجیبی بود! یه جورایی سورئال بود!  صحنه‌ای که صبح دیدم عجیب و سورئال بود! یک کوه بزرگ پر درخت! دو رنگین کمان!  یه زمین سبز بزرگ! دو سه تا گاو نر! طاووس یه چندتا! میمون! پرنده های سر سفید! آدمهایی که داشتند یوگا می‌کردند! هر کسی به یک روش! لُنگ بستم به خودم! صبح رفتم آبتنی در حوضچه‌ مقدس! بعد رفتم زیارت معبد م

سلام فرمانده؛ من فدایی ام اگر بشود!

 سلام فرمانده؛  من فدایی ام اگر بشود! --- امشب روی آهنگ «سلام فرمانده» گیر کردم!  «سلام فرمانده» «هزار و صد و اندی ساله ...  همه عالم دنبال مهدی ان» ... نصف زمین را طی کردم! نمی‌دانم! چرا! «عشقْ جانم! امام زمانم» «عشقْ جانم! امام زمانم» «عشقْ جانم! امام زمانم» تو در لحظه هستی  و لحظه را درک می‌کنی کسی نمی‌فهمد! اینجا خصوصی می‌نویسم خصوصی را عمومی می‌نویسم خیالم فعلا راحت است کسی متوجه نمی‌شود! اگر هم بشود چه بهتر! قبل از اینکه تو بیایی من زودتر می‌رسم فردا چند کیلومتر دیگر مانده اگر آن را هم طی کنم می‌رسم به مقر تو به پایگاه فرماندهی ات به جایی که از آنجا داری دنیا را نجات می‌دهی نه باشمشیر بلکه با عشق! «بیا جون من بیا...» «بیا یارت میشم، هوادارت میشم،گرفتارت میشم با همین قد کوچیکم خودم سردارت میشم...» «بیا جون من بیا...» «بیا جون من بیا...» «پاش بیفته من برات قیام می‌کنم» «عهد می‌بندم روزی لازمت بشم» «همه رو فدات می‌کنم» اگر بشود ...

ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -۴

 ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -۴ روز چهارم-٢٠ می امروز یعنی الان ساعت یک شب روز ٢١ می است. من در مرکز یوگای ایشا هستم. دیروز هم همین حدودا بود که بیدار شدم. همان چهار پنج ساعت خواب که گفتی کافی بود! اینجا خصوصی می‌نویسم.  خصوصی را شاید عمومی بنویسم.  کسی نمی فهمد.  اگر هم فهمید که چه بهتر... دیشب با آهنگ سلام فرمانده خیلی اشک ریختم! حتی چیزهایی هم نوشتم که بماند بین خودم و خودم! فکر می‌کنند دیوانه شدم! امام زمان! اگر قرار باشد امان زمانی ظهور کرده باشد تویی! زمان را در دست نداری که داری! جهان را نجات نمی‌دهی که می‌دهی! با اسب - ببخشید موتور- بیرون نیامده‌ای که آمده‌ای! ها! ... خلاصه؛ خزعبلات را کنار می‌گذارم! خیلی چسبید! گریه‌ی دیشب را می‌گویم!  چند صد کیلومتر آخر را با چه شوق و لذتی طی کردم! کمی هم ترس از بیجا ماندن! ترس از رنج! ترس توهمی از آینده‌ای که وجود ندارد! درست وقتی داشتم سوار می‌شدم گفتی رفتنی نیست! از بودا گفتی! از خودت و از من! من هم گفتم چشم! هرجا بگی برگرد سمعا و طاعتا. فرمانده پاتانجلی هم آنجا بود! با پنج مارش! مارهایی که نمیدانم چیستند! سعی بیهوده ای کردم که بفهمم! نشد که

چقدر خودت هستی؟ جزیره بهشتی درون!

تصویر
 چقدر خودت هستی؟ جزیره بهشتی درون! --- الان در سفر هستم. یه چند روزی هست که تقریباً نصف کره‌ی زمین رو طی کردم و اومدم یه جای دیگه. یکی از تمرینهای جالب این سفر برای من اینه؛ هرجا که میری، چقدر خودت هستی؟ محیطم عوض شده. کشورم عوض شده. آب و هوا. طول و عرض جغرافیایی. آدمهای اطرافم. همه چیز!  اما گاهی کلا فراموش می‌کنم کجا هستم! آنقدر حس خوبیه که نمیدونید! یک حسی شبیه این که یه جایی درونتون هست که مستقل از بیرونه. اونجا خیلی جای امن و خوبیه. فرقی نمی‌کنه بیرون چه خبره. اونجا شما در نهایت امنیت و آرامش هستید! داشتن یک چنین جایی شاید بزرگترین گنج زندکی باشه. بزرگترین دارایی شما. بزرگتر از پول و روابط و خانه و همه چیز! جایی امن برای شما. جایی که هیچ خانه‌ای به خوبی اونجا نیست. هیچ شرایطی از بیرون هم نمی‌تواند آرامش آن را به هم بزند. شما یک جزیره ی خصوصی دارید. یک جزیره‌ی خصوصی زیبا که همیشه با شماست!  شما در این جزیره‌ی درونتون به هیچ چیز نیاز ندارید! اونجا بهشت شماست! نه آب نه غذا نه پول نه لباس نه خانه! نه دوست! نه شهرت! شما توی جزیره‌ی خودتون آرامش دارید. هرچقدر هم دریای بیرون طوفانی باشه

ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -٣

 ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -٣ روز چهارم-١٩ می امروز یکی از دوستان گفت اعصابت خورده ‌و این از توی نوشته‌هات معلومه. شاید هم درست می‌گه. امروز شیش صبح رفتم اون سر شهر یک جلسه یوگای شیواناندا. یه چیزی شبیه کانون یوگای خودمون منتها هندی اش و جهانی اش. خوب بود. حسابی بدنم حالش جا اومد. بیشتر حرکات فیزیکی یوگا بود. یکی از ٨ قسمت یوگا. و کمی هم تنفس. حال داد.  بعد یه سه چرخه گرفتم برم فرودگاه. دوباره یارو دبه کرد! زمانی که شرکت نفت بودم یک قسمتی داشتیم به نام کِلیم یا ادعاهای حقوقی. تقریباً نود درصد کار اونجا ادعاهای هندی ها بود. وقتی کشتی نفت رو می‌فروختیم بعد از تحویل گاهی خریدار ادعایی داشت. معمولاً چند صد هزار دلاری طلب می‌کردند. هندی ها کلا همیشه روتینشون بود. الان هم وقتی ماشین یا سه چرخه می‌گیرم با اوبر با اینکه همه چیز مشخصه. مبدأ مقصد و قیمت! باز هم حدود سی درصد راننده ها دبه می‌کنند و وقت خودشون و من رو‌ می‌گیرند. فرقی نمیکنه چند دلار باشه یا چند صد میلیون دلار! رفتار یکیه! دبه کار نباشیم! البته میشه مثبت دید و بهش گفت ری نگوشی ایت! Renegotiate! رفتم فرودگاه و بالاخره بعد از سه روز

پراکنده گویی های سفر

 پراکنده گویی های سفر --- حس می‌کنم سطح نوشته‌ها اومده پایین. تبدیل شده به روایت اتفاقات روزانه. البته سطح بندی بی معنیه. فعلا ولش کن.  برای خوب نوشتن نیازه خوب مدیتیشن کرده باشم. توی سفر نماز سفریه. مدیتیشن هم سخت تره. به بزرگی خودتون ببخشید! بهترین کار همیشه پرداختن به درونه! نه نوشتن! نه اینستاگرام! نه این موبایل لعنتی! که اگه بشه ترکش می کنم.  وقتی مدام دنبال غذا و جای خواب باشی سطح روحت کلا میاد پایین! این اتفاق در مسافرت می‌افته! و هنگامی که مورتگیج داری در کشورهای پیشرفته!

دست‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -٢

تصویر
 دست‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -٢ روز سوم-١٨ می فقط پیغام یکی از دوستان هست که دارم می‌نویسم. نمی‌دونم واقعا یا از روی تعارف گفت یا نه که دوست دارم بنویسی و ادامه بده به نوشتن. ساعت یک صبحه. خسته‌ام. هنوز بدنم با شرایط جدید هماهنگ نشده.  اما دیروز رفتم یه کلاس یوگا رو دیدم. پنج شش نفری داشتن یوگا میکردن. یوگا به سبک شیواناندا. امروز ساعت شش صبح اگر بتونم یک جلسه میرم. به نظرم بیزینس موفقی هست. خیلی جاهای دنیا شعبه داره. قضاوت دیگری ندارم جز اینکه فضاش آروم تر از جاهای دیگه بود.  بعدش پیاده رفتم ساحل. کلی آدم اومده بودن راه برن. فضای جالبی داشت. خیلی دوست داشتم بزنم به آب ولی وضعیت لباسم درست نبود. یه کوله پشتی دارم که پاسپورت هام توشه و چمدون اصلی ام هنوز به دستم نرسیده. فعلا با یک عدد شورت و زیرپوش و یک شلوار دولایه‌ی گرم کانادایی تو هوای شرجی سی و شش درجه دارم زندگی می‌کنم! لب ساحل خیلی فضا باحال بود. یک میوه‌ای خریدم خوردم که همونجا پوست می‌کندند. اسمش و نمی‌دونم. حوصله‌ی توضیح دادنشم ندارم! کمی پیاده رفتم توی یه محلی که به نظر بالاشهر می‌رسید! یک خانم و دیدم سگ گردانی می‌کرد! یک مردی ه

دست‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -١

تصویر
 دست‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -١ روز اول صبح که رفتم فرودگاه خانم کارمند خیلی عادی گفت برید فردا چهار صبح بیاید! یک روز اضافه آوردم. کمی پیاده‌روی توی جنگل. گوش دادن به قصه‌ی خاله موندگار با تارا دو بار. پرکردن وان حموم از حنا و رفتن با تارا. پیاده‌روی و خرید با تارا و سعیده علی رغم میل سعیده و با وجود هیجان و خوشحالی تارا و شب هم شامی که سعیده درست کرده بود. یه چرت کوتاه و دیگه شب شده بود. کلا زیاد توی شب انرژی ندارم و تنها می خواستم برم فرودگاه. با مترو رفتم. با پول اوبر می‌تونستم دو شب خونه بگیرم توی هند. وقتی رسیدم فرودگاه همه چیز نرمال پیش می‌رفت. اما حس ارزشمندی خانواده، یعنی سعیده و تارا برام خیلی پررنگ تر شده بود. همون یک روز اضافه رو در کنار خانواده گذروندن برام ارزشمند و غنیمت بود. و فکر از دست دادنش بی باکانه و بی توجه. توی فرودگاه هم شک و تردید سراغم اومد. معمولاً وقتی یک کاری رو تنها انجام بدی این حس میاد. شک حتی در این حد که این چه کاریه دارم می‌کنم. سوار هواپیما نشم و برگردم به زندگی عادی! تقریباً کل مسافرها هندی بودند و شاید یک نوع حس اگوی خود برتر بینم فعال شده بود. این ک

آگاهی در سفر

 آگاهی در سفر --- این نوشته را برای خودم می‌نویسم. باید حواسم باشد. هیچ چیز نباید تبدیل به هویت بشود. هر عقیده ای. هر کاری. هر سفری. هر فکری. هر نوشته‌ای.  فردا عازمم. عازم سفر هندوستان. اما اگر هم نشود نباید تغییری در حالم پیش بیاید! بلیط را خریده‌ام. حتی صندلی هواپیما را رزرو کرده‌ام. اما اگر فردا به هر دلیلی گفتند نمی‌توانی بروی نباید تاثیری روی حس و حالم پیش بیاید. این سفر چه بشود چه نه سفر آگاهی است. باید لحظه لحظه‌اش سرشار از آگاهی باشد. اما حتی اگر فردا نشود من دیگر اینجا ماندگار نیستم! نمی‌دانم چرا! مسیری طولانی پیموده‌ام. شاید از ده دوازده سال پیش. زمانی که یوگا را در کانون یوگا در تهران شروع کردم. شاید هم قبل تر؛ نمی‌دانم! شاید این سفر به قیمت از دست دادن خیلی چیزها تمام بشود. مثلاً از دست دادن یک نوع آرامش خانوادگی. اما آن هم چیزی نیست که به آن بچسبم. در این سفر آرامش اولین چیزی است که باید قیدش را بزنی!  تردید ها و حس های مختلف می‌آیند و می‌روند. کار من فقط آگاه بودن به آنهاست. در یک ماه گذشته به طور متوسط روزی سه الی چهار ساعت حرفهای سادگورو را گوش داده‌ام. حرفهای او در نق

حاجت های درون

 حاجت های درون --- دوستی می‌گفت به حج می‌روی؟ حاجتی داری؟ فردا عازمم. عازم سرزمین هندوستان. سرزمین باستانی هندوستان.  ای قوم به حج رفته کجایید کجایید معشوق همین جاست بیایید بیایید معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار در بادیه سرگشته شما در چه هوایید گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید ده بار از آن راه بدان خانه برفتید یک بار از این خانه بر این بام برآیید آن خانه لطیفست نشان‌هاش بگفتید از خواجه آن خانه نشانی بنمایید یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدید یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید با این همه آن رنج شما گنج شما باد افسوس که بر گنج شما پرده شمایید قبلاً جایی نوشته بودم. جایی بین خواستن و نخواستن! لینکش را می‌گذارم. پس نمی‌توانم بگویم حاجتی دارم. اما شوقی و امیدی شاید داشته باشم. شوق سفر به درون. دنیای غرب سمبل دنیای بیرون است. غربی‌ها خانه و موشک و هواپیما ساخته‌اند. بیرون را درست و تمیز کرده‌اند. خیابان ها تمیز است. پیاده‌رو ها مرتب اند. درست همان‌قدر که غربی‌ها به دنیای بیرون پرداخته‌اند شرقی ها به درون پرداخته‌اند.  شرقی ها هزاران سال است که روی تکنولوژی ای کار

سینمای دائمی ذهن

 سینمای دائمی ذهن --- فقط پنج شش سالم بود که دچار یک چالشی شدم. با خودم دیدم که آیا می‌تونم چند دقیقه فکر نکنم! و دیدم نمیشه. خیلی کار سختی بود. شاید چند ثانیه میشد. ولی دوباره سینمای فکر شروع به پخش می‌کرد. هنوز در دهه پنجاه زندگی با این چالش روبرو هستم.  فرقی نمی‌کند خواب باشی یا بیدار. در خواب هم شدیدتر سراغت می‌آید. جریان بی پایان افکار. فعالیت ذهن. توهم افکار. همینجا هم این کلمات فقط گوشه‌ای از همان داستان‌های ذهن است فقط کمی آگاهانه انتخاب شده. تنها راه متوقف کردن افکار تابش آگاهی مستقیم است. در خواب غیرممکن است. در بیداری در هنگام مراقبه و فعالیت های شدید جسمی ممکن می‌شود. شاید موسیقی بلند! شاید مواد مخدر! شاید درگیر شدن با کار! اما تمام اینها موقتی است.  جریان افکار؛ ما را دچار توهم می‌کند. از لحظه‌ی حال بیرون می‌آورد. و از زندگی اصیل باز می‌دارد. اگر این جریان افکار در کنترل ما باشد یک ابزار خوب است. اما اگر خودبه‌خود تولید شود نوعی بیماری است.  مثلاً الان که سفری دور در پیش دارم نوعی اضطراب باعث تولید افکار بی پایان در مورد آینده می‌شود. نوعی ترس از دست دادن رفاه کنونی هم به

توهم و واقعیت آینده، چرا هند؟

 توهم و واقعیت آینده، چرا هند؟ --- معمولاً آنچه از آینده تصور می‌کنیم اتفاق نمی‌افتد. منظور من پیش بینی حس هاست. مثلا پیش بینی می‌کنید که در فلان سفر فلان حس را خواهی داشت، به سفر می‌روید و چیزهایی کاملاً متفاوت را حس می‌کنی. آینده وجود ندارد! همه چیز در زمان حال اتفاق می‌افتد! حتی توهم آینده! البته گاهی اوقات یک حس کلی داری که درست در می‌آید. مثلاً قبل از رفتن به ویپاسانا یک حسی داشتم که قرار است اتفاقی بیافتد! جزئیات کاملاً متفاوت با تصورات من بود اما کلیات درست از آب درآمد، سفر ویپاسانا یکی از مهم‌ترین اتفاق و تجربیات زندگی ام بود! درک و تجربه ای به این مهمی حتی شاید هر ده سال یا بیست سال یکبار هم اتفاق نیافتد.   حال پنج روز مانده به سفر هند. جزییات را نمیدانم! غیر از چند روز حتی نمیدانم کجا خواهم رفت و کجا خواهم خوابید! اما کلیاتی به صورت یک حس مبهم و کلی دارم. دوست داشتم اینجا کمی بنویسم تا ثبت بشود. همان کاری که با سفر ویپاسانا انجام دادم که در نوشته‌های مربوط به ویپاسانا آمده.  در مورد هندوستان حرفهای مختلفی شنیدم. از کثیفی شهرها و کلاهبرداری گرفته تا آرامش مردم و ترافیک وحشتناک

فرار به مدیتیشن

 فرار به مدیتیشن --- با دوستی حرف می‌زدم. می‌گفت مدیتیشن با موادمخدر یکی است. جوابی نداشتم. هر کسی از تجربه‌ی خودش دنیا را درک می‌کند. سعی کردم توضیح بدهم اما نشد!  گفتم مثل طعم میوه است. نمی شود توضیح داد. قانع نشد.  گفت داری فرار می‌کنی!  گفتم مدیتیشن فرار به جلو است. نوعی رفتن به داخل گرداب است. فرار به درون است. قانع نشد.  مجبور شدم بگویم مدیتیشن تحلیل دقیق شرایط است! تنها زبانی که می‌شناسد زبان تحلیل است و بس!  فکر می‌کرد وقتی چشمهایت را می‌بندی داری از دنیا فرار می‌کنی. خیلی ها اینطوری فکر میکنند! می‌گوید مشکل ات چی بود؟ چرا رفتی سراغ مدیتیشن! ابزارهای دیگری هم هست! مثلا مشاور! تنها زبانی که می‌شناسد زبان تحلیل است!  می‌خواست ببیند من کجا به درداش می‌خورم! گفتم من مناسب برنامه‌های تو نیستم! قانع نشد!  البته فرار می‌کنم! گاهی نمی‌دانم! گاهی چیزی درونم خالی است. یک خلأ! یک اضطراب! یک ترس! یک توهم!  و البته من هم فرار می‌کنم. گاهی به خوردن پناه می‌برم گاهی به خوابیدن! با خوردن چیزی درون جسمم را پر می‌کند. کمی آرام می‌شوم. با خوابیدن چشم را بر بیرون می‌بندم. مدتی از تخیلات بیداری منت

خلأ زنانگی

 خلأ زنانگی --- با دوستی در مورد خلأ زنانگی درونم می‌گفتم. این شد که تصمیم گرفتم این خلأ را بنویسم. شاید روزی خودم توانستم آن را پر کنم. به هر حال همه‌ی ما ترکیبی از زنانگی و مردانگی هستیم. ایده‌آل وقتی است که ما هر دو را در خود داشته باشیم.  وقتی جوان تر که بودم زن فقط موضوعِ جنسی بود. تقریباً هر زنی می‌توانست این کار را انجام دهد. تخلیه‌ی جنسی برای مردها کار سختی نیست. یک کار کاملاً جسمی و فیزیکی؛ اما زن و زنانگی بالاتر از اینهاست.  یک زن مظهر زندگی و سرچشمه‌ی محبت و در لحظه زیستن است.  اینجا از یک زن ایده‌آل صحبت می‌کنم ولی می‌دانم چنین زنی وجود ندارد. این زن ایده‌آل آن قسمت وجود خود من است که باید بسازمش.  یک زن ایده‌آل دم از استقلال نمی‌زند. او به دنبال کسب قدرتهای مردانه نیست. او به دنبال برنامه‌ریزی و آینده نیست. یک زن ایده‌آل مظهر زیبایی است. او مثل یک گل می‌داند که زیباست. نیازی نیست خیلی رنگ و لعاب به خودش بزند! درست مثل یک گلِ طبیعی؛ همانطور که هست زیباست. یک زن ایده‌آل این را می‌داند. همان هندسه ‌ی بدن زن برای جذابیت فیزیکی کافیست. همان بلندی موها. همان انحنای کمر. همان سین

حریم خصوصی

 حریم خصوصی --- دوستان سوالی کردند که جوابش را نمی‌دانستم! گفتند آن چیست که نمی‌خواهی دیگران بدانند!  به عبارت دیگر کجا ها دیوار کشیده‌ای؟ کجاها خودت را زندانی کرده‌ای! از چه چیزی محافظت می‌کنی؟ از توهم؟ لینک محافظت از توهم را این پایین می‌گذارم.  راستش را بخواهید حریم خصوصی وجود ندارد. همه‌ی ما شبیه به همیم. برگرفته شده از یک انرژی زندگی جهانی. در زندگی های روزمره شاید دیواری بکشیم. لباسی بپوشیم. اما این‌ها همه قراردادهای موقتی است. دیوارها به زودی فرومیریزد. نهایتاً باید تمام لباسها و نقاب ها را برداری و بروی!  حتی پوستت هم حریم تو نیست. مارها و پشه ها و عقرب ها به زودی به این حریم تو تجاوز خواهند کرد! زنده یا مرده!  بسیاری چیزها ذاتا برای بعضی از ماها ناشناخته می‌ماند. آن هم به خاطر غفلت خودمان. حریم ها و پرده‌ها در نهایت دقت گذاشته شده. بعضی چیزها فقط برای افراد خاصی روشن می‌شود. بسیاری چیزها اظهر من الشمس است ولی نمی‌بینیم.  خیلی از حرفهایی که می‌زنم کسی نمی‌گیرد. خیلی از چیزها را هم که بزرگانی مثل مولانا و سادگورو و آگاهان می‌زنند من نمی‌گیرم! تا در حریم دانستن راهت ندهند نمی‌دان

درست یا غلط!

 درست یا غلط! --- تا وقتی از ذهن استفاده کنی درست و غلط می‌کنی. ذهن کار دیگری بلد نیست! اگر فقط ذهن تحلیلی را بشناسی تا ابد درست و غلط می‌کنی! آیا من درستم یا غلط؟ آیا این نوشته درست است یا غلط؟ آیا زندگی درست است یا غلط! ذهن همیشه چیزها را به دو قسمت تقسیم می‌کند. یک قسمت درست می‌شود یکی غلط.  کار ذهت خط کشی است!  خط می کشد.  جدا می‌کند.  درست و غلط می‌کند!  مذهب می‌سازد! اخلاقیات می‌سازد! طرف مقابلش را اگر در سمت غلط ایستاده باشد از وسط نصف می‌کند!  اما چیزی هست که نصف نمی‌شود! درست و غلط برنمی‌دارد! نوشته نمی‌شود! شاید قسمتی از ذهنت باشد! شاید خود زندگی! شاید سکوت! شاید خدا! اما هست.  حتما هست.  اگر لحظه‌ای دست از ذهن ات برداری می‌بینی اش!  فقط یک لحظه با تو فاصله دارد! شاید حتی کمتر از یک لحظه! آن موجود تقسیم ناپذیر! همان چیزی است که کل جهان را می‌گرداند! به سادگی! بدون تقسیم کردن! بدون درست و غلط! همان چیز تقسیم نشدنی سلول را تقسیم می‌کند!  آیا ذهن تو تا حالا توانسته حتی یک سلول را تقسیم کند؟ ذهن کودکانه‌ی من و تو! حتی نمی‌تواند ذره‌ای از آن را درک کند! گیج و مبهوت تماشا کن! تقسیم

ایستگاه رادیویی عشق

 ایستگاه رادیویی عشق --- یک ایستگاه رادیویی را تصور کنید. امواج اش را پخش می‌کند. طراحی شده برای همین کار. ایستگاه تا وقتی برق داشته باشد یعنی زنده باشد امواج رادیویی را پخش می‌کند. برای ایستگاه فرقی نمی‌کند که یک رادیو امواجش را بگیرد یا هزاران رادیو یا اصلا هیچ رادیویی! ایستگاه ساخته شده برای فرستادن امواج. همین که امواج را در فضا پخش می‌کند برایش کافیست. رادیو ها راهی برای ارتباط با فرستنده ندارند. اگر رادیویی باشد امواج را می‌گیرد و موسیقی آن را می‌شنود. اگر هم رادیویی نباشد باز فرستنده بدون خلل امواج را می‌فرستد.  داستان این نوشتن ها همین است. اگر رادیویی تصادفاً روی این فرکانس باشد امواج را می‌گیرد اگر هم نه که هیچ. درست مثل آن فرستنده ای که سالهاست امواجی به فضا می‌فرستد. اگر بداند رادیویی هم فرکانس هست لذت بیشتری می‌برد اگر هم نباشد باز از خود فرآیند فرستادن امواج لذت می‌برد. هنرمند واقعی زمانی که کاری هنری تولید می‌کند همان موقع نقداً لذتش را برده! هنرمندی که به دنبال مخاطب باشد بیشتر کاسب است تا هنرمند.  این هم فرکانس الان من در این شب بهاری در ونکوور!

هدف غایی زندگی‌

تصویر
 هدف غایی زندگی‌ --- همه‌ی ما می‌خواهیم به کمال برسیم. من تصحیح می‌کنم. به کمال خودمان. هر کسی پتانسیلی دارد. در این زمان محدود زندگی باید آن را به فعل برساند. بعد باخیال راحت می‌تواند بمیرد.  حال هرکسی کمال را در چیزی می‌بیند. اکثریت کمال را در بدست آوردن و بزرگ شدن در بعد بیرونی می‌بینند. مثلاً مقدار پول یا مقدار روابط و قدرت و شهرت. یا حتی بزرگی خانواده و بدست آوردن عواطف دیگران. یا کمال را در لذات مادی می‌بینند مثل سکس بیشتر یا مهمانی و غیره. در بیرون همه چیز نسبی است مثلا پول همیشه نسبی است. و تقریباً همه‌ی این‌ها محدود. مثلا مقدار لذتی که شما از سکس یا غذا خوردن میتوانید ببرید محدود است. خاصیت ماده محدودیت است.  به نظر من کمال بالفعل کردن پتانسیل تجربه های درونی است. یا گسترش درک ما از جهان. ممکن است این تجربه و درک محصول بیرونی بدهد یا نه! فرقی نمی‌کند. مثلاً تجربه‌ی مولانا منجر به ایجاد مثنوی و دیوان شمس شد.نمود بیرونی تجربه‌ی عظیم او این دو اثر بود. بیشتر آثار هنری و خلاقیت های انسان محصول تجربیات عمیق درونی است.  برای حیوانات و گیاهان پتانسیل غایی آنها تا حدود زیادی تعیین شده

متون مقدس

 متون مقدس --- متن‌هایی هست مثل نوشته‌های مولانا. مثل اشعار حافظ. شاید سوتراهای پاتانجلی. اینها را نمی‌توانی همینطوری بخوانی و بفهمی.  برای فهمیدن آنها باید جور خاصی باشی.  اینها متن به نظر می‌رسند اما در واقع نوعی ارتعاش هستند.  تا هم ارتعاش نشوی نمی توانی بفهمی.  باید قلبت و جسمت و روحت جوری باشد که دریافت کنی. نمی توانی از اول تا آخر بخوانی و بدانی! ذهن نمی تواند. اینها متن هاییست فرای ذهن.  این متن ها باید در زمینی حاصلخیز قرارداده شوند. آنگاه گل می‌دهند. خواندن آن با تحلیل منطقی تو را به جایی نمی‌برد.  اگر می‌خواهی حافظ را بفهمی. با مولانا سماع کنی. با پاتانجلی یگانگی را درک کنی ... باید کار دیگری بکنی. باید روی زمین خودت کار کنی. باید آیینه ات را غماز کنی. راه و روشش را نمی دانم. شاید باید کسی به تو نظر کند. شاید باید دستی از غیب بیاید. شاید باید متوسل بشوی. باید انتظار بکشی. باید آن خلأ دوست داشتنی را در خودت ایجاد کنی. باید کنار بروی. باید اشک بریزی. نمی‌دانم.  راستش را بخواهید متن مقدسی وجود ندارد. آنچه مقدس است آن زندگی در جریان در درون توست. آن نانوشتنی!

سفر بیزینسی با مناعت طبع مالی

 سفر بیزینسی با مناعت طبع مالی --- تمام ما آدم‌ها و حتی دیگر موجودات به‌دنبال زندگی خوب هستیم. زندگی خوب هدف تمام اشخاص است و همینطور هدف تمام بیزینس‌ ها.  تفاوت در تشخیص روش رسیدن به زندگی خوب است. اکثریت بیزینس‌ ها و آدمها تا الان فکر می‌کردند که با کندن زمین و مصرف بیشتر به زندگی بهتر می‌رسند. رشد رفاه و مصرف و چند برابر شدن مصرف در قرن گذشته ثابت کرد رفاهِ بیشتر گرچه خوب است و مفید ولی به طور بنیادین به شادتر شدن و زندگی اصیلِ بهتر کمک نمی‌کند. صد سال پیش شاید رفاه یک دهم امروز بود ولی کیفیت زندگی یک دهم نبود. شاید حتی بیشتر هم بود. وقتی به کیفیت هایی مثل آرامش درونی یا روابط اصیل انسانی یا تجربیات عمیق نگاه می‌کنیم حتی شاید پس رفت کرده باشیم. هدف رد کردن کل تکنولوژی نیست. رفاهی که در اثر تکنولوژی به ارمغان آمده بسیار خوب است و عالی. اما کافی نیست. رفاه به تنهایی نمی‌تواند رضایت و سرور درونی ایجاد کند. زندگی خوب اول درون ما اتفاق می‌افتد. عشق درون ما ایجاد میشود. احساسات خوب یا بد درون بدن و روح ما تولید می‌شود. برای رسیدن به آن رضایت و سرور درونی کارکردن روی بیرون تاثیر چندانی ندا

زندگی ِ خوب

 زندگی ِ خوب --- حدود پانزده بیست سال پیش به اروپا و آمریکای شمالی سفر کردم. آن موقع فکر می‌کردم که در ایران روش درست زندگی کردن را نمی‌دانیم. می‌خواستم روش درست زندگی کردن را پیدا کنم و کم کم خانواده ام را هم به آن دعوت کنم. برای دعوت فرزندم به این دنیا تا آن زمان که در آمریکای شمالی تقریباً جا بیافتیم صبر کردیم. به نظر می‌رسید که در ایران با آن وضعیت سیاسی و اجتماعی و اقتصادی ما راه و روش درستِ زندگی را نمی‌دانیم. و همینطور به نظر می‌رسید در آمریکای شمالی با این نظم و ترتیب و سامان امور و تمیزی خیابان ها ‌و ساختمان ها و ماشین ها و سیستم ها؛  مردم بهتر راه زندگی کردنِ درست را بلد هستند. من هم مثل خیلی ها فکر می‌کردم ذهنم با مرتب شدن محیط اطرافم مرتب خواهد شد! و این فرض اشتباهی بود! فکر می‌کردم هیچ چیز بدست نیاورم حداقل یک متوسط طول عمر بیشتر بدست می‌آورم. این هم فرض اشتباهی بود. حالا بعد از پانزده بیست سال و یک مرحله تجربه ‌ی بیشتر از آمریکای شمالی و از ایران قدردانم. از درس‌هایی که به من دادند.  در ایران آموختم دیکتاتوری چطور ساخته می‌شود و چطور توسط مردم تغذیه می‌شود. چطور مذهب با خ

گنجِ رنج

 گنجِ رنج --- از نشستن برای مراقبه پادرد می‌گیری و رنج می‌کشی.  از رفتار آدمها رنج می‌کشی.  از رنج آنها رنج می‌کشی.  از بیماری.  از داشتن.  از نداشتن.  از بودن در این جهان رنج می‌کشی.  هر رنجی که می‌کشی هدیه‌ای است.  هدیه‌ای که به تو در شناخت بهتر خودت کمک می‌کند.  هر رنجی یک راهنماست. تو را به هدف زندگی ات راهنمایی می‌کند.  راستش را بخواهید رنج وجود ندارد. ما با اشتباه هایمان رنج را می‌سازیم. اما با ساختن هر رنجی می‌توانیم گنج آگاهی را بدست بیاوریم.  این دفعه که خوشحال و مسرور نبودی خوب فکر کن. رویش مراقبه کن. ببین کجا اشتباه رفتی! کدام هویت کاذب را به خودت گرفتی؟  وقتی رنج می‌کشی چه رنج جسمی و چه رنج روحی. حتما از لحظه خارج شده‌ای.  در لحظه رنج نیست.  چند روزی است نفس کشیدن برایم سخت شده. نوعی سرماخوردگی و سینوزیت. کمی گلودرد. گرفتگی بینی. سختی در نفس کشیدن! مسوولیت این سرماخوردگی و درمانش را باید خودم به عهده بگیرم. اگر رنجی هست حتی رنج بیماری؛ نتیجه‌ی اَعمال خودم است.  کاری را باید می‌کردم که نکردم. یا کاری کردم که نباید می‌کردم.  حتماً از لحظه خارج شدم.  یا زیاده‌روی کردم یا کوتاه