ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -٨

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 ذهن‌نوشته ‌ی سفر هندوستان -٨


زندگی در ایشا -٣٠ می


ساعت حدود چهار صبح. خواستم کمی درباره‌ی شرایط این چند روز بنویسم. انگیزه‌ی اول این است که جایی بنویسم که خودم یادم نرود! شاید هم جواب دوستی را بدهم که پرسیده بود «نمیدانم چرا تغییرات زندگی ات را داد می‌زنی» 


الان من با حدود هفتصد نفر دیگر هستم. همه در یک فضایی با اندازه یک استادیوم فوتبال زندگی می‌کنیم. همه در حال تجربه‌ی یوگا هستیم. یوگای فیزیکی یا هاتا یوگا. یوگایی که قرار است از راه بدن تو را به جایی ببرد فراتر از بدن! 


روزها حدود ٧-٨ ساعت تمرین بدنی و یوگا انجام می‌دهیم. چندین بار مراقبه‌ی گروهی. گاهی خواندن چنت ها یا سرودهای گروهی. با هم دو وعده غذای مفصل و گیاهی می‌خوریم. غذا را طی مراسمی بعد از خواندن دعای مخصوص و با حالتی از تشکر و قدردانی روی زمین با دست می‌خوریم. همه روی زمین می‌خوابیم. اکثرا روی همان مت یوگا. کسی اتاق مستقل و حتی کمد مستقل ندارد. اینجا آیینه ای پیدا نمی‌شود. کسی با کسی بلند صحبت نمی‌کند. کسی آزارش به مورچه‌ای هم نمی‌رسد! گاهی می‌رقصیم. بیشتر یوگای گروهی داریم. اما بعضی ها برای خودشان تمرین می‌کنند و برخی مدیتیشن می‌کنند. بعضی هم مثل من می‌نویسند! 

اینجا لباس هارا هر کسی خودش میشوید. البته سرویس شستشوی لباس هست. گروهی هم کار نظافت را انجام می‌دهند اما خیلی هم واجب نیست چون همه نظافت شخصی را به خوبی رعایت می‌کنند. اینجا هفتصد نفر و در مقیاس بزرگتر در کل ایشا هزاران نفر در کنار هم با آرامش و لذت زندگی می‌کنند! مگر هدف انسان روی زمین غیر از این هست؟! اینکه بتوانیم با صلح و صفا و آرامش و لذت روی زمین در کنار همدیگر و موجودات دیگر زندگی‌ کنیم! 

اینجا ایگو ها به شدت کمرنگ است. اهمیت به درون داده می‌شود تا بیرون. میز و صندلی فقط چندتایی هست. بدنها آنقدر ورزیده هست که نیاز به میز و صندلی تقریباً صفر است. صبح تا شب آنقدر تمرین بدنی داریم که شب خسته همانجا می‌افتیم و نمی‌دانیم کی صبح شد! نمونه‌ای از زندگی ایده‌آل!

و اما داد زدن من در مورد تغییرات زندگی! شاید منظورش همین نوشتن هاست. بارها در گوشه و کنار توضیح داده‌ام که چرا می‌نویسم. این بار هم در بالا گفتم. اما راستش را بخواهید داد نمی‌زنم. در آرامش و با لذت می‌نویسم! شاید کسی بخواند شاید هم نه! اگر کسی سوال کند جواب میدهم. فقط دارم بدون دیوار زندگی‌ می‌کنم. این داستان یک زندگی است. می‌نویسم می‌اندازم در دجله! شاید روزی به درد من یا کس دیگری بخورد! 


ما آموخته‌ایم که دور خودمان دیوار هایی بکشیم. این دیوارهای ذهنی مثل زندانی برای خودمان می‌شود. پشت این دیوارها پنهان می‌شویم. در زندانی که خودمان ساخته‌ایم مدام دیوارها را بلند می‌کنیم مبادا کسی حال ما را بفهمد! شروع می‌کنیم از این دیوارهای پوچ هویت دفاع کردن! حریم خصوصی برای خودمان قائل می‌شویم. هزاران شخصیت و ماسک برای خودمان می‌تراشیم! 

پشت ماسک‌های اجتماعی قایم می‌شویم. ماسک‌های فلسفه، تحصیلات، شغل، موقعیت اجتماعی، روابط، خانواده و غیره و غیره. حال اگر کسی به سادگی از وضع و حال خودش با صداقتی نسبی بنویسد به نظرمان می‌آید که بلند بلند داد می‌زند! به نظرمان می‌آید که حریم های خصوصی را رعایت نمی‌کند! قبلاً در این مورد نوشته بودم. حفاظت از توهم. لینکش را می‌گذارم. 

بگذریم. 

واقعاً چرا کمردرد را باید بیشتر تحمل کنم تا بنویسم؟!

فعلاً تا بعد. 


لینک به نوشته‌ی محفاظت از توهم


https://mymindflow.blogspot.com/2022/03/blog-post_11.html?m=1


نظرات

Unknown گفت…
هفتصد نفر در برابر تجربه های مشابه تاریخی از محیطهای ایزوله و انسانهای تک بعدی حتی قابل بررسی نیست.
اگر‌ تجربه پایستاری بود الان بیشتر دنیا در مراقبه و یوگا بودند و نویسنده باید از پرنده ها برای ارسال نوشته هایش استفاده می‌کرد.
به امید بیداری
نوشته‌ی زیر را به یادت نوشتم:


https://mymindflow.blogspot.com/2022/05/blog-post_49.html

حقیقت مرگ!

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین