پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۲۳

رفتن به تراپی!

 رفتن به تراپی!  مقدمات مراجعه به تراپیست! -١  *** داشتم با دوستی صحبت می‌کردم! در واقع داشتم تمرین تراپی می‌کردم! در واقع داشتم تمرین گوش دادن می‌کردم! در واقع داشتم به خودم توجه می‌کردم!  یکی دو ساعتی گفتگو؛ تراپی کردیم! بعد این دوست عزیز به بنده پیشنهاد دادند که به تراپیست مراجعه کنم!  ایشان در گذشته موردهایی از دوستانش را دیده بود که هم مشکل دارند و هم می‌نویسند! ناگهان من را هم در این دسته‌بندی ذهنی قرار داد! ایشان از روی خاطره‌ی خوب خودش و دوستاتش یک اکستراپوله Extrapolation انجام داد و در نهایت صداقت و محبت به بنده پیشنهاد کرد به یک تراپیست مراجعه کنم!  البته قبلاً یک بار تماس گرفتم؛ شرح آن تماس مختصر با مشاور که حدود دو سال پیش بود را می‌خواستم اینجا بگذارم اما منصرف شدم! چرا چون از دو سال پیش تا الان خیلی چیز‌ها تغییر کرده! بنده هم رشد کرده‌ام! ایشان هم رشد کرده! الان اینجانب به پذیرش رسیده‌ام!  خوب برویم سراغ این تراپیست جدید! ایشان بعد از مشکلات ذهنی ای که از ابتدای جوانی دامن‌گیر همه می‌شود به این نتیجه رسید که به روانشناسی نیاز دارد! خوب حالا چه کند؟ خودش می‌رود و درسهایش

تولد همه مبارک!

 تولد همه مبارک! *** هر چند روز یک بار تولدی است! تولد یک دوست! یک فامیل یا حتی خودم!  یک بده بستانی هست! دوستانی در گروههای عمومی و بعضی در گروه‌های خصوصی به همدیگر تبریک تولد می‌فرستند!  این کار؛ برای تنبلهایی مثل من کاری طاقت فرساست!  دوستانی دارم که یک بار تبریک تولد می‌گویند و یک سال به پیغام و تلفنت جواب نمی‌دهند! گاهی این تبریک حالت مکانیکی پیدا می‌کند! مثل تبریک های بانک ها و شرکت‌ها که معمولاً اولین و دقیقترین تبریک ها هستند! این هم برای این که ما هم از این قافله‌ی جشن عقب نمانیم!  سفر به زمین مبارک است! جای سرور و جشن دارد!  چرا؟ چون یک فرصت دوباره به من و شما داده می‌شود! یک فرصت دوباره برای تجربه‌ی بودن در یک بدن!  یک تجربه برای سفر در زمان و مکان!  تولد- تجربه- مرگ!  شاید شما از آمدن کلمه‌ی مرگ در کنار تولد کمی مکدر بشوید! اما تولد و مرگ دو روی یک سکه اند!  هنوز خوب نمی‌دانم کدام بهتر است؟ اما فکر می‌کنم هر دو خوب است و قابل جشن گرفتن!  روزی با گریه آمدیم چه بسا که بتوانیم با لبخند برویم!  یک انسانِ دیگر وقتی به زمین می‌آید مثل یک گل جدید است! یک گل جدید با رنگ و عطری جدید

ساختن دنیا!

 ساختن دنیا! *** همه‌ی ما در حال ساختن دنیا هستیم. ساختن دنیای خودمان. در هر لحظه!  منظورم چیست؟  در این خلقت کمی آزادی و حق انتخاب به ما داده شده. ما آدم‌ها قدرت بیشتری از حیوانات بدست آورده‌ایم. این قدرت قطعاً قدرت عضله نیست. این قدرت قدرت ساختن است. ساختن زمین و دنیا!  اما یک چیزی هست و آن اینکه هر چیزی که ما می‌سازیم ابتدا آن را در ذهن خود می‌سازیم.  مثلاً برای ساختن یک خانه اول آن را در ذهنمان می‌سازیم بعد آن طرح ذهنی را روی کاغذ می‌آوریم و بعد با چوب و سنگ و مصالح آن را می‌سازیم!  پس هر ساختنی ابتدا از ذهن شروع می‌شود!  یک سازنده‌ی اصلی داریم که ذهن را ساخته و زمان را ساخته.  آن سازنده‌ی اصلی خودش فرای ذهن است. فرای نوشته است و فرای تصور و گنجیدن در ذهن!  آن سازنده‌ی اصلیِ ذهن که در نهایت سازنده‌ی زمان و سازنده‌ی خود ذهن است اما غایب نیست!  او هر لحظه در حال ساختن است!  ما آدم‌ها هم فقط زمانی که با آن سازنده ی اصلی هماهنگ و هم راستا باشیم می‌توانیم چیزی بسازیم!  فقط وقتی در لحظه باشیم می‌توانیم بسازیم!  ساختن از دریچه‌ی لحظه اتفاق می‌افتد! از درون ذهن! از نقطه‌ی بی زمان ذهن!  اگر

برای تارا! - ٢٩ ژانویه ٢٠٢٣

تصویر
 برای تارا! - ٢٩ ژانویه ٢٠٢٣ *** تارای عزیزم!  ستاره‌ی زندگی! یک هفته ای است که هرروز همدیگر را می‌بینیم. گاهی آنقدر غرق بازی با تو می‌شوم که اختلاف سنمان را فراموش می‌کنم. مثل وقتی که با هم موزیک می‌سازیم!  هوش و شادی تو آنقدر هست که برای من چیزهای بسیاری برای آموختن داری. محبت و لطافت و بازیگوشی سرشاری که نشان از اتصال به مبدا حیات دارد.  بودن با تو برای من موهبتی است. الفبا را هم به خاطر من یاد می‌گیری. شاید هم روزی این کلمات را بخوانی!  ما بزرگ‌ترها اسیر ذهن و کلمات هستیم! آن شادی و سرور و بازیگوشی را ازیاد برده‌ایم.  ما بزرگ‌ترها در لابلای افکار و احساسات خودمان غرق هستیم! اما تو هنوز آنقدر از لحظه یا همان خدا دور نشده‌ای!  جامعه به شدت مشغول دور کردن تو از منبع شادی و خلاقیت است. مدام برایت آینده و گذشته می‌کنند!  مدام غم و غصه هایشان را بر دوش تو و هم سن هایت می اندازند. شاید قسمت روح من و روح تو جدایی بوده! گاهی برای کسانی که ما را از هم جدا می‌کنند طلب مرگ می‌کنم! اما باز به خودم نهیب میزنم! شکایت چرا؟  این دوری تمرین من است و تمرین تو! این دوری برای تمرین نزدیکی من و تو به خو

مهم‌ترین ارتباط!

 مهم‌ترین ارتباط! *** مهم‌ترین ارتباط هرکسی با کیست؟ با چیست؟  داستان ارتباطات از کجا شروع می‌شود؟ چرا روز به روز ارتباطات سخت تر می‌شود؟ چرا با ابداع هر روش ارتباطی، با اختراع تلفن و نوشته و شبکه‌های اجتماعی؛ ارتباطات به جای بیشتر شدن کمتر می‌شود؟  چرا در ظاهر آدم‌ها بیشتر و بیشتر از هم جدا می‌شوند؟ چرا خانواده ها کوچک می‌شود؟ چرا شکاف ها در خانواده‌ها ایجاد می‌شود؟ چرا ما هشت میلیارد انسان؛ گاهی احساس تنهایی می‌کنیم؟ چرا کسی تلفن جواب نمی‌دهد؟ چرا همه زودرنج شده‌اند؟ و بسیاری چراهای دیگر.  تمام سوالهای بالا نشان از کم عمق شدن ارتباطات انسانی دارند. اما چرا؟ مهم‌ترین ارتباط هرکسی ابتدا با خودش است!  اگر کسی با اصل خودش توانست ارتباط بگیرد با تمام دنیا و دیگران ارتباط پیدا می‌کند.  وقتی کسی از خودش دور شد و با خود اصیلش دچار مشکل ارتباطی شد آنگاه نتیجه اش در ارتباطات بین آدم‌ها دیده می‌شود.  اولین و مهم‌ترین ارتباط هر کسی با خودش است. اما این خود کیست؟ چیست؟  به طور خلاصه این خود همان مبدأ حیات است.  مثالی می‌زنم. برگ‌های یک درخت را تصور کنید. شاید یک درخت صدها یا هزاران برگ داشته باشد

برنامه ات چیست؟

 برنامه ات چیست؟ *** این سوالی است که دائما از اطرافیان می‌شنوم. از جوانی و زمانی که ذهن ما توسط سیستم درحال برنامه ریزی شدن بود به این موضوع فکر می‌کردم.  اول برنامه‌های کلاسی و هفتگی مدرسه بود. بعدها برنامه‌های برای کنکور و انتخاب یک گزینه از بین چهارگزینه از پیش تعیین شده. مغز ما و ذهن ما را طوری شکل داده بودند که در کمتر از یکی دو دقیقه یکی از گزینه‌ها را انتخاب کند! و بعدی و بعدی و بعدی.  البته گزینه‌ها از قبل تعیین شده بود. الف و ب و ج و غیره. همین ذهن شروع کرد به برنامه ریزی برای زمان!  این شد که به مباحث مدیریت زمان علاقمند شدم! انواع روشهای مدیریت زمان را می‌خواندم و سعی می‌کردم در زندگی اجرا کنم!  بعد از گذشت سالها فهمیدم چیزی مهمتر از زمان هست و آن توجه است! شروع کردم به مدیریت توجه!  سالها گذشت و به تازگی فهمیدم مدیریت توجه یکی از شاخه های یوگاست!  اوج این مدیریت توجه در ویپاسانا و یوگا و مدیتیشن اتفاق می‌افتد.  البته شاخه‌ی دیگری هم هست و آن مدیریت پول و منابع زمین است!  برگردیم به برنامه ریزی برای آینده!  یک برنامه‌ریزی داریم برای کارهای ساده مثلاً قرار ملاقات فلان ساعت.

کدام یوگا؟

تصویر
 کدام یوگا؟  *** دوست عزیزی پرسید «کدام یوگا را بروم؟»  من حدود ده پانزده سال کلاس‌های یوگای مختلف را می‌رفتم. در ایران و کانادا. اصلاً شاید به خاطر انعطاف بدنی ای که داشتم جذب یوگا شدم. بعد هم به خاطر آرامشی که یوگا به من می‌داد.  انواع اضطراب های ذهنی ناشی از فعالیت بیش از حد ذهن من را به سمت کلاس‌های یوگا می‌بُرد. شاید هر ورزش دیگری هم مثل کوهنوردی یا شنا این تاثیر را برای برگرداندن آرامش داشته باشد.  با این مقدمه و با این حجم «یوگا یوگایی» که من در این نوشته‌ها کردم متاسفانه یا خوشبختانه شدم مرجع سوال از یوگا! متاسفانه از برای این که نمی‌خواستم از یوگا برای خودم هویت بسازم.  خوشبختانه برای اینکه شاید بتوانم تجربیاتم را از یوگا شییر کنم.  جواب خلاصه و کوتاه برای سوال «کدام یوگا؟» این است: یوگا تجربه‌ای شخصی است! تجربه کن! همه را تجربه کن! با کل وجودت تجربه کن! جواب «کدام یوگا» درون خود یوگاست!  با این مقدمه برویم سراغ مابقی توضیحات! البته باید بگویم شما نیازی نداری این توضیحات را بخوانی! برو تجربه کن! اما اگر خواستی بیشتر بخوانی؛ مایه‌ی خوشنودی من خواهد بود! یوگا از بدن شروع می‌شود

گُلی برای سعیده! 💐

تصویر
 گُلی برای سعیده! 💐 *** سعیده‌ی عزیز!  زن سعادتمند! بالاخره سفر سی چهل روزه‌ی من تمام شد! الان در یک شهر و در یک منطقه هستیم! قرار بود گُلی برایت بیاورم! با خودم قرار گذاشته بودم! این کلمات هم قرار بود به گل الصاق شوند! قرار است این کلمات را لابلای گلها بگذارم! حالا شاید هم گذاشتم! اما فعلاً کلماتش را با گلهای مجازی تزیین می‌کنم! تا گل واقعی هم پیدا کنم و به آن الصاق کنم! 💐 گل واقعی اتفاقاً گل فیزیکی نیست! گل واقعی درون ماست!  می‌بینی دوباره دارم فلسفه بافی می‌کنم! دوباره دارم از واقعیت فرار می‌کنم! برای اینکه گل نخرم آسمان و ریسمان میبافم!  اما به هر حال گلی درون من هست که با یک حس تشکر و قدردانی می‌خواهم تقدیم تو کنم!  ممنون که با من همسفر شدی! ممنون که هنوز هم؛ همسفرِ من هستی! منتها چند ساختمان آنطرف تر!  ممنون که از تارا نگهداری کردی! ممنون که با تمام بالا و پایین های زندگی کنار آمدی! ممنون که تمام موج‌های احساسات را تحمل کردی!  ترس ها! امیدها! یک حس تشکر و قدردانی بابت تمام تجربه‌ها از تو دارم.  تو بهترین همسفر من بودی!  رابطه‌ی ما دقیقا همانطوری بود که باید می‌بود!  قرار است ای

غریبه ای در شهر!

 غریبه ای در شهر! *** بعد از حدود یک ماه زندگی در مرکز یوگا یا آشرام به دلایلی یک روز زودتر به شهر آمدم. یک دلیلش تست کردن یک روز در خارج از فضای آشرام بود و یک دلیلش اقتصادی و در دسترس بودن مینی‌بوس یک روز قبل.  حدود بیست و چهار ساعت زندگی در شهر؛ بعد از زندگی یک ماهه در آشرام برای خودش تجربه‌ی جالبی است. الان حدود ساعت ٢ صبح است و من از نظم غذا و خواب آشرام خارج شده‌ام.  اولین تجربه؛ راننده‌ی مینی‌بوس بود که اولین ارتباطش بعد از سلام درخواست کرایه با لحجه‌ی غلیظ سیاهپوستی بود. روابط در بیرون سطحی تر است. آدمها بیشتر در یک نقش اجتماعی غرق هستند. شرط و شروط و مرزهای جامعه احساس خفگی به آدم می‌دهد. حتی برای راه رفتن؛ همه جا حصارکشی شده و نمی‌توانی به راحتی در جنگل قدم بزنی. حتماً باید از مسیرهای از پیش تعیین شده عبور کنی. هم فیزیکی و هم ذهنی! احساس می‌کردم زندگی در شهر تقریباً مثل زندان است. راه فراری از خیابان و مسیرهای از پیش تعیین شده نیست! حتی اتاق هتل پر شده از تخت و کمد و صندلی! یعنی داخل اتاق هم کارهای خاصی برایت از قبل طراحی شده! برعکس فضاهای آشرام که معمولاً یک اتاق خالی با فرش

ذهنِ مشکل ساز

 ذهنِ مشکل ساز *** چند ساعتی هست که از مرکز یوگا بیرون آمدم. یک دلتنگی یکی دو روزه باعث شد برای دیدن تارا بلیط بگیرم. خودم را لحظه‌ای جای دخترم گذاشتم. شاید یک ماه برای او خیلی بیشتر احساس بشود تا من. این دلتنگی خودم را برای او تصور کردم و نمی‌خواستم چنین دلتنگی ای برای تارا بوجود بیاید.  داستان آمدن من به مرکز یوگا را تا حدودی می‌دانید. اما داستان ذهن را کمتر کسی می‌داند. اینکه تقریباً تمام مشکلات بشر به خاطر خارج شدن ذهن از تعادل است. ذهن انسان یک ابزار خیلی قوی و فوق‌العاده است. اگر کسی بتواند ذهنش را در کنترل بگیرد شبیه ابَرانسان خواهد شد. اما اکثر آدمها توانایی ساکت کردن ذهن و استفاده‌ی درست از آن را ندارند.  گروهی با الکل و دارو سعی در از بین بردن ذهن دارند. گروهی هم با دیدن تلویزیون یا اسکرول کردن در اینترنت و راههای دیگر ذهن‌شان را مسخ می‌کنند.  ذهن مثل عضوی شده که از کنترل خارج است. مدام کار میکند؛ مدام گذشته را در آینده تصویر می‌کند. مثل سندرم دست بی اختیار؛ تقریباً همه‌ی ما دچار سندرم ذهن بی اختیار شده‌ایم.  ذهن پرکار؛ لحظه را که بزرگترین لذت تمام موجودات زنده است را از ما گ

ترکیب هوا-معنویت و زمین-مادیات

 ترکیب هوا-معنویت و زمین-مادیات *** همسرم میگوید من روی هوا هستم و او روی زمین زندگی می‌کند.  من هم سالها. فکر میکردم که معنویت متضاد مادیات است. ترکیب و آشتی دادن این دو کار هر کسی نیست. معمولاً آدم‌ها و ذهن ما این دو را متضاد می‌داند. مثل متضاد دانستن زندگی و مرگ! نوشته‌ی پارادوکس معنویت در این رابطه است.  https://www.unwritable.net/2022/03/blog-post_24.html درک و آشتی دادن مادیات و معنویات نیاز به درکی دارد که از ذهن فراتر رفته باشد. ذهن و حواس ما همه چیز را دوگانه و دوقطبی می‌بیند. مثلاً زندگی و مرگ یا سرما و گرما یا مادی و معنوی.  البته در بُعد زمین و مادیات همینطور است. همه چیز وقتی دوتا می‌شود زوج و دو قطبی به نظر می‌رسد. مثبت و منفی. یین و یانگ.  اما وقتی که خوب نگاه کنی درون دوییت؛ یگانگی وجود دارد.  یک باید باشد تا دو به وجود بیاید.  اکهارت در کتاب قدرت لحظه و همینطور در کتاب زمین جدید خیلی خوب این تبدیل یک به دو و دو به یک را توضیح داده. توصیه می‌کنم حتماً این دو کتاب را بخوانید یا گوش بدهید.  معنویت در تمام سلول‌ها و مولکولها هست. معنویت در داخل ماده تنیده شده. شاید در نگاه

سفری برای تصمیم گیری

 سفری برای تصمیم گیری *** آمده بودم به سفر برای اینکه تصمیم گیری کنم. تصمیم گیری برای اینکه کجا و با کی زندگی کنم.  این سفر سفری درونی بود. سفر یوگا. می‌دانستم تمام جواب ها در درونم است. فقط باید جایی آرام بنشینم تا جواب ها مشخص شوند.  می‌خواستم تکلیفم را بدانم. و جالب اینکه دانستم! وقتی به درون سفر می‌کنی اولین اتفاق این است که دیگر نیازی به تصمیم گیری نداری.  تمام جواب ها در لحظه است. هرچه بیرون باشد؛ هرکجا باشی فرقی ندارد. وقتی در دنیای درون مستقر باشی دیگر مهم نیست بیرون چه می‌شود. تو هستی و افکار و احساسات و یک انرژی در جریانِ درلحظه.  لازم نیست برای آینده‌ای نامعلوم تصمیم بگیرم. تکلیفم را خوب می‌دانم. آگاهی از خودم ‌و آگاه ماندن در لحظه.  حال هر فکری بیاید و برود خوب است.  هر حسی بیاید و برود خوب است.  همسرم با من باشد یا نباشد خوب است.  پیش دخترم باشم یا نباشم خوب است.  آن بیرون؛ جهنم باشد یا بهشت؛ هردو خوب است.   تکلیف من اینست که آگاه به خودم ‌ آگاه به لحظه بمانم.  تکلیف من اینست که بدن ذهن و انرژی‌های حیاتی خودم را در بهترین حالت نگاه‌دارم.  این تکلیف من است. این هدف من است.

Almost the Heaven!!! ( iii )

تصویر
 Almost the Heaven!!! ( iii ) *** Sitting on the cliffs Listening to a far stream; Sun is shinning on my right side Trees standing in silence I almost found the heaven on earth Here I can travel inward I can do yoga I can chant I can sit I can be still Here there are food from earth Made with love everyday Offered with love everday Here there is a presence Presence of a man Almost one with the God! A man with knowledge A man with clarity A man with limitless love Here is run by lovers Run by the power of willing Run by the power of love Run by selfless people From around the world Africa, Europe,Asia! Anywhere Each one trapped in the energy Trapped by one guru Intoxicated by him By his bliss The more I stay here The lighter I get The happier I am Here the goal is joy Here people are joyful Respecting all life Animals and humans Trees and cows Here we are making the heaven Here we are manifesting a dream A dream to make a heaven on earth And here we are! We are in the heaven on earth Wh

مرزبندی و هویت سازیِ ذهن!

 مرزبندی و هویت سازیِ ذهن! *** دوستی در برابر نوشته‌ی بخشش اینطور نوشت؛ https://www.unwritable.net/2023/01/blog-post_9.html «رسول جان اطلاعات شخصی خودتو زنتو زندگیتو ورداشتی نوشتی کل ونکوور تو گروها پخش کرد ابروی همه رو بردی،  حالا گیر دادی به خانواده اسم منم که هست تو نوشته هات ، اینجا مثله دهاته همه چی زود پخش میشه. بیخیال برادر اسم نیار تو نوشته هات.»  البته اسم ایشان و مابقی‌ مرتبطین رو بلافاصله پاک کردم. اما داستانِ جالب اینجاست که ایشون دلیل گذاشته. دوستانِ زیادی هستند که توصیه به ننوشتن می‌کنند. حتماً هرکدام دلایل خودشان را دارند. خیلی از دلایل آنها برای من هم نامشخص است. اما این یکی به نظرم صادقانه آمد و درست بعد از حس خوبِ بخشش؛ دوباره تمرین جالبی برای من بود.  دلیل اصلیِ خیلی از دوستان ترس از جامعه است. در نوشته‌ی «محافظت از توهم» و چند تا نوشته‌ی دیگر  به موضوع ترس های اجتماعی پرداختم.  https://www.unwritable.net/2022/03/blog-post_11.html در مورد اطلاعات شخصی و حریم خصوصی هم اینجا صحبت کردیم.  https://www.unwritable.net/2022/05/blog-post_6.html اینجا دو موضوع دیگر مطرح شد. ی

کُشتین مارو با این یوگا!

تصویر
 کُشتین مارو با این یوگا! *** چند روز پیش دوستی در جواب نوشته‌ی بخشش چنین نوشت.  https://www.unwritable.net/2023/01/blog-post_9.html «کشتین مارو با این یوگا منکه از هیچ یوگی و عارفی حرف به همراه عمل ندیدم همش شعاره عشق به خود و خودشناسی یعنی عشق به همه چیز و همه کس بد‌ون منت و چشمداشت ولی اینو حداقل من تو هیچ ادم مدعی مذهب و یوگی و عارف و….. ندیدم اینا همه فقط خودبینی و تکبر به همراه داشته» چون این کامنت شاید حس و نظر خیلی های دیگر باشد گفتم بد نیست کمی بیشتر به آن بپردازیم.  «کشتین مارو با این یوگا» با خودم گفتم شاید من زیادی دم از یوگا زدم یا برای خودم از یوگا هویت ساختم. کل نوشته‌های من در مورد یوگا اینجاست. امیدوارم اینطور نباشد. حرفهای من از یوگا؛ بیشتر روایت درک محدود من از مفهوم یوگاست و داستان تجربیات من از یوگا! همین! https://www.unwritable.net/search/label/یوگا?m=1 اما شاید این نتیجه‌ی آن یوگایی هست که در جامعه امروز در جریان است. یوگایی که فقط به بدن می‌پردازد و نمایش دادن بدن یا کارهای عجیب و غریب!  گروهی لباس آنچنان تنگی می‌پوشند که تمام خلل و فرج بدنشان معلوم بشود. گروهی

زالو هستی؟ 😂-😮

تصویر
 زالو هستی؟ 😂-😮 *** چند روز پیش کسی برایم در یک گروه هفت-هشت نفره نوشت «زالو هستی؟»  دو نفر شکلک خنده و من هم شکلک تعجب!  سوای از اینکه آن شکلک تعجب عکس‌العمل من بود چون این سوال به هرحال مربوط به کیستی من بود لینک تمام نوشته‌ها با برچسب «من کیستم؟» را برایشان فرستادم!  https://www.unwritable.net/search/label/من%20کیستم?m=1 این من کیستم خیلی سوال خوبی است! شاید بهترین سوالی که هرکسی می‌تواند از خودش یا دیگری بپرسد.  پس همین‌جا از کسی که با پرسیدن اینکه من زالو هستم یا نه سوالی شبیه من کیستم را از من پرسید.  البته می‌دانیم که منظور پرسنده‌ی این سوال تحقیر بنده بوده. یعنی ارتباط دادن من به موجودی پست و حقیر و مزاحم مثل زالو. شاید هم اینطوری در دسته‌بندی ذهن؛ من در رده‌بندی پایین تری از او قرار بگیرم و او کمی حس برتری و قدرت و نهایتاً شادی بکند. شکلک خنده احتمالا ناشی از این است که شاید کمی حس خوبی گرفته باشد که البته جای خوشحالی دارد. امیدوارم این حس شادی موقت نباشد.  چرا که حس شادی ای که از مقایسه با دیگران بدست می‌آید معمولاً موقت است!  داستان از آنجایی شروع می‌شود که از همان دو سه س

Poop! How east and west deal with it!

  Poop! How east and west deal with it! *** Today we want to compare east vs west when it comes to solving an issue called poop! Poop in nature not only an issue but it is a great food for all the plants, trees, insects, and eventually other animals.  Poop is a food; a half digested  food that belongs to the earth. It’s enriches the soil. Eastern people notice that and they put it back to the earth? The best way is to spread the poop all over the nature so all the insects and other plants can use it . humans tend to live together and don’t want to walk long distances., so we can directly put it into the earth but it’s just kind of scary. So the Easterns came with the solution slightly offside hole, and it runs directly to the earth. But let’s see what is the Westerners solution. westerners make a nice white big bowl! fill it up half with water and put all the poop on the show.  Then  you have to use a flush and consume a lot of water just to get rid of that and a lot of

تمرین ذهنی یکساعته

 تمرین ذهنی یکساعته *** یک تمرین ذهنی یا معنوی هست که در آن یک ساعت می‌نشینی و تمام آنچه در ذهنت ایجاد می‌شود را نگاه می‌کنی. تصمیم گرفتم این تمرین را نوشتاری انجام بدهم. در این تمرین نباید هیچ کار دیگری انجام بدهی ولی اینجا با کمی ارفاق نوشتن را به عنوان یک کار حساب نمی‌کنیم. نوشتن خودش یک کار است. نوشتن از آنچه در ذهن می‌آید کندتر است اما خودِ نوشتن باعث می‌شود فرآیند تولید افکار کمی کندتر شود. مقداری هم سانسور می‌شود که خودتان می‌دانید اینجا سانسور ذهنی را به حداقل رسانده ام. این تمرین یک ساعت است. الان ساعت حدود ٣:٢٠ است. یعنی تا حدود ۴:٢٠ اینجا خواهم بود. نشستن به مدت یک ساعت خودش کار آسانی نیست. معمولاً آدم‌ها بدون تمرین نمی‌توانند جایی ساکن بنشینند مگر اینکه تمرینهای یوگا و مدیتیشن انجام داده باشند. می‌رسیم به داستان بدن. این تمرین برای این است که بفهمی با بدن ات هم هویت شده‌ای یا با ذهن ات. اصل تمرین در کتاب مهندسی درون سادگورو پیشنهاد شده است. در آنجا می‌گوید اگر بیشتر به روابط و آدمها و چیزها فکر کنی معلوم می‌شود بیشتر با بدن ات هم هویت شده‌ای و اگر به کارهایی که قرار است در

برای خانواده! - بخشش

 برای خانواده! - بخشش *** قبلاً در مورد هویت خانواده نوشته‌ام. این بار اما از یک زاویه‌‌ی دیگر می‌خواهم در مورد خانواده بنویسم.  خانواده‌ی من عبارتند از اکبر؛ فاطمه؛ مهدی؛ هادی؛ زهرا؛ فرشته؛ محمد؛ اکرم؛ تارا و سعیده!  خانواده خط مشخصی ندارد! تمام آدمها می‌توانند مثل خانواده‌ی ما باشند اگر مرزی نبینیم. قبلاً در این مورد نوشته‌ام.  اما من سالها با تک تک این آدمها زندگی کرده‌ام. با تک تک آنها گذشته ای دارم.  الان در نقطه‌ای دیگر از زمین در حال تمرین یوگا هستم. تمرین یگانگی.  اما یکی از دستاوردهای یوگا حل شدن و کمرنگ شدن گذشته است. وقتی در مسیر لحظه قدم برداری گذشته برایت متفاوت می‌شود. گذشته دیگر باری نیست که به دوش بکشی.  گذشته یادت هست ولی از آن برای ساختن هویت لحظه استفاده نمی‌کنی.  گذشته فقط در ساحت ذهن وجود دارد. یک وجود ذهنی! گذشته هیچ تاثیری بر حال ندارد.  حالِ تو مستقل از گذشته است. نه اینکه فراموش کرده باشی.  حال، برای تو آنقدر پررنگ می‌شود که گذشته برایت تاثیری ندارد.  نام دیگر این حالت؛ بخشش است.  بخشش یعنی پذیرش گذشته.  برای ورود به ساحت لحظه باید گذشته را بپذیری و ببخشی.  من

کامیونیتی، تغذیه، ورزش، آرامش و طبیعت

 کامیونیتی، تغذیه، ورزش، آرامش و طبیعت *** همه‌ی ما به دنبال زندگی بهتر هستیم. هرکسی هر کاری که می‌کند برای رسیدن به زندگی بهتر است. اما از راههای مختلف آدم‌ها سعی دارند به زندگی بهتر برسند. مدت‌ها بود که می‌دانستم تغذیه‌ی درست و ورزش روزانه تاثیر زیادی در کیفیت زندگی دارد. در مورد نوع تغذیه و نوع ورزش هم انواع گوناگونی هست.  مدت‌ها بود که سعی می‌کردم در شهر به دنبال تغذیه‌ی درست باشم. انواع روشها و متدها دو رستوران ها و پختن غذا در خانه را امتحان کردم. اما نشد که نشد. سیستم غذایی در شهرها براساس اقتصاد یا سود و منفعت است یعنی کل زنجیره براساس سود و منفعت کار می‌کند نه براساس سلامتی. این لست که پیدا کردن غذای سالم و تازه‌ی گیاهی در شهر سخت است. کارخانه ها و رستوران ها برای تعیین کننده ‌ی تغذیه‌ی آدمها هستند و تنها ملاک تصمیم‌گیری آنها سود است. سود تجاری. این است که شهرها پر میشود از رستوران‌های فست فود و پر از غذاهای غیر سالم و عموماً چند روز و چند ساعت مانده.  رسیدن به هدف تغذیه گیاهی و طبیعی و تازه نیاز به صرف زمان زیاد در خرید و پختن و تمیزکاری محصولات کشاورزی دارد.  چند روزی است که

اعتقاد به خدای ذهن!

 اعتقاد به خدای ذهن! *** دوستی گفت به خدا اعتقاد ندارم چون یک ایده است. بسیار خوشحال شدم و به او تبریک گفتم. چون یکی از خطرناکترین چیزها در دنیا اعتقاد به خدای ذهنی است.  خدای ذهن چیزی است که ما می‌سازیم. یک سری داستان یا گزاره‌ی ذهنی. یک مجموعه از گزاره های ذهنی. خدای ذهنی می‌شود منشأ ادیان ذهنی بعد می‌شود منشأ جدایی های ذهنی بعد می‌شود منشأ انواع خشونت ها و جنگ ها.  خدای ذهنی بسیار خطرناک است. چون ذهن جدا کننده است. ذهن هویت کاذب میسازد. تو را با خدای ذهنی خودت از دیگران جدا می‌کند.  خدای تو از خدای دیگران بالاتر میشود. خاصیت ذهن جدایی انداختن است. جدا کردن و تحلیل کار ذهن است. خدای ذهن هم ساخته شده تا با خداهای دیگر بجنگد. عدم اعتقاد به خدای ذهن و عدم وابستگی به خود ذهن قدمی بزرگ برای انسان است.  اما چطور؟ ظاهراً ذهن همه چیز است. همین کلمات از ذهن ما عبور می‌کند. از ذهن من به صفحه و از صفحه به ذهن تو! پس من دارم از ذهن استفاده می‌کنم. تناقض و ظرافت همینجاست. ذهن چیزی ناقص است. ذهن کل داستان نیست. ذهن خودش زیرمجموعه‌ای از آگاهی است. وقتی آگاهی تمرین نشود ذهن می‌شود کل آگاهی برای تو.

اینا همه حَرفه!

 اینا همه حَرفه! *** دوستان عزیز! خانواده ‌ی مهربان! فامیل محترم! اینجا خواستم رسماً و علناً اینجا برایتان بگویم که اینها تماما حرف است! چه کنم؟  در کنار هم نیستیم که بتوانیم انرژی حیاتی را حس کنیم! فرصتی نیست که در چشمان هم نگاه کنیم! حتی برای داشتن یک مکالمه‌ی تصویری، کمی سختمان است!  خوب چه چیزی باقی می‌ماند؟ حرف! کلمه! با دوستان عزیز که صحبت می‌کنم می‌گویند اینها همه حرفه! باز هم شعار های توخالی! اینها همه ایده است! فلسفه بافی است! می‌گویند ما به خدایی که فقط ایده است اعتقاد نداریم! محترمانه می‌گویند این حرف ها پوچ است! اینجا می‌خواهم صددرصد تایید کنم! اینها فقط یک سری کلمات است که از ذهن می‌آید. کلمات فقط یک سری اَشکال هستند. یک سری نشانه!  نشانه هیچ وقت خود واقعیت نیست!  ذهن هم خود زندگی نیست! به چیزهای عینی تر بپردازید! وقتتان را با ذهن و کلمه تلف نکنید! راستش اینها فقط نوعی ابراز تجربه هاست.  اگر مشابه این تجربه‌ها را داشته باشی، متوجه جهت این نشانه‌ها می‌شوی! اگر نداشته باشی!  هیچ اشکالی ندارد! اینها برایت یک سری حرف و شعار و ایده‌ی بی خاصیت هستند!  هیچ اشکالی ندارد! وقتت را ت

آیا تو شیء هستی؟

آیا تو شیء هستی؟ *** در ادامه‌ی داستان من کیستم می‌خواهیم به سوال بالا جواب بدهیم.  می‌گویند اسباب بازی بچه‌ها را از آنها نگیرید چون هویت خودشان را در اسباب بازی هایشان می‌بینند و گرفتن اسباب بازی ضربه ای به هویت آنهاست.  اما این داستان برای ما بزرگ ترها ظاهراً پررنگ‌تر است. اسباب بازیهای ما بزرگ‌ترها املاک و دارایی‌های ماست. اگر کسی آنها را از ما بگیرد به هم می‌ریزیم. دادگاه و دادگاه کشی می‌شود!  ظاهراً ما بزرگ‌ترها بیشتر از اسباب بازی هایمان هویت می‌گیریم.  حالا کم کم سوال بالا برایتان کمتر عجیب به نظر می‌رسد. اگر وضعیت درونی و حال شما مربوط به دارایی هایتان در محیط بیرون است شما با آنها هویت میگیرید. مثلا خانه ای که در آن هستید یا ماشینی که سوار می‌شوید. در و دیوار و مایملک شما؛ هویت شما را ساخته‌اند! در این صورت اگر خللی در آنها ایجاد شود افسرده می‌شوید و کل زندگی تان در جهت بیشتر کردن هویت خودتان و اندوختن اشیاء بیشتر طی می‌شود.  مثلاً اتاقی که در آن هستم من نیستم. در و دیوار و سقفی که اطراف من است من نیستم!  کمی عجیب به نظر می‌رسد اما فهمیدنش ساده است اگر با بدست آوردن شیئی احساس