سفر یوگا-۴- دلتنگی ها

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 سفر یوگا-۴- دلتنگی ها

***

الان حدود دو هفته است که در سفرم. بیشتر البته سفر درونی. اینجا همه چیز خوب است. از امروز مشغول کار می‌شوم. اول ساختن بدن و ذهنم و بعد ساختن ساختمان و بقیه‌ی دنیا. اینجا آدمهای خیلی خوبی دارد. حرف همدیگر را می‌فهمیم. آخر اینجا همه خُل هستند. یادت هست می‌گفتی من خل هستم. اینجا خل ها جمع شده‌اند. 

دلم برای در آغوش گرفتن تو و تارا تنگ شده. حتی دلم برای لج بازیهایت تنگ شده. اینجا دو وعده غذای گیاهی آماده است و یک اتاق کوچک و یک جنگل بزرگ و آدمهای خل. یک کامیونیتی از آدمهای خل. آدم‌هایی که از همه جای دنیا به دلیلی ناشناخته اینجا جمع شده‌اند. اینجا یکی بودن را تجربه می‌کنند. اینجا صبح ها از حدود ۵ صبح یوگا شروع می‌شود. تقریباً تمام آن چیزی که می‌خواستم اینجا هست. جنگل؛ غذای سالم و یوگا! 

اینجا هیچ مشکلی نیست. اینجا تو با ذهنت تنها می‌شوی. میفهمی تمام مشکلات را فقط ذهنت برایت درست کرده. شب‌ها خواب می‌بینم. می‌خواهم کم کم در روز فقط یک وعده غذا بخورم. اشتهای آدم با خوردن غذای سالم کم می‌شود. 

امیدوارم یک روزی تو و تارا هم به اینجا بیایید. همه‌ی آدمها بالاخره روزی به سمت یوگا خواهند آمد. تا زمان مرگ همه بالاخره یکی می‌شویم. بدنهایمان با خاک یکی می‌شود و آگاهی مان با آگاهی مطلق! 

هیچ راه دیگری نیست. 

خیلی دلم برای آغوش تو تنگ شده. همینطور تارا. صبح ها که بیدار می‌شوم شروع می‌کنم به توجه به نفس هایم. گاهی هم خوابتان را می‌بینم. 

من و تو به دلیلی به هم رسیدیم. به دلیلی هم بچه دار شدیم. قبلاً فکر می‌کردم زندگی تصادف است. فکر می‌کردم من تصادفی تورا پیدا کردم و همه چیز تصادفی است. اما الان می‌دانم همه چیز دلیلی دارد. یک برنامه‌ی بزرگ در کار است. برنامه‌ای که من از آن خبر ندارم. فقط می‌پذیرم و اعتماد می‌کنم. 

حتی جدا شدن تارا را از خودم؛ گرچه سخت است می‌پذیرم و اعتماد می‌کنم. 

حتما دلیلی هست. حتماً برای این تجربه‌ی دلتنگی‌های من دلیلی هست. 

نمی‌دانم ولی اعتماد می‌کنم. همان‌قدر که به آمدن نفس بعدی اعتماد دارم به تمام اتفاقات اعتماد دارم. 

در حال ساختن مدرسه‌ای هستیم. روزی تارا هم به این مدرسه خواهد آمد. 

مدرسه‌ی طبیعت؛ مدرسه‌ی درون. 

این‌جا حدود صد نفر شاید بشویم. همه با هم با عشق زندگی می‌کنند. همه مسیر تنهایی خودشان را می‌روند ولی با هم هم هستیم. با هم غذا می‌خوریم و کار می‌کنیم و یوگا می‌کنیم و می‌خندیم. 

بعضی چیزها را نمیتوان از وسط نصف کرد. خیلی چیزها را. مثلاً تخم مرغ را یا لوبیا را. اگر اینها را بخواهی از وسط نصف کنی دیگر تخم مرغ نیست. دیگر آن لوبیا رشد نمی‌کند. 

مثلاً انسان را، رابطه را، خانواده را، تارا را، خانه را! 

خیلی چیزها را نمیتوان از وسط نصف کرد. 

چیزهای زنده همه به هم وصل هستند. اگر از وسط نصفشان کنی می‌میرند و دیگر زنده نیستند. 

سیب را می‌توانی از وسط نصف کنی ولی دیگر درختی از آن نمیروید. می‌میرد. 

تمام چیزهای خوب زندگی را نمی‌شود نصف کرد. 

چیزهای مرده را می‌شود نصف کرد. پول را می‌توان نصف کرد. اما غذا خوردن با هم می‌چسبد. خوابیدن با هم می‌چسبد. 

تو انسان قوی ای هستی. می‌خواهی به تنهایی و مستقل زندگی کنی. می‌خواهی به مردها نیاز نداشته باشی. من هم سعی داشتم از زن‌ها بی نیاز شوم. راه سختی است. باید هم مرد بشوی و هم زن. 

من هم همینطور! باید هم مرد بشوم هم زن. آنقدر مرد و خشن بشوم که دلتنگی ها مرا از پای نیاندازد. آنقدر زن بشوم که نتوانم ننوشتن از عشق را تحمل کنم. زن که باشی شیر از سینه هایت می‌آید؛ چه بخواهی یا نه. 

مرد قوی و زن عاشق هر دو را با هم باید در خودت بسازی. 

یکی شدن مرد و زن؛ ماه و خورشید هم نوعی یوگاست. 

نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین