پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۲۲

شادی کجاست

شادی کجاست شادی جایی در قلبت است. خیلی دیده نمی‌شود. می‌شود عکسهایی از سفرهایت بگذاری. مدام لبخند بزنی. بخندی. جوک تعریف کنی. پول در بیاوری. مدام پارتی و مهمانی بروی.میتوانی مثل میلیونرها سوار موشک فضایی بشوی و از بالا به زمین کروی نگاه کنی ولی شادی در قلبت نباشد.  از آن طرف می‌توانی یا یاد مرگ زندگی کنی. روزی چند بار اشک بریزی. سکوت کنی. شبها کم بخوابی. تنها باشی. ولی شادی در قلبت باشد.  شادی واقعی در لحظه مستتر است. شادی واقعی یک حس نیست. چون حس ها گذرا هستند. شادی در لحظه اتفاق می‌افتد. شادی در یک نگاه مستتر است. در امید. در موسیقی. در یوگا.  ممکن است تمام دنیا فکر کنند تو شادی. ممکن است میلیون ها دلار خرج کنی. اما شادی واقعی خریدنی نیست. شادی واقعی می‌ماند در لحظه. نمی‌توانی صاحبش بشوی. شادی را نمی‌توانی نگه داری. شاید لحظه‌ا‌ی بعد در اوج غم باشی. ولی لحظه‌ی بعدی وجود ندارد. شادی واقعی را نمی‌توانی دنبال کنی. همین که دنبال شادی بروی از کفت می‌رود. وقتی خانه ماشین هواپیما زن لاکچری و غیره را بدست آوردی هیجان دارد و هیجان در ابتدا شبیه شادی است چون هیجان کمی تو را به لحظه می‌آورد. ام

یگانگی یوگا

 یگانگی یوگا همه چیز با نفَس شروع می‌شود. مینشینی کمی نفس میکشی. قرار میگیری. به زمین متصل می‌شوی. بر خورشید سلام می‌کنی. با ماه یگانه میشوی. جنگجو می‌شوی. سگ سرپایین. ماهی. شتر. پروانه. برعکس می‌شوی. حرکت درخت. تعادل و تمرکز بر یک نقطه. توجه به نفس ها. زانو. کمر. محل تماس سر و پاها. مثل قو شیرجه میروی. مثل مار کبری بلند می‌شوی. گاهی قایق. گاهی گاوآهن. جنگجوهای یک و دو و سه ونهایتا جنگجوی شاد. حرکت کودک. کودک شاد. سگ سه پا. یک به یک همه را تجربه می‌کنی. در هر حرکت کمی مکث. هماهنگی تنفس ها با حرکات بدن. دم.  بازدم. تک تک تاندون ها را میکشی. جریان خون و جریان لنف ها بدنت را پاکسازی می‌کند. چرخش ستون فقرات. ایستادن بر شانه‌ها. همه را تجربه می‌کنی. چیزی در خارج از تو نیست. تو هستی و بدنت. و آگاهی پشت آن. بهتر بگویم بدنت هست و آگاهی. تو کمرنگ شده‌ای. شخصیت تو در لابلای این حرکات عجیب و غریب گم می‌شود. غرورت کمرنگ شده ولی آگاهی ات پررنگ. تک تک عضلاتت درگیر شده. هیچ گرفتگی و تنشی در بدنت باقی نمانده. بیشتر اوقات چشمانت بسته است. بیرون کاری نداری. تو به بدنت به درون بدنت توجه می‌کنی. حرکاتی مو

سجده بر غیرخدا

سجده بر غیرخدا از کودکی به ما گفته بودند سجده بر غیرخدا حرام است و گناهی است بزرگ و نابخشودنی. کمابیش هنوز این ایده را با خودم دارم. تا اینکه تو آمدی. تو تمام آموزه‌ها را زیرو رو کردی. مذهب را. بهشت را. جهنم را. انسان را. کوه را. تو تمام اینها را دوباره تعریف کرده‌ای. تو حتی راز عمامه را توضیح دادی. تو هرسال به سفر حج میروی در کوهستان. کعبه‌ی تو کیلاش است. تو حتی سجده را بازتعریف کردی. ذوب شدن را مجدد معنا دادی. مدیتیشن را تعریف کردی. لحظه را. زندگی را. مرگ را. تو مراحل چندگانه ‌ی خروج روح از بدن را توضیح دادی. هنوز باورم نمی‌شود. تو باورمندی را منع کردی. تو گفتی این خزعبلات را باور نکنیم. من مرید تو شدم. من نگاه تو را نمی‌توانم فراموش کنم. من اشک تو را در پای کیلاش نمی‌توانم فراموش کنم. نگاه تو در من رسوخ کرده. حتی وقتی تنها راه می‌روم راه رفتن تو یادم می‌افتد. تو چه کار کردی؟ تو گفتی اگر آماده باشیم از هزاران راه دردسترس هستی. تو گفتی گورو چراغ سوزان راه است. تو گفتی اوایل ماه وقتی ماه نیست و آسمان سیاه است کمتر بخوابم. تو معجزه می‌کنی؟ کراماتی را نشان می‌دهی؟ من هنوز مغرورم. من هنوز

تولدی مهم در زندگی من

 تولدی مهم در زندگی من این را به بهانه‌ی تولد همراه موقت زندگی ام می‌نویسم. ما خیلی چیزهای دائمی را دوست داریم اما راستش را بگویم این دائمی بودن توهمی بیش نیست. بالاخره ما قایقرانان مجزای رودخانه زندگی هستیم. شاید مدتی قایق های یک نفره‌مان در کنار هم جلو برود ولی طوفان ها و پیچش های این رودخانه‌ی زندگی را باید خودمان طی کنیم. و آن آبشار آخر را هم تنهای تنها می‌رویم.  چهل و دو سال پیش در چنین روزی دختری متولد شد که بعدها همدم روزهای دهه‌ی بیست و سی زندگی من بود. او مرا از قعر تنهایی نجات داد. با او سفر رفتم. مهاجرت کردم. او وفادار بود. همیشه در بالا و پایین ها با من بود. جوان خام و کله شقی را دوست داشت که گاهی قابل تحمل نبود. خودم را می‌گویم. من در حدودای ٢١ سالگی گم شده بودم. او و آغوشش مرا یک بار آنجا نجات داد. بارها پایین رفتم و او آنجا هنوز با من بود. او دختر مستقلی بود. من که خودم را می‌شناختم دنبال یک دختر قوی و مستقل بودم. همینطور هم بود. او هیچگاه از من چیزی نخواست و این برای من سخت بود.  او تمام بدی های مرا دید ولی هیچ نگفت. اینجا به بهانه‌ی این تولد می‌نویسم. تولدی که زندگی من

ناچیزِ همه چیز

 ناچیزِ همه چیز دوستی دارم که می‌گفت من ناچیزم.  سادگورو هم می‌گفت شیوا یعنی آن چیزی که نیست. شیوا یعنی ناچیز.  شیوای هندی یا ناچیز ایرانی.  نمی‌دانی چقدر دوست دارم ناچیز بشوم. نمی‌دانی چقدر اشک می‌ریزم برای ناچیز شدن. نمی‌دانی چقدر عجله دارم برای ناچیز شدن.  تو ناچیزی ولی می‌دانی که ناچیز که بشوی همه چیزی. تو این را می‌دانی.  تو هم مثل من نمی‌توانی خودت را معرفی کنی. چون ناچیزی.  تو هم به دست و پا می افتی وقتی به تو می‌گویند خودت را معرفی کن.  وقتی ناچیزی حس همه را خوب می‌کنی.  وقتی ناچیز هستی به همه میتابی و تو چقدر ناچیزی.  کاش من هم ناچیز بشوم. تو می‌دانی ناچیز چیست.  تو می‌دانی تنها وقتی ناچیز هستی می‌توانی همه را درک کنی. تو وقتی که ناچیز هستی گوش شنوایی. صدای گویایی. تو وقتی ناچیزی قلب‌ها را آرام می‌کنی. فقط وقتی ناچیزی می‌توانی مراقبه کنی.  نمی‌دانی من چقدر عاشق ناچیزم. من هنوز ناچیز نشدم. من هنوز در حال ناچیز شدنم. من هنوز کامل ناچیز نشدم. و نمی‌دانی چقدر در حسرت ناچیزم.  شاید بالای قله های هیمالیا ناچیز شدم.  یا در جنگلهای کانادا. شاید در کویر ایران.  تو نمی‌خواهی ناچیز باشی؟

مبادله هایی از جنس انرژی

 مبادله هایی از جنس انرژی قبلا از مبادله به عنوان پایه‌ی اقتصاد حرف زده بودیم. از مبادله‌‌ی ما با جهان طبیعی و زمین و آسمان. خاک و آب و آتش و هوا.  احساس می‌کنم مبادله هایی در ابعاد دیگر هم در جریات است.  مبادله‌هایی از جنس انرژی خالص. هنوز خودم هم نمیدانم. فقط درحال کشفم. بیایید با هم مسیر را برویم. چه شد که من و شما اینجا نشسته‌ایم؟ مبادله‌ای بین پدر و مادر ما انجام شد. در بعد فیزیکی. آنها با هم ارتباط جنسی برقرار کردند. یک اسپرم به تخمک رسید و بوم! تقسیم سلولی و باقی ماجرا. و دوباره تولید اسپرم و تخمک، ارتباط جنسی بعدی و بوم! فکر نمی‌کنید چیزی مثل ریسمان یا نخ این چرخه‌ها را به هم وصل میکند؟ این تولد و مرگ و تکرار آن در طول نسل را یک خطی به هم وصل می‌کند. هرکدام از این تولدها یک دانه‌ی زنجیر است. زنجیری که ابتدایش می‌رسد به ماهی و نهایتاً تک سلولی! بوم بوم بوم مدام در حال تکرار. این چرخه‌های خلقِ مدام را ریسمانی هست. این ریسمان قبلی ها را به بعدی‌ها وصل می‌کند. این ریسمان مسیری است برای مبادله‌هایی در طول آن. ما هنوز با آن ماهی فسیل شده، پرنده، میمون و جد بزرگ چند هزار سال قبل و حتی

حسرت لذت اشک

 حسرت لذت اشک زمانی بود که سالها اشکهایم بند آمده بود. آنقدر بغض در سینه‌ام مانده بود که اجتماع بغض ها گلویم را می‌فشرد. اما گریه کردن را توانم نبود. دلیلی برای گریه کردن نداشتم. به ظاهر همه چیز درست بود. منطقی زندگی می‌کردم. در ظاهر قوی بودم. فعالیت می‌کردم. اهدافم را یک به یک پیگیری می‌کردم. به ظاهر شاید جلو می‌رفتم. اما سینه‌ای پر از درد با خود داشتم. یکبار از دوستانم در جمع خصوصی و نزدیکی پرسیدم که چطور می‌توانم گریه کنم. واقعاً مشکل من این بود. چیزی نبود که مرا به گریه بیاندازد. یکی گفت با بیرون دادن نفس ها ادای گریه دربیاور تا بالاخره گریه کنی. آنرا هم نتوانستم امتحان کنم. راه من نبود. حسرت می‌خوردم به هیات اشک ریزان هیأت امام حسین. کاش من هم می‌توانستم با روضه‌ی امام حسین یا زینب گریه کنم. اشک ریختن آرزویم شده بود.  حالا شما بگویید آیا کسی که اشک می‌ریزد شاد است یا کسی که اشک نمی‌ریزد؟ اما حالا روزهایی هست که اشکم در مشکم است و چه روزهایی است آن روزها. همیشه در حسرت لذت این روزهایم. روزهایی هست که دنبال یک تلنگرَم. یک مدیتیشن، یک موسیقی، حتی یک فکر تلنگری می‌شود برای اشکها. وقتی

پدر

تصویر
 پدر نمی‌دانم چرا ناگهان یاد پدرم افتادم. پدر من  پدرِ شش بچه‌ی دیگر هم بود. او زود مُرد. وقتی من شش سالم بود. فکر کنم هنوز اول دبستان هم نرفته بودم. او چاق بود. گاهی عصبانی. خیلی خاطر‌ه‌ی زیادی ندارم. فقط یادم هست که بچه‌ها با ترس از او یاد می‌کردند که نکند سر و صدا کنیم. چون بعدازظهر ها می‌آمد و در خانه می‌خوابید و ما حق نداشتیم بازی صدادار بکنیم. خیلی خاطره‌ی زیادی ندارم. فقط یکبار عصبانی شد و میخواست من را بزند شاید پنج سال یا بیشتر نداشتم. بالاخره دست به دست به کمک دیگران نجات پیدا کردم. اما از ترس توی شلوارم  شاشیدم. هنوز کمی آن ترس و لحظاتی که دیگران نجاتم دادند بصورت محو یادم هست. شاید پدر من درگیر عصبیت بود. درگیر کار بود. درگیر فعالیت اقتصادی. بیشتر خاطرات پدرم را از زبان دیگران شنیده‌ام. برادرم گفت تو به پدر گفتی مرگ!  «مرگ» در زمان ما فحش بود. فحش سنگینی بود. یکی از بدترین فحش ها. من همین را می فهمیدم. نمی‌دانستم مرگ چیست. حتی تا سال‌ها نمیدانستم پدرم چطور مُرد. پدرم درگیر مذهب بود. عکسی با کلاه صوفی از او مانده. پدرم وقتی مُرد من خیلی حسی نداشتم. یک بچه‌ی پنج ساله که نگاه‌

مراقبه با کلمه‌ها

 مراقبه با کلمه‌ها کیبرد نوشتن تایپ قلم اسمارت فون بدن حالت بدن زوزه در سر پوسچر تقارن سینوس شستشوی سینوس فکر ذهن سرعت تولید فکر تولید مشکل موسیقی تولید احساس جابجایی احساس یوگا هات یوگا دختران بدنهای جذاب سکس شهوت انرژی خواستن بزرگ شدن کارمای بدن صحبت مخ زدن تکرار مکررات ذهن دوستان مراقبه‌ی دوستان رابطه ها عجله سرعت ذهن سگ جمله‌ی سگ دوستداران سگ روانشناسی نیاز به عشق ارتباط انسان با سگ دندان سگ کثیفی ترس حیوان درنده شکار گوشتخواری اسلام قوانین حیوانات حلال گوشت حیوانات همراه انسان رابطه انسان به حیوان و طبیعت یکی شدندبا طبیعت بومی های کانادا نورم جواب ایمیل زیاد بودن ایمیل‌ها جواب ندادن ایمیل سعیده استرس حساب و کتاب هرینه‌ها امیر دست و پا زدن آرامش شیده مدیتیشن گودک درون سرعت ذهن کند کردن ذهن موسیقی توقف سیاهی شیوا سادگورو تیپ آخوندی فلسفه‌ی عمامه فرهنگ گلی از خارستان هند گورو چراغ راه ارتباط راه دور عاطفی دختر یوگی صحبت از هوا در کانادا بازی ماده و نر خلق چیزی جدید ترجمه‌ی فمینیتی و مسکولینیتی در فارسی مشکلات زبان فارسی تحریم روسیه روسیَه پوتین دیکتاتوری دختر روس بدن پاها خواب سکسی د

عنِ سگِ متمدن

تصویر
 عنِ سگِ متمدن مدفوع وقتی که طبیعی باشه یکی از ابزارهای طبیعت هست که خیلی هم کارکردهای مهمی داره. در طبیعت مدفوع از غذای طبیعی درست میشه. به درستی پخش و تجزیه میشه و چندیدن کارکرد مهم داره. بعضی از این کارکرد ها پخش مواد نیمه هضم شده، غنی کردن خاک، پخش تخم مواد، کمک به تخمک‌گذاری و تغذیه حشرات و غیره هست. در نهایت مدفوع یک حلقه‌ی مهم از زنجیره‌ی چرخه های اکوسیستم رو تشکیل میده.  آدم مدرن با زندگی غیرعادی خودش و حیوانات اهلیش حجم زیادی از اون رو تولید می‌کنه و یک جا جمع میکنه و بدون انجام پخش و پروسه‌ی طبیعی تجزیه مشکلات خیلی بزرگی تولید کرده.  بشر خیلی مدرن تر! حیوانات گوشتخوار رو به عنوان همدم خودش پرورش میده. غذاهای کارخانه‌‌ای به خورد این زبان بسته ها میده. و بدترین کار و می‌کنه وقتی به مدفوع می رسه. به جای چال کردن که بهترین و طبیعی ترین و شاید ساده‌ترین راه حله، از وقت گرانبهاش صرف می‌کنه کمرش رو خم می‌کنه این مدفوع رو با یک ماده‌ی تجزیه ناپذیر مخلوط می‌کنه و بعد در طبیعت یا اگر خیلی مودب باشه در یک سطل رها می‌کنه. بعد در نهایت تمدن محتویات سطل رو با صرف بنزین و گازوییل می‌بره چند

شک روز و یقین شب

 شک روز و یقین شب دوباره شب. دوباره سکوت. دوباره بیدار.  شب ها را دوست دارم. در شب یقینم بیشتر است. شب‌ها مغزهای منتقد خوابند. سیاهی و سکوت حاکم است. چراغ های شهر شاهد آدمهاست. آدمهایی مثل من که روز را دویده اند. پی چیزی. هر کسی چالشی. وچالش من شک روز است.  مدتی است ساعت پر سروصدای اتاقم را خاموش کرده‌ام و بلافاصله بعد از بیدار شدن کنجکاو می‌شوم که ساعت چند است! این می‌شود که کنجکاوی امانم نمی‌دهد و دست می‌برم به این قلم شیشه‌ای. همین قلمی که دست شماست. همین صفحه هایی که از جان و قلب ما سخن می‌گویند. همین جام جهان نما.  اگر مراقبه نکنم دو راه بیشتر ندارم. می‌دانم اگر به درونم بروم خبرهای خوبی آنجاست. اما نوعی کله شقی امانم نمی‌دهد. نمی‌دانم چه خوره‌ای به جانم افتاده. نوعی وسواس نوشتن. نوشتن سرگذشتم. نوشتن سرگذشت ماها. آدمهای گیج. آدمهای حیران. دو راه بیشتر ندارم. یا بزنم بیرون دوستی همدرد را بیابم و با هم صحبت کنیم. از بالا و پایین زندگی بگوییم و از خنده‌دار بودن این بازی. راه دیگرم اینجاست. اینجا بنویسم. فاش بگویم. عریان. عیان.  چیزی برای از دست دادن نیست. وقتی باید گذاشت و رفت پس برا

همه رهروییم

 همه رهروییم ما همه رهرو هستیم. مدتی که به زمین دعوت شده‌ایم راهی را باید برویم. خواسته یا ناخواسته.  در این مدت چند سال راهی را می‌رویم. ما هرکداممان راهی در پیش داریم. این راه راه بزرگ شدن است.  هرکدام از ما به نوعی بزرگ شدن را درک می‌کند. تا حدود ٢١ سالگی به صورت فیزیکی و ذهنی بزرگ می‌شویم. بعد از آن رشد فیزیکی بدن متوقف می‌شود. حال رشد ما در ابعاد دیگری ادامه پیدا می‌کند.  گاهی رشد فیزیکی را در خارج از بدن خود می‌خواهیم ادامه بدهیم که در جمع آوری و مالکیت اشیاء خود را نشان می‌دهد.  گاهی در بزرگ شدن خانواده  گاهی در بزرگ شدن حیطه تاثیر فیزیکی گاهی در بزرگ شدن قدرت تاثیر بر محیط اما آن مسیر روحمان که برای آن به دنیا آمدیم به نظر جایی فرای فیزیک است.  پنج و نیم صبح بیدار می‌شوم. انگار دوباره متولد شده‌ام. از نیستی برگشته‌ام. قلمم را علی رغم میل باطنی برمیدارم. کاری که قول داده بودم انجام ندهم. با خودم قول داده بودم زیاد به این صفحه شیشه‌ای نگاه نکنم. کنجکاوی دانستن ساعت مرا به سمت این قلم شیشه‌ای می‌برد و بعد در این هزارتوی کنجکاوی خودم درگیر می‌شوم. گروه خانواده گروه آرامش اینستاگرام

مبادله‌ی انرژی و پول

مبادله‌ی  انرژی و پول مبانی: دوستی از من خواست که در مورد پول و اقتصاد فکر کنم و بگویم. این خود یک مبادله است. مبادله یا ترنزکشن به همین سادگی است و اساس اقتصاد بر این مبناست.  ما اصولا همیشه در حال مبادله هستیم.  هر نفسی که می‌کشیم درحال یک مبادله با هوا و هر لقمه‌ای که می‌خوریم درحال مبادله با زمین هستیم. مادامی که در روی زمین زندگی می‌کنیم در هر لحظه این مبادله های اجتناب ناپذیر را انجام می‌دهیم. در عین حال درحال مبادله با خورشید هم هستیم. گرمای خورشید درون بدن ماست و این گرما نیز درحال مبادله با محیط است. شب و روز. پس مبادله یک اصل اساسی طبیعت است. همین مبادله اصل اساسی اقتصاد هم هست. پایه‌ی اقتصاد مبادله است.  مبادله می تواند در مورد یک کالا یا یک خدمت باشد. یا در بعد بزرگتری مبادله‌ی انرژی.  در بعد کلی و بزرگ زندگی هیج مبادله‌ی یک طرفه ای وجود ندارد. همیشه در بعد کلی همه چیز به تعادل می رسد. اگر شما چیزی بدهید چیزی می‌گیرید. این یک اصل کلی است. اگر شما خدمتی بکنید خدمتی دریافت می‌کنید. این هم یک اصل کلی است. عدالت همیشه وجود دارد. حتی اگر کسی را به قتل برسانند او در دنیای انرژی د

هرچه بادا باد

هرچه بادا باد می‌نشینم هرچه شد شد می‌نشینم من مراقب هرچه شد شد گرچه بودم یادنبودم هرچه شد شد گرچه مُردم یا که زنده هرچه شد شد من که نیستم گرچه باشم هرچه شد شد گر که طوفانی بیاید یا که سیلاب هرچه شد شد گر که سخت و گرچه آسان هرچه شد شد گر که او هست گرچه نیست اینجا هرچه شد شد گرچه درد و گرچه درمان هرچه شد شد گر هیاهو گر سکوتم هرچه شد شد گرچه رفتم یا که ماندم هرچه شد شد گرچه تنها در بیابان هرچه شد شد گرچه در شهر و نمایان هرچه شد شد گرچه ماندم یا که رفتم هرچه شد شد گرچه خواندم یا نخواندم هرچه شد شد گرچه عشقی بوٓد ور نه هرچه شد شد گرچه کوتاه گرچه مانا هرچه شد شد گرچه شعر و گرچه نثرم هرچه شد شد گرچه سی سال گرچه صد سال هرچه شد شد گرچه گریان گرچه خندان هرچه شد شد گرچه بینا گرچه کورِنمایان هرچه شد شد من که خوب میدانم که عشق هست هرچه شد شد شقایق هست زندگی هست او که هست آنجا نمایان هرچه شد شد خورشید هست ماه هست این زمین و چرخ گردون هرچه شد شد گرچه بُردم گرچه سوختم هرچه شد شد گرچه از گردونِ دانش سهم بردم هرچه شد شد گرچه نادان گرچه حیران مست و داغان هرچه شد شد گرچه از علم و ادب سهم نبردم هرچه شد شد

من کیستم؟

 من کیم ؟ من کی هستم؟ من کیستم؟  رسالتم چیست؟ خدمت من چیست؟ سوالی که سخت می توانم جواب بدهم. شاید هیچ.  شاید فقط یک نمودی از زندگی.  شاید بدنی که چند سالی رشد می کند و بعد می پوسد. شاید هم رگه ای از داستان شگفت انگیز حیات.  شاید فقط حامل یک ژن به نسل بعدی.  شاید زنجیری از زنجیره ی تکامل جانداران. گونه ای از میمون نماها که زندگی گله ای دارد.  یک گونه از پستانداران دارای توهم برتری بر همه! کسی که خود را برتر از موجودات دیگر نمی بیند و  خودش را اشرف مخلوقات نمی خواند! شاید هیچوقت نتوانم بفهمم که من کیستم. شاید باید خودم را با خدمتم تعریف کنم. شاید به خاطر همین است که این دو سوال پشت سر هم آمده.  وقتی به طور مطلق قادر به تعریف خود نیستم پس سوال را این طور تصحیح میکنم: من نسبت به دیگران کیستم؟ پسر مادرم.  پدر دخترم. شوهر همسرم. دوست دوستانم. شهروند زمین. فردی کنجکاو. یک جستجوگر دائمی یک دانش آموز  یک برادر یک عمو یک دایی یک پسر عمو و یک پسر دایی یک فامیل دور یک مهاجر یک ایرانی یک کانادایی یک فارسی زبان یک فیلسوف! یک مهندس یک کارشناس املاک یک مسافر یک راننده یک گمشده یک مرد یک مرد کم مو یک پ

صفحه شیشه‌ای و یوگا

 صفحه شیشه‌ای و یوگا گاهی صفحه ام را به دست می‌گیرم. هنوز نمی‌دانم چه می‌نویسم! شاید نوعی مدیتیشن باشد. شاید مرتب کردن ذهنم. هدفی ندارم. فقط یک سری حس مبهم و پراکنده. می ایستم. منتظر کلمات بعدی. فکر نمی‌کنم به نتیجه. فکر نمی‌کنم به مخاطب. مخاطب هر که هست باشد. شاید این چرخش الکترون ها با همان سرعت الکترون از بین برود. شاید هم بماند. شاید کسی بخواند. شاید کسی بفهمد. یا نه. این دیگر مربوط به من نیست. چند روزی است یوگا می‌روم. شاید یک یا دو هفته. حرکات ساده‌‌ی بدنی. با آگاهی و توجه. تفاوت یوگا با بقیه ورزشها این است که موضوعی برای حواس پرتی در آن وجود ندارد. اصلا یوگا ورزش نیست. یوگا، یعنی یگانگی. هردو از یک ریشه اند. یوگا یعنی توحید. یعنی یکی شدن. یوگا یعنی آگاهی. من یوگی نیستم پس نمی‌توانم تعریف دقیقی بدهم. البته شاید ده سالی هست که مزه‌اش را چشیده‌ام. اتفاقات بزرگ ساده‌اند. آنقدر ساده که ذهن درک نمی‌کند. یوگا هم از همان اتفاق هاست. به غایت ساده. ساده تر از تصور ذهن. یک کشش در بدن در نگاه ذهن ساده و پیش پا افتاده است.  گاهی در حین نوشتن به آدمهای زندگی ام فکر میکنم. شاید وقتی به آنها فک

چراغ راه

 چراغ راه درخواب دوش پیری در کوی عشق دیدم با دست اشارتم کرد کین عزم سوی ما کن در جوانی وقتی هورمونهای جنسی در اوجش بود و هنوز دست و پاگیر مذهب بودم. چندتایی از کتابهای اوشو به دستم رسید. او چراغی شد تا مذهب را کنار بگذارم. وارد مسیر دیگری شدم. او از ارتباط جنسی و مسیر آگاهی گفت. وقتی بود که تمام کتابهای ترجمه شده اش را از نمایشگاه کتاب خریدم و یک به یک خواندم. او حتی بعد از مردنش چراغی شد تا من چند قدمی بردارم. بعدها از ا‌و گذر کردم. او و مریدانش هنوز هستند. در تاریخچه‌ی جهان. خوب یا بد قضاوتی ندارم. اما او چند قدمی چراغ راه من بود.  چند ماهی است با پیری دمساز شدم. پیر مردی از همان سرزمین. پیرمردی سرزنده. پیرمردی باهوش، حاضر جواب و صریح. او ترسی ندارد که لباس محلی اش را بپوشد و در سازمان ملل آواز بخواند. او را دوست دارم. او چاقوی برّانی از فلسفه دارد. او شاعر هم هست. جواب هایش آدمهای منطقی را گیج میکند. او ریش هایش را نمی زند. او یک دختر دارد. خیلی با او نزدیک شده ام. آرزو دارم با او به هیمالیا بروم.  آن پیرمرد ادعا می‌کند که زندگی های قبلی اش را دیده است. اما در عین حال می‌گوید این خز

زنگ خطری بر نوشتن

 زنگ خطری بر نوشتن روزی دلنوشته هایی میخواندم. ناخودآگاه ذهنم به مقایسه افتاد. مقایسه نوشته‌های من و‌ او. این مقایسه زنگ خطری بود. نکند من متوهم شدم. نکند اینها شخصیتی بسازد از من. نکند هویتی بشود بر تمام هویتهای جعلی دیگر. باری بردوش. این مقایسه زنگ خطری است برای من. نکند فکر کنی چیزی داری. وقتی چیزی نداری نمی‌توانی مقایسه ای هم بکنی. این نوشته های پراکنده. این هذیان گویی ها. اینها اگر به سمت عشق نشانه‌ای نداشته باشد چیست؟ چند الکترون بر صفحات شیشه‌ای. و توهم نویسندگی. چقدر خنده دار. آن سلول تخمک و آن اسپرم حالا فکر میکند صاحب بدنی شده. صاحب مغزی شده. صاحب نوشته‌هایی. آن سلول تخمک و آن اسپرم هم تو نبودی. مال مادر و پدرت بود. این بدن تو فقط یک حلقه ‌ی زنجیر است. از اجدادت تا آینده‌ی زمین. از خاک تا خاک. این چیزی جز رقص خاک نیست. آن خاک بیابان که طوفانی بلندش می‌کند. غرشی میکند چون ستونی از خاک. کافیست طوفان برود. خاک همان خاک میشود. سرد و بی روح. و تو چقدر ناپایداری. چقدر متوهم. چقدر خیره‌سر. تو فکر کردی چیستی. در این گلستان زندگی. این دوییت ای که به آن متوهمی. اینجا فقط یکی هست. همان

آبستن

 آبستن گاهی آبستن می‌شوم. آبستن کلمات.  گاهی اشکم به در مشکم می‌رسد. با یک فکر، با یک خاطره، با یک جمله، با یک آرزو پلک چشمهایم خیس می‌شود. گاهی سبک هستم. گاهی می‌نویسم. برای خودم. برای یادآوری برای خودم. شاید کسی بخواند. شاید هم فقط خودم بخوانم. اما نه من می‌توانم آن حس را ثبت کنم. نه کسی می‌تواند آن را بفهمد. زهی خیالات باطل. آن فراق. آن درد بی درمان. آن طلب. این زندان تن. آن پیری که تو را می‌خواند. این بدن. بازی جسم. بازی روح. بازی ذهن. کسی نتوانسته آنها را بگوید یا بنویسد. سخنوران بزرگی آمده‌اند. عاشقانی. مردان و زنان بزرگی. مولاناها. مراقبه گران. مومنان. عاشق پیشه گان. شاعران. فیلسوفان. منطق ورزان. بودا ها. عیسی ها. محمد ها. موسی ها. هرکسی نغمه‌ی خود خواند و رفت. و اینجا ذره ای نشسته. در آرزوی آن جان. قطره‌ای در آرزوی آن اقیانوس. حبابی در هوا. خیالاتی. سودایی. مبتلا. سرگردان. دیوانه. اشکان. بابا طاهر عریان. کلماتی سر هم می‌کند و می‌رود. چهل و اندی سال اینجا بودم. روی این زمین. همراه با خاک. همراه با بدن. همراه با کوهها و درختان. چند ده سالی شاید مانده. دوباره باید رفت. هزیان ها تم