پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۲۳

مثلث عشقی

 مثلث عشقی *** مثلث عشقی تا کنون رابطه ای بین سه نفر تعریف می‌شده که در سریال های پرمخاطب سوژه‌ی خوبی است.  این بار می‌خواهم بگویم تمام رابطه‌های عشقی نوعی مثلث عشقی است، اما چطور؟ اگر تعریف عشق را از زبان اکهارت یا سادگورو بشنوید و درک کنید می‌دانید که عشق با معامله فرق دارد.  اینکه دو نفر با هم قراردادی ببندند تا چیزی بدهند و بگیرند عشق نیست. مثلاً اینکه یکی اسپرم بدهد یکی تخمک عشق نیست. این یک معامله یا قرارداد اجتماعی است.  عشق طبق تعریف مولانا یا اکهارت یا سادگورو درک یگانگی است. یعنی درک یکی بودن تو و دیگری.  https://www.unwritable.net/search?q=عشق&m=1 با ذهن نمی‌توانی این را بفهمی فقط باید به تو چشانده شود. وقتی کمی به تو چشانده شد آنگاه مزه‌ی یکی شدن با مبدأ وجود آنقدر برایت می‌ماند که همواره دنبال آن هستی. حتی اگر خودت ندانی این مزه به تو قبلاً چشانده شده. اگر به دنبال یکی شدن در بعد جسم باشی یا یکی شدن احساسات تو نادانسته هنوز دنبال همان یگانه وجود موجود هستی. همان نانوشتنی ای که همه را در برگرفته.  تو به صورت موقت مقداری از شهد یگانگی را میچشی وقتی با کسی ارتباط عاشقانه

پیمان زندگی مشترک

 این نوشته حداقل برای حدود بیست سال پیش هست یعنی حدود بیست سالگی من.  با اینکه در آن زمان بنده تا حدود زیادی ناآگاه بودم ولی مطالب مطرح شده در این نوشته خالی از حقیقت و خواندنش خالی از لطف نیست.  پیمان زندگی مشترک قرار بود در مورد ازدواج مطالبی بنویسم. می خوام خیلی صریح و ساده بنویسم ، عامیانه اما دقیق و خلاصه.  اول طرح مساله:  عشق آسان نمود اول، اما مشکل از اونجاافتاد که من در کشوری زندگی میکنم که در اون دو نفر نمی تونند آزادانه شریک زندگی یا ساده تر هم خونه و یا شریک جنسی خودشون رو انتخاب کنند. اینجا می گن اگر دو نفر بخوان با هم ازدواج کنند باید 1- ولی دختر یا به نظر من "مالک دختر" موافقت کنه و 2- این دو نفر باید در دفاتر رسمی دولتی ازدواج خودشون رو ثبت کنند تا همه قوانین نوشته و نا نوشته بر اونها حاکم بشه.  اونها باید طی مراسمی شروع به زندگی در یک خونه کنند و اگر هم بخواند جدا شند باید با طی مراحل قانونی باشه. اگر هم کسی دست از پا خطا کنه در بهترین حالت طرد و در بدترین حالت سنگسار میشه! اما من چی می خوام بگم؟ بعد از کلی مطالعه و تفکر من ریشه این قوانین و اینکه چرا وضع شدند

آزادی

 آزادی *** آزادی نام دیگر خداوند است. آزادی قبل از مرگ بدن بزرگترین موهبت است.  آزاد شدن از ذهن. ذهنی که بزرگترین زندان است. زندانی نامرئی حتی خطرناک تر از زندان بدن!  زندانِ بدن ساده است. خوردن و سکس کردن را کنترل کنی از بدن رها می‌شوی اما زندان ذهن نامرئی تر و ترسناک تر است.  زندان ذهن همان زندان زمان و مکان است. ذهن برای تو زمان و مکان را می‌سازد و تو را در آن زندانی می‌کند.  ذهن برای تو اسمت را و مفاهیم مربوط به هویتت را می‌سازد و تو را در هویت کاذب خودت زندانی می‌کند.  ذهن برایت گذشته را می‌سازد و تو را اسیر آن می‌کند.  ذهن برایت آینده را می‌سازد و تو را بیچاره و مضطرب می‌کند.  ذهن برای تو مرزهای بیشمار می‌کشد و تو پشت آن مرزها می‌مانی.  ذهن ترس را برایت می‌سازد و تو را فلج می‌کند.  ذهنی که قرار بود بقای بدن را برایت بیاورد می‌شود زندانی ترسناک تر از همان بدن.  وقتی آزاد بشوی دیگر توجه خودت را بدست می‌آوری. تنها چیزی که واقعاً داری و واقعا هستی.  یعنی مقداری توجه! مقداری آگاهی!  آگاهی و توجهی که مدتی کوتاه به تو هدیه داده شده.  از طرف آگاهی کل به تو هدیه ای داده شده.  مقداری از هم

خود و دیگری!

 خود و دیگری! *** یوگا یعنی یگانگی. یعنی یگانگی خود و دیگری.  در مقابل، نفس یا ایگو یا ذهن هست که خود و دیگری را جدا می‌کند.  در واقعیت و در یوگا اینچنین است: رنج تو رنج دیگری است و رنج دیگری رنج تو.  لذت دیگری لذت توست و لذت دیگری لذت تو.  در مقابل نفس و ذهن تو این را وارونه جلوه می‌دهد. ذهنِ تو، تو را جدا تصویر می‌کند و توهمی چنین به تو القاء می‌کند که: رنج تو لذت دیگری است و لذت تو رنج دیگری.  ذهن این را به تو القاء می‌کند. حس تنهایی و جدا افتادگی را به تو می چشاند.  ذهن میگوید لذت تو مساوی است با رنج دیگری پس تو جدا هستی. ذهن میگوید لذت نبر چون دیگری رنج می‌کشد. همینطور به تو میگوید باید رنج بکشی.  ذهن با جداکردن تو از دیگری می‌خواهد تو همیشه در رنج باشی.  ذهن میگوید قربانی باش ضعیف باش رنج بکش.  رنج را برایت خوب جلوه می‌دهد.  ذهن میگوید زندگی تو باید رنج باشد تا خوب باشد.  می‌گوید باید سختی بکشی باید رنج بکشی باید سخت زحمت بکشی.  ذهن رنج کشیدن را برایت مقدس می‌کند. تو را معتاد رنج می‌کند.  اما حقیقت و واقعیت این است که رنج تو رنج دیگران است. تو مسوول هستی لذت ببری. تو مسوول هستی ش

دیگران کیستند؟

 دیگران کیستند؟ *** اگر جواب این سوال که « من کیستم ؟» را بدهی، جواب «دیگران کیستند؟»  هم در می‌آید.  دیگران آیینه‌ی خود تو هستند.  هر جوری که خودت را بشناسی دیگران را هم می‌شناسی.  روابط تو با خودت تعیین کننده ی روابط تو با دیگران است.  پس برای بهبود روابط و بهبود جامعه هم باز برمی‌گردیم به همان سوال اصلی!  من کیستم؟ چند مثال می‌زنم.  مثلاً اگر تو خودت را مادّه بدانی دیگران را هم ماده می‌پنداری. اشیاء و دارایی ها مثلاً پول هم ماده‌ی مجسم هستند. پس تو دیگران را با اشیائی که دارند می‌سنجی. آنچه در دیگران می‌بینی خودشان نیست بلکه میزان اشیائی است که در اختیار دارند. مثلاً میزان پول یا دارایی ها یا ماشین و خانه و ملک آنها برای تو مهم می‌شود. تو دیگری را یک دسته اسکناس می‌بینی. و تمام ارتباطات تو بر همین مبناست. این دیدگاه سرمایه‌داری و بیزینس است. در دنیای جدید هر فردی یک بیزینس است! و هدف و وظیفه ‌ی بیزینس بدست آوردن بیشتر دارایی است!  اگر تو خودت را بدن بدانی دیگران را هم بدن می‌پنداری. هر کسی را ببینی ابتدا شکل بدن و سن بدن و فرم بدن و مو و وزن و قد او به چشم تو می‌آید. بدن او زنانه اس

شُکرِ شُکْر

 شُکرِ شُکْر *** از شکرگزاری هرچه بنویسم کم نوشتم. پس دوباره و دوباره می‌نویسم.  شُکری که از دست و زبان برنمی‌آید.  شُکر می‌کنم که شکر می‌کنم که شکر می‌کنم تا بینهایت!  شکر می‌کنم چون حالم خوب است.  خوب اندر خوب است.  شکر می‌کنم از تنهایی هایم که سرشار است.  شکر می‌کنم از ارتباطاتم که سرشار است.  سرشار از عشق. سرشار از او.  سرشار از نانوشتنی.  دیشب خواب اکهارت را دیدم. درست روبروی او نشستم و گفتم حرفی ندارم. سوالی ندارم. فقط میخواهم گردشی از انرژی داشته باشم با تو. میخواستم همان عشقی را که اکهارت یاد داده بود را بچشم و چشیدم. در خواب با او یکی شدم. هر دو یکی شدیم.  هر دو غرق در سرور شدیم.  موسیقی ای از رویاهای اوشو گوش می‌دهم. با تصویری از بودا.  و هر نفس را مزه مزه می‌کنم. و لحظه را با کلمه‌ها همراه می‌کنم. دنیای درونم خوب است. آنقدر خوب است که نیازی به بیرون آمدن ندارم. آنجا خوش می‌گذرد. همه چیز مرتب است. شبیه خود طبیعت.  گاهی اما دلم برای زمین می‌سوزد.  دلم برای آدمهای جدا مانده‌ی درک نکرده می‌سوزد.  دلم برای ساحل های پر از پلاستیک می‌سوزد.  دلم برای ذهن های شرطی شده می‌سوزد.  سرباز

یادِ انسانهای آگاه

تصویر
 یادِ انسانهای آگاه *** یکی از مراقبه ها در شیعه یاد کردن از چهل مومن است. در فضای غیر مذهبی هم یاد کردن و نام بردن از انسانهای بزرگ و آگاه بدون خیر و برکت نیست. نام بردن از انسانهای آگاه حتی اگر فقط به زعم ما آگاه باشند و با نیت رشد و آگاهی خود ما انجام شوند به نظر من کار خوبی است. هر چه در مسیر آگاهی قدم برمی‌داریم بیشتر و بیشتر با انسانهای آگاه آشنا میشویم. کم کم می‌فهمیم که حتی تفاوتی بین انسان آگاه و ناآگاه نیست. همه آگاه هستند و فقط درجات آگاهی تفاوت دارد. حتی یک حیوان نسبت به خودش آگاه است.  همه روزی آگاه خواهند شد. و یک آگاهی مطلق بیشتر در جهان نیست.  آن آگاهی همان نانوشتنی خودمان است.  همان بی نام. همان مطلق.  تمام انسانهای آگاه جلوه هایی از اویند.  بعضی جلوه ای تمام و با شکوه هستند و برخی پشت ابرهای ایگو و نفس پنهان شده اند.  برای برکت گرفتنِ این نوشته‌ها، اینجا دوست دارم اسم های آدمهایی که به زعم من هر یک نمودی از آن آگاهی مطلق هستند را بیاورم.  این لیست شامل من و تو هم میشود. این لیست قرار نیست محدود باشد. این لیست در برگیرنده ی تمام ماست.  با هر کدام از این نامها حسی در ما

برای تارا - مهر ١۴٠٢

 برای تارا - مهر ١۴٠٢  *** تارای عزیزم. دختر کوچولوی قشنگ من. ستاره‌ی زندگی. دیگر نمی‌گویم «ستاره‌ی زندگی من» به جای آن می‌گویم ستاره‌ی زندگی.  چون تو متعلق به من نیستی. تو متعلق به مادرت نیستی. تو متعلق به هیچکس نیستی. تو آزاد آفریده شدی. مثل یک ستاره.  حدود سه ماه هست که از آخرین باری که تو را در آغوش گرفتم می‌گذرد. میخواستم ببینم آیا میتوانم دوری تو را تحمل کنم یا نه. حالا بعد از سه ماه برای تو و خودم می‌نویسم.  برای آدمهای دیگر قبلاً نوشته‌ام.  برای مسوولین تارا! https://www.unwritable.net/2023/07/blog-post_16.html این را برای مسوولین تارا نوشتم کسانی که نسبت به تو احساس مسوولیت می‌کنند.  اما حالا دیگر می‌خواهم برای خودم بنویسم و برای تو. دیگران اگر نسبت به خودشان احساس مسولیت نداشته باشند نمی‌توانند نسبت به تو احساس مسوولیت کنند. این غیرممکن است.  اگر کسی مسولیت وضع خودش را گردن دیگری بیاندازد حتما نسبت به خودش احساس مسوولیت ندارد و چنین کسی مسولیت نسبت به هیچکس ندارد. نه خودش نه دنیا و نه تو! این آدم‌ها مسوولیت حال خودشان را گردن دنیا می‌اندازند. از جهان ایراد می‌گیرند و همیشه به

سعدی و حافظ

 سعدی و حافظ *** چند خط از شعرهای سعدی یا حافظ کافیست. گاهی یک بیت شعر حافظ کافیست تا تو را با خودش به وادی عشق ببرد. موهبتی است که بتوانی آنچه سعدی می‌گوید را درک کنی. موهبتی است که عشق حافظ را بفهمی.   گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی داستان نوشتن های من هم همینطور است. اضطرابات، داستان ها و حرافی های ذهن، درست زمانی که شروع به نوشتن می‌کنم از بین می‌روند.  فیضِ روحُ القُدُس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می‌کرد آنچه سعدی و حافظ نوشتند و گفتند کافیست. همین دو بزرگوار کافی هستند که عاشق این سرزمین بشوی. عاشق این زبان بشوی.  آن عشق و ظرافت و لطافتی که سعدی و حافظ زیستند و در حافظه‌ی تاریخی ما نگاشتند کافیست تا تو عاشق این خاک بشوی.  بعد از حافظ و سعدی گفتن از عشق، سخت و غیر ممکن است.  خوش به حال ملتی که سخن و انرژی این بزرگان در روزمرگی هایشان هست. مثل مردمی که دُرّ و الماس زیر پایشان و در سرزمینشان فراوان ریخته.  اینجا سرزمین عشق است. اینجا قسمت عاشقِ شرق است. اگر غرب در فن و شرق در ذن سرآمد هستند این وسط در عشق سرآمد است.  اینج

انرژی ِجنسیِ حیات

 انرژی ِجنسیِ حیات *** انرژی حیات همان انرژی جنسی است. یعنی انرژی جنسی فرمی از انرژی حیاتی است.  در طول تاریخ انسانها معمولاً قادر به استفاده درست از این انرژی نبوده‌اند. معمولاً اکثر این انرژی حیاتی هدر می‌رود. درست مثل درختی که هزاران گل و دانه تولید می‌کند و اکثرشان بدون تبدیل شدن به درختی جدید می‌پوسند و تبدیل به خاک می‌شوند.  سرکوب این میل جنسی یا استفاده نادرست از آن، هر دو کاری است اشتباه. همین سرکوب باعث می‌شود حتی نوشتن از آن مثلاً در این نوشته خیلی آسان نباشد. امیدوارم در دهه‌ی چهل و بالاتر بتوانم کنترل و مدیریت این حس حیاتی را بدست بیاورم.  هدایت و جهت دهی به این انرژی مهم‌ترین کار یک انسان است. اگر نتوانیم این انرژی را درست هدایت کنیم منجر به انحرافات جنسی و هدر دادن این انرژی می‌شود.  همین نوشتن و هر حرکت و کاری که انجام میدهیم نوعی هدایت انرژی است. برای این نوشتن من باید توجه و انرژی تمرکز خودم را به سمت ذهنم بیاورم. باید کلمات را درست انتخاب کنم. باید معانی را با منطق درست در کنار هم بچینم.  مشاهدات من از نوسانات  میل جنسی نشان می‌دهد که در هنگام بالا بودن این میل به شدت

رازهای تنهایی

 رازهای تنهایی *** عنوان را انتخاب می‌کنم. رازهای تنهایی. یعنی شاید رازهای تنهایی ام را بدون ترس بنویسم.  هر لحظه هزاران فکر و کلمه و احساس می‌آیند و می‌روند. فکرِ آدمها، فکر آینده، احساسات خوب و بد! همه و همه! زمان برایم کند می‌گذرد. حتی نمی‌توانم مراقبه کنم. نمی‌توانم یوگا کنم. چند ثانیه‌ای می‌نشینم با چشمان بسته، اما باز مورد هجوم افکار قرار می‌گیرم.  این بار یادم می‌آید که در زمان‌های تنهایی یک چیز هست. یک قلم و صفحه ی شیشه‌ای که می‌توانم با او حرف بزنم. این کلمات حداقل کمی از بار ذهنی ام را کم می‌کند.  مهم نیست چند نفر می‌خوانند و چه قضاوت هایی می‌کنند. مهم این است که این بهترین و موثرترین مراقبه‌ی من است! یعنی نوشتن!  آدمهای اطراف هر کسی مشغول کار خودش است!  همسر قبلی بچه را زد زیر بغلش و بُرد! اثبات دیگری بر اینکه نباید شریک میشدم! حتی در واضح ترین شراکت ممکن که بچه دار شدن بود طرف مقابل آن چیزی که به وضوح ۵٠ درصد بود را برداشت و برد! و من هیچ کاری نمی‌توانم بکنم! اهل جنگ نیستم! اهل تسلیمم. نمی‌خواهم مظلوم نمایی کنم. نمی‌خواهم بگویم قربانی ام! اما حتی در چنین حق واضحی که حق خودم

نقطه‌ی بی‌نهایت

 نقطه‌ی بی‌نهایت *** حالم خیلی خوب است. آنقدر خوب که جایی برای رفتن ندارم. در حال رانندگی در جاده بودم که گفتم کناری بزنم و بنویسم. کنار یک درخت. یک درخت کافیست تا تو را به نقطه‌ی بی‌نهایت برساند.  نقطه‌ای هست که اسمش را می‌گذارم نقطه ی بی‌نهایت.  بعضی‌ها به آن می‌گویند خدا! بعضی ها می‌گویند طبیعت! بعضی‌ها می‌گویند هیچ! بعضی‌ها می‌گویند همه! بعضی می‌گویند الله و خلاصه هر کسی کلمه‌ای برای آن دارد. اما اینجا به آن می‌گویم نانوشتنی!  جالب اینجاست که من تا آخر عمر می‌توانم بنشینم و از نانوشتنی بنویسم! آخر تمام نمی‌شود! بی‌نهایت یعنی همین!  بعضی به آن می‌گویند عشق! بعضی می‌گویند آزادی! بعضی با مرگ به او می‌رسند بعضی در زندگی می‌میرند! بعضی وقت ها به او می‌گویم مبدأ گاهی می‌گویم مقصد! گاهی ازل نامیده می‌شود گاهی ابد!  گاهی هزار صفت به او نسبت می‌دهند و گاهی هیچ صفتی به او نمی‌چسبد!  اگر آن نقطه را یادت بیاید همه چیز آنجاست! همه چیز!  اگر آرامش می‌خواهی آنجاست!  اگر پول می‌خواهی آنجاست! اگر قدرت میخواهی آنجاست!  اگر عشق می‌خواهی آنجاست!  هر چه بخواهی همانجاست!  شهرت میخواهی؟ فراوانی؟ سکوت؟ حر

مشاهده‌ی همه!

 مشاهده‌ی همه! *** از وقتی یادم هست خدای من خدای ساکت بوده! خدایی که آن بالاها نشسته و فقط مشاهده می‌کند! همه را مشاهده می‌کند!  تمام زمین را!  تمام آدمهای آن را!  همان چشم بزرگ جهان!  همان آگاهیِ همه گیر جهان!  خدای مشاهده گر!  همان نانوشتنی!  من هم مشاهده می‌کنم. امروز قرار است دوباره سفر کنم. زندگی سفری است لحظه به لحظه!  و هر لحظه را مشاهده می‌کنم.  هر لحظه از زندگی سفری است از خود به خود!  آدم‌ها هم خود من هستند.  این روزها گروهی جنگ می‌کنند. گروهی مرز می‌کشند. گروهی تهدید می‌کنند. گروهی آه و فغان می‌کشند و از مظلومیت دو طرف می‌گویند!  گروهی معتقدند فلسطین مظلوم است و گروهی می‌گویند اسرائیل مظلوم است! هر دو قربانی اند!  و من مشاهده می‌کنم! مشاهده‌ی من مشاهده‌ای بی تفاوت نیست! من هم اشک میریزم!  آرام اشک میریزم موقع مشاهده! پیانو گوش می‌دهم و می‌گویم آیا بر این نادانی پایانی هست؟  گروهی درگیر مقایسه های ذهن هستند! دوستی می‌خواهد به هر راهی ثابت کند بالاتر از دیگری است. می‌خواهد ثابت کند یک طرف بد است و یک طرف خوب! و همیشه خود توهمی اش سمت خوب ها است!  و بازی های ذهن ادامه دارد! می‌

فکر کردن

 فکر کردن *** بچه که بودیم فکر کردن تشویق می‌شد. می‌گفتند برو فکر کن. یا از بزرگی نقل میشد که «من فکر می‌کنم پس هستم».  برای یک دانش آموز مدرسه فکر کردن یک کار خوب تلقی می‌شد. هنوز هم می‌شود. حتی در محاورات روزمره کلماتی مثل «بی فکر» معادل نادان است.  تا اینجای کار برای شما آشناست. حتی در حین تشویق به فکر کردن می‌گفتند یک لحظه فکر کردن معادل عبادت است! و در مذهب هم می‌گفتند اگر گناه کنی باید به آن فکر کنی تا پشیمان بشوی و گناهت بخشیده شود!  در درس ها و ریاضیات باید فکر میکردی تا بتوانی مسایل را حل کنی.  تا اینجای کار آشنا به نظر می‌رسد.  تو خودت را با فکر خودت یکی می‌دانی. تو همان صدای فکر هستی! یعنی صدایی که درون سر تو در حال فکر کردن است تویی!  فکر کردن نوعی با خود حرف زدن است.  مثلاً این نوشته نوعی فکر کردن است. فکری که نوشته میشود. پس هنوز هم من و تو در حال استفاده از فکر هستیم!  همین فکر مدام در حال تحلیل و مقایسه است. همین فکر باعث تصورات و تخیلات ما می‌شود. با همین فکر کتاب می‌نویسیم و هواپیما و تکنولوژی می‌سازیم.  تا به اینجای کار همه چیز خوب به نظر می‌رسید!  شاید شما هم با فکر

حرف های خالص!

 حرف های خالص! *** این نوشته‌ها چیزی نیست جز حرفهای خالص!  حرفهایی که زاده‌ی تنهایی و سکوت است.  حرفهایی که نانوشتنی می‌نماید. یعنی نمیتوان نوشتنشان. حرفهایی که فقط درک می‌شوند. معمولاً بدون گفتن!  وقتی متولد می‌شویم فکر می‌کنیم بدن هستیم. بعدها که جوان هستیم فکر می‌کنیم افکارمان هستیم. بعدها که احساسات غلیظ می‌شوند فکر می‌کنیم ما احساساتمان هستیم.  اما بعد کم کم رشد می‌کنیم می‌فهمیم هیچکدام نبودیم.  هیچکدام نیستیم.  کم کم آن آگاهیِ پشت افکار و احساسات ما را به خودش راهنمایی می‌کند و می‌توانیم افکار و احساسات را مشاهده کنیم.  آن آگاهی همان خداست. همان ناظر همیشگی.  بعد ما خدا می‌شویم.  می‌فهمیم این فیلمی است که خدا ساخته و دارد تماشا می‌کند.  کارگردان و بیننده یکی است.  و من و تو این میان هیچ نیستیم. شاید تنها یک مجرای توخالی باشیم.  همان حسِ نی بودن مولانا را پیدا می‌کنیم. و برای نی چه چیزی بهتر که در او دمیده شود. برای نی چه بهتر که بنالد و از جدایی از همان مبدأ بگوید.  این افکار هم که اینجا به صورت کلمات پشت سر هم می‌شود، همان نوای نی است. اگر نی توخالی بشود صدای عشق می‌شود.  این‌ها

شکرگزاری ساده‌ی امروز

 شکرگزاری ساده‌ی امروز *** شکرگزاری نعمت است. اگر شکرگزار بودی، از داشتنِ این حالت باید مجدداً شکرگزار باشی.  شکرگزاری رمز خوشبختی است. رمز شادی است.  ما طلبی از این دنیا نداریم.  این دنیا تماما عشق است. تمام آنچه داریم به ما عطا شده.  تمام آن!  پس شکرگزاری واجب است.  همانطور که سعدی بزرگ گفت هر نفسی که می‌کشیم باید برای آن دو بار شکرگزار باشیم.  اگر می‌توانی این را بنویسی یا بخوانی خیلی باید شکرگزار باشی.  برای فرزندم تارا شکرگزار هستم. اگر از من دور است فرقی نمی‌کند باز هم شکرگزار هستم.  برای داشتن بدنم شکرگزار هستم.  برای داشتن کسانی که می‌توانم این شکرگزاری را با آنها تقسیم کنم شکرگزار هستم.  از تمام معلم هایم شکرگزار هستم.  برای تمام سختی ها شکرگزار هستم.  برای لباسهایم برای خانه و سقفی که دارم و برای این قلم شیشه‌ای! برای درکم از شکرگزاری باز شکرگزار هستم.  می‌دانم چیزی نداشتم و از تبدیل این نداشتن به ثروت شکرگزاری باز شکرگزار هستم.  برای درک لحظه شکرگزار هستم.  برای فهم مفهوم خدا شکرگزار هستم.  برای تک تک این کلمات برای تک تک این لحظات برای تمام نگاه هایی که به من داده شده برای