برای تارا - مهر ١۴٠٢

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 برای تارا - مهر ١۴٠٢ 

***

تارای عزیزم. دختر کوچولوی قشنگ من. ستاره‌ی زندگی. دیگر نمی‌گویم «ستاره‌ی زندگی من» به جای آن می‌گویم ستاره‌ی زندگی. 

چون تو متعلق به من نیستی. تو متعلق به مادرت نیستی. تو متعلق به هیچکس نیستی. تو آزاد آفریده شدی. مثل یک ستاره. 

حدود سه ماه هست که از آخرین باری که تو را در آغوش گرفتم می‌گذرد. میخواستم ببینم آیا میتوانم دوری تو را تحمل کنم یا نه. حالا بعد از سه ماه برای تو و خودم می‌نویسم. 

برای آدمهای دیگر قبلاً نوشته‌ام. 


برای مسوولین تارا!

https://www.unwritable.net/2023/07/blog-post_16.html


این را برای مسوولین تارا نوشتم کسانی که نسبت به تو احساس مسوولیت می‌کنند. 

اما حالا دیگر می‌خواهم برای خودم بنویسم و برای تو. دیگران اگر نسبت به خودشان احساس مسولیت نداشته باشند نمی‌توانند نسبت به تو احساس مسوولیت کنند. این غیرممکن است. 

اگر کسی مسولیت وضع خودش را گردن دیگری بیاندازد حتما نسبت به خودش احساس مسوولیت ندارد و چنین کسی مسولیت نسبت به هیچکس ندارد. نه خودش نه دنیا و نه تو!

این آدم‌ها مسوولیت حال خودشان را گردن دنیا می‌اندازند. از جهان ایراد می‌گیرند و همیشه به جای نور از سیاهی‌ها ایراد می‌گیرند. 

من اما، راه درون را در پیش گرفته‌ام. راهی که از آزادی و مسوولیت جهانی عبور می‌کند. 

من هم دارم تمرین می‌کنم که مسوولیت وضعیت خودم را بپذیرم. بعد از آن کم کم می‌توانم مسوولیت دیگری را بپذیرم. از جمله تو و تمام دیگران در جهان، حتی آن کودکان فلسطینی و اسرائیلی. 

هر وقت که به تو فکر میکنم حسی شبیه مچاله شدن در قلبم می‌آید. وقتی به جنگ در فلسطین هم فکر میکنم تقریباً همینطور است. 

من نقش پدری را در خودم کشته ام، اما حس زیبای بینمان را نه! 

با نقش های اجتماعی فاصله گرفته‌ام و با حس هایم نزدیکتر شده‌ام. 


تو همیشه خوشگل ددی هستی. 

با این که نمی‌توانیم حرفهای جدی بزنیم ولی همان ادا در آوردن های پشت تماس تصویری برای من یک دنیا ارزش دارد. 

من دوری از تو را انتخاب کردم تا روی خودم کار کنم. تا آدم‌ها را ببینم. تا حس های خودم را ببینم. 

می‌دانم این سه ماه برای تو خیلی طولانی بوده. من را ببخش. من دیگر توان زندگیِ تنها در ونکوور را نداشتم. اما به زودی دوباره برمی‌گردم و تو را در آغوش می‌گیرم و مستقیم در چشمان تو زل میزنم. 


نمی‌دانم آن خدایی که تو را آفریده برای تو چه طرحی در نظر گرفته! 

اگر در طرح تو باشد که الفبا یاد بگیری و این ها را بخوانی خوشحال میشوم. اگر هم طرح الهیِ تو انگلیسی حرف زدن باشد اشکالی ندارد. من برای تارای کوچک ذهن خودم باز هم به فارسی نامه می‌نویسم. 

قبلاً فکر می‌کردم من خدای فرزندم می‌شوم. همین چند وقت پیش فکر می‌کردم که من بهترین پدر دنیا هستم و می‌توانم به بهترین نحو تو را بزرگ کنم. 

دست روزگار و تصمیم مادرت اما جور دیگری بود. او هم فکر می‌کند می‌تواند بهتر تو را بزرگ کند. جامعه‌ی تنهای کانادا هم فکر می‌کند که بهتر میتواند تو را بزرگ کند. خلاصه رقابتی هست در به چنگ آوردن تو! 

اما من از این رقابت بیرون آمدم. من تو را به خدا سپردم. از خدا خواستم اگر قسمت من هست، بودن با تو را نصیب من کند. 

من به آن خدایی که انسان، احمقانه به او شک دارد اطمینان پیدا کردم. می‌دانم او صلاح من را و تو را و مادرت را بهتر از همه می‌داند. 

به او اعتماد کردم. 

همان کسی که تو را آفریده صلاح تو را هم بهتر می‌داند. 

اما این سپردن باعث نمی‌شود که بلیط نخرم و پیش تو نیایم. 

من لحظه به لحظه زندگی می‌کنم و لحظه به لحظه یاد تو را با خودم دارم. 

به امید دیدار



نظرات

‏ناشناس گفت…
������ عالی

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین