پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۲۳

وسواسِ آینده

 وسواسِ آینده *** آینده یک فکر وسواس گونه است. همین! وقتی به اندازه‌ی کافی مراقبه کنی و ذهن را مشاهده کنی می‌بینی که ذهن وسواس شدیدی نسبت به فکر آینده دارد.  در هر لحظه ذهن می‌تواند آرام باشد یا دارای وسواس آینده.  این خاصیت ذهن با مشاهده و مراقبه دقیق ذهن آشکار می‌شود. در واقع ذهن آینده را تولید می‌کند.  آینده به خودی خود وجود ندارد یعنی وجود واقعی و عینی ندارد. فقط بصورت یک فکر در ذهن تولید می‌شود.  همین!  وقتی فکر آینده را کنار بگذاری ذهن مقاومت می‌کند. آدم‌های غیر مراقبه گر آن را نوعی بی‌خیالی میبینند در صورتیکه نوعی آگاهی است نه بی‌خیالی.  همین الان که در حال تایپ این کلمات هستم ذهن من در حال کار است ولی گاهی هم به جلو می‌پرد. این پریدن ها در کسری از ثانیه اتفاق می‌افتد و اینطور است که می‌خواهد من را از نوشتن در لحظه خارج کند. اینطوری که می‌گوید ادامه‌ی نوشته ات چیست؟ چه می‌خواهی بنویسی! آیا در آینده این نوشته خوب در می‌آید؟ آیا قابل درک و فهم برای خواننده ها می‌شود؟ آیا از آن استقبال می‌شود؟ و غیره و غیره.  اما وقتی کنترل توجه و مشاهده‌ی ذهن را تمرین کنی بطور مدام می‌توانی ذهن را

برای تارا و تمام کودکان- تحصیلات

 برای تارا و تمام کودکان- تحصیلات *** مدتی قبل با توجه به دانش آن زمان سعی داشتم برنامه‌ای ایده‌آل برای آموزش کودکان بریزم. نتیجه‌ی آن سرفصل هایی بود که در آخر این نوشته می‌گذارم.  اما این بار با دانش امروزم خواستم در این مورد بنویسم.  ابتدا وضعیت موجود را بررسی کنیم. داستان این است که آدم بزرگ ها به طور وسواس گونه‌ای سعی در آموزش دادن به بچه‌ها را دارند.  این را برای تارا دخترم که این روزها پیش دبستانی است و به ناچار وارد این سیستم شده و تمام کودکان می‌نویسم.  فرض ابتدایی ما بزرگترها به این که ما باید به بچه‌ها چیز یاد بدهیم اشتباه است.  ملاک و معیار من شادی است. و با این معیار تمام بزرگ‌تر ها باید از بچه‌ها بیاموزند.  بچه‌ها به وضوح شاد تر هستند و به وضوح بهتر و بیشتر می‌توانند در لحظه زندگی کنند.  این شادی و این اتصال کودکان با مبدأ حیات که از قضا منشأ خلاقیت هم هست به مرور در مدارس و دانشگاه ها کشته شده و نابود می‌شود.  معلم‌های ناشاد از نظر من حق معلم بودن ندارند. اکثر بزرگتر هایی که خودشان توان شاد بودن و هدایت افکار و احساسات خودشان را ندارند حق آمورش به کودکان را ندارند.  بچه‌ه

سفری به ذهن

 سفری به ذهن *** گاهی می‌شود که می‌آیم اینجا چون جای دیگری وجود ندارد. یعنی تنهایم. یعنی کسی نیست که بشود این حرفها را با او زد.  اینجا حرف‌های تنهایی را می‌زنم. البته به آرامی مینویسمشان. انگار جوری مراقبه باشد.  انگار نوعی حرف زدن با خداست. در تنهایی و معمولا شب‌ها.  می‌دانم برای ٨٠-٩٠ درصد آدم‌ها نامفهوم است و بی معنی و چرت و پرت.  در مشاهداتم در جامعه هم همین را دیده‌ام، با اکثر آدم‌های معمولی و عادی جامعه هم فرکانس نیستم. این هم برای من واضح است.  با آن درصد کم، اما خوب هم فرکانس می‌شوم. انگار حرف همدیگر را می‌فهمیم.  مولانا و حافظ و سادگورو و اکهارت از این دسته اند. و بعضی از آدم‌های معمولی و عادی مثل حسین عرب زاده و یا ماه نو در اینستاگرام.  با آن درصد کم انگار هردویمان مرگ را فهمیده باشیم. اما با اکثر آدم‌ها فقط در خود مرگ مشترکم.  از جمله یکی از دوستان که چه بسا سابقه‌ی طولانی هم داریم.  وقتی به هم می‌رسیم گاهی موفق به انجام مراقبه و مشاهده می‌شوم اما شاید هم از آگاهی خارج شوم. آگاهی از افکار و احساسات خودم. مشاهده‌ی خودم.  اینجور مواقع می‌فهمم چیزی درست کار نمیکند. فرکانس های

تفسیر شاعرانه‌ی E=MC2

 تفسیر شاعرانه‌ی E=MC2 *** بچه که بودم فیزیک را خیلی دوست داشتم. فیزیک واقعی بود. اما فیزیک هم در آخر کار می‌رسید به فلسفه. فلسفه هم بازی با کلمات بود. بازی با کلمات هم در آخر می‌رسد به شعر!  شعر که خیلی نه چون شعر یعنی احساس اما شاید چینش کلمات! چینش مفاهیم کنار هم!  خوب برویم تقاطع فیزیک و فلسفه و شعر را بسازیم.  نسبیت عام و خاص را خوانده ام و خوانده‌اید!  چقدر درک کردیم خدا می‌داند. من که یک لحظه می‌فهمم لحظه ای بعد یادم می‌رود.  انیشتین آن دانشمند ژولیده موی آلمانی اما ظاهراً درک کرد! او در رویاهایش سوار قطاری شد با سرعت نور!  محمد هم می‌گفت خدا نور آسمان‌ها و زمین است!  هر دو در تخیلاتشان به جایی رسیدند!  حالا چرا مانه؟  من که در عالم ویپاسانا سفرهای دور و دراز می‌روم و شما هم آنقدر خُل هستید که با من بیایید! پس ما هم سوار قطار مفاهیم می‌شویم.  خوب «ایی مساوی ام سی دو» یعنی چه؟ خلاصه‌اش این می‌شود که« جرم همان انرژی است! » دوستی به من می‌خندید که می‌گفتم آدمها انرژی هستند!  به پوست دستش اشاره کردم گفتم مگر این جرم نیست؟ و مگر انیشتین نگفت جرم همان انرژی است! گفت بله! گفتم پس تو ان

حالِ خوب

 حالِ خوب *** ساعت ١٢:٢٠ صبح در یک مرکز ویپاسانا هستم. خوابم هم نمی‌آید و خواستم در مورد حال خوب بنویسم.  وقتی مراقبه کنی حالت خوب است. وقتی در طبیعت باشی حالت خوب است. اما حال خوب را خیلی از آدم‌ها نمی‌دانند. آدم‌های شهری قطعاً نمی‌دانند.  وقتی حالت خوب است حتی نیاز به نوشتن نداری! نیازی به حرف زدن از حال خوب نداری. نیازی به گفتن این که حالت خوب است نداری! پس چرا می‌نویسم! چون میخواهم مردم بدانند حال خوب هم وجود دارد. می‌خواهم مردم بدانند بهشت، همین زمین است! خیلی ها خبر ندارند زمین بهشت است! و چون حالشان خوب نیست، بهشت را در تخیلاتشان می‌سازند و زمین را جهنم می‌کنند! اول برای خودشان و بعد برای دیگران!  وقتی حالت خوب است اصلا لازم نداری چیزی بگویی! من هم نمی‌خواستم این را فعلاً آپلود کنم! شاید اما به عشق دوستانم آپلود کردم! دوستانی که با عشقی سرشار من را به مراقبه تشویق کردند و دل توی دلشان نیست! دل توی دلشان نیست که از حال خوب من خبر دار شوند! آنها حالشان خوب است! می‌خواهم با خواندن این حالشان بهتر بشود! خودشان می‌دانند!  خلاصه وقتی حالت خوب است نیازی به بدن نداری! تو اصلا بدن‌ات را

انتخاب کار!

 انتخاب کار! *** این نوشته در ادامه‌ی نوشته‌های مربوط به کار و اقتصاد هست.  https://www.unwritable.net/search/label/کار?m=1 بعد از خواندن اقتصاد و تعمق در یوگا حالا ترکیب این دو دانش را اینجا می‌نویسم.  در یوگا وقتی بزرگ می‌شوی، پهنه‌ی مسولیت ات جهانی می‌شود یعنی کاری که انجام می‌دهی به نیت کل جهان انجام می‌دهی. تو در یوگا مرزهای هویت خودت را کمرنگ می‌کنی و بزرگ می‌اندیشی. بالطبع برای کاری که انجام می‌دهی هم عمیق و گسترده می‌اندیشی.  مثلاً اینطور نیست که تن به هر کاری بدهی و فقط به منافع خودت یا خانواده‌ات یا کمپانی ات یا حتی کشورت فکر کنی!  تو مسوول کل جهان هستی! در هر کاری که انجام می‌دهی!  تمام کارها و اعمال تو در راستای بهبود زندگی تمام انسانها خواهد بود. نه یک گروه یا قشر خاصی!  در این راستا آگاهی رسانی و یوگا و مراقبه، مستقیم ترین و شاید حیاتی ترین کار روی زمین است. تمام شغل های آگاهی رسان، اولویت اول است. مثل برگزاری دوره‌های آگاهی بخش یا کلاسهای مراقبه و یوگا. یا حتی همین نوشتن، اگر شغل بشود! شغل های مربوط به بقای انسان‌ها مثل شغل های محیط زیستی و کارهای مربوط به کشاورزی پایدار

کار امروز - ١۵ نوامبر ٢٠٢٣- یوگا

 کار امروز - ١۵ نوامبر ٢٠٢٣- یوگا *** امروز من هم مشغول کاری هستم. مثل میلیون ها آدم دیگر روی این زمین.  زمین همان بهشت موعود است. غذا و سرپناه برای ساکنان زمین فراوان است و مثل تمام موجودات زنده روی زمین، ما انسان‌ها هم از تمام نعمت‌ها برخورداریم.  می‌توانیم بنشینیم و دوران کوتاه زندگی خود روی زمین را در سکوت مطلق و آرامش بگذرانیم و می‌توانیم انتخاب کنیم که برای بهبود شرایط زندگی روی زمین کاری انجام بدهیم.  من هم انتخاب کردم که کاری انجام بدهم.  این کار نوشتن است. این نوشتن به ذهن من و ذهن جمعی بشر کمک می‌کند که کمی بهبود یابد. ذهن نامرتب کمی مرتب شود. تا به اینجای کار، تکنولوژی، فرآیند بقا را بسیار آسان کرده و قدم های بعدی، حرکت به سوی آرامش و خلاقیت و صلح است.  برای بردن جهان به این سمت باید احساس مسوولیت و تعلق داشته باشیم، به کل جهان و خودمان. باید خودمان آرامش و خلاقیت و صلح را درونمان ایجاد کنیم.  وقتی یک نفر را که خودمان باشیم در صلح و خلاقیت و آرامش نگه داریم، کار ما شروع می‌شود و بعد می‌توانیم تاثیر مثبتی در جهان بگذاریم.  اگر از روی اجبار و ترس کاری انجام بدهیم، نه تنها تاثی

هرچه می‌خواهی، بِده

 هرچه می‌خواهی، بِده *** قبلاً گفته بودیم جایی بین خواستن و نخواستن باش.  آن خواستن درواقع طلب بود.  طلب رسیدن به عشق.  اما حالا می‌دانم همه‌ی ما از قبل رسیده‌ایم. پس جایی هست که هیچ خواستنی در آنجا نیست.  این نوشته در جایی بین خواب و بیداری ایجاد شد و حالا نوشته میشود. خواست من نبود.  خلاصه ی آن این است هر آنچه می‌خواهی را بده! چون داری! اگر آرامش می‌خواهی، آرامش بده اگر فراوانی میخواهی، فراوانی بده اگر محبت میخواهی، محبت بده تو رسیده‌ای!  تو وقتی در مبدأ هستی تمام اینها را داری!  اصلا تویی وجود ندارد، تو در مبدأ درواقع به اقیانوس متصل هستی.  بیکرانی از عشق بیکرانی از فراوانی بیکرانی از بودن پس همه چیز را داری!  این نوشته منطقی نیست، عقلانی نیست! محاسباتی نیست! معاملاتی نیست!  اینجا تو هر چه اراده کنی از قبل هست!  اراده هم مال تو نیست! اراده هم مال نانوشتنی است!  اگر دانش طلب کنی داری اش پس اصلاً نیازی به خواستن نیست.  تو به وادی استغنا رسیده‌ای! تو فقط واسطه‌ی فیض هستی!  فیض جاری موجود در تمام جهان! «الیس الله بکاف بعبده» جوابش بله است او کافی است!  لحظه کافیست!  خدا کافیست!  حرف زد

آرامشِ ذهن

آرامشِ ذهن *** هیچ چیز که واقعی باشد قابل تهدید شدن نیست هیچ چیزِ غیر واقعی وجود ندارد اینجا، آرامش خداوند نهفته است ساعت سه صبح می‌شود. من به دوستی عاشق، قول داده ام مراقبه کنم. معجزه اینجاست که او از معدود کسانی است که می‌داند مراقبه مهمترین کار است. اگر بتوانی آن را کار بنامی.  او به من توصیه می‌کند مراقبه کنم و این را از روی عشق می‌گوید.  بعد از بیدار شدن، قبل از باز شدن چشم هایم، ذهن شروع به کار می‌کند. شروع به حرف زدن می‌کند!  و من با مشاهده‌ی بدن و ذهنم مراقبه را شروع می‌کنم از همان سه صبح.  هفت روزی میشود که در سفرم. مثل همیشه، در سفر. در هر لحظه! پیش خودمان باشد، این نوشتن ها برای من همان مراقبه است. یعنی دیدن ذهنم!  آنقدر ذهن را نگاه می‌کنم تا آرام آرام کلمه ها را ردیف کند. بعد مقداری از محتویات ذهنِ مراقبه گون را اینجا می‌گذارم.  ببخشید که پراکنده می‌شود! پراکنده است ولی واقعی است. شاید خودم را و ذهنم را قضاوت کنم مثل همین الان، اما این ها واقعیت الان ذهن من هستند.  بدون سانسور! بدون قضاوت!  این کلمات و نوشتن ها خودِ مراقبه است.  دیدن آدمها مراقبه است، غذا خوردن مراقبه است،

جوابِ تمام سوالات

جواب تمام سوالات *** گاهی دوراهی یا چندراهی برایت پیدا میشود. بین انتخاب های مختلف می‌مانی. اینجا بمانم یا آنجا! شرق زندگی کنم یا غرب؟ با این شخص زندگی کنم یا با آن! تنها باشم یا با دیگران! بنویسم یا ننویسم!  و و و هزاران سوال و دوراهی دیگر.  معمولاً این ذهن است که سوال و دوراهی برایم ایجاد می‌کند و معمولا یک جواب بیشتر وجود ندارد. یک راه حل هم بیشتر وجود ندارد!  جواب، لحظه است!  لحظه همان خداست، همان جایی که تمام جواب‌ها آنجاست.  درک هر کسی از این مفهوم یا کلمه یا وجود هم متفاوت است.  راه رسیدن به او هم مراقبه است و سکوت و تنهایی!  و وقتی به او می‌رسی، تمام سوالات از بین می‌روند!  از بین رفتن سوال، همان جواب است. یعنی از اول سوالی وجود نداشت!  سوال ها تماماً ساخته‌ی ذهن بود. توهم بود.  جواب ها همه یکی است.  یک نانوشتنی!

نحوه‌ی برخورد با اطرافیان!

 نحوه‌ی برخورد با اطرافیان! *** این نوشته خلاصه ای از یک سخنرانی کوتاه از اکهارت است. آنقدر زیبا و خلاصه و دقیق گفته شده که خواستم اینجا خلاصه ای از آن بنویسم.  لینک ویدیوی اصلی و ترجمه‌ی اتوماتیک فارسی را اینجا می‌گذارم.  https://youtu.be/_BUw3sKs0lY?si=DvplyaXPizQ9aG8- داستان از آنجا شروع می‌شود که اکثر ما آدم‌ها با بدن و ذهن خودمان هم هویت شده‌ایم. یعنی خودمان را ذهن خودمان می‌دانیم. و این ذهن چیزی نیست جز یک سری شرطی شدگی های اجتماعی.  این را تنها زمانی خواهی فهمید که از بیرون، ذهن را مشاهده کنی. مثل ماهی ای درون اقیانوس است ولی اقیانوس را نمی‌بیند کسانی که با ذهن هم هویت هستند ذهن را نمی‌بینند و بالطبع شرطی شدگی های آنرا هم متوجه نمی‌شوند.  زمانی که بتوانی با مراقبه و آگاهی، ذهن را مشاهده کنی شرطی شدگی های آن را در خودت و دیگران می‌بینی. شرطی شدگی های خودت را می‌توانی حل کنی ولی کماکان در دیگران می‌بینی.  اینجاست که ذهن های شرطی شده در دیگران شروع به قضاوت تو می‌کنند. اینجا اکهارت نحوه‌ی برخورد را با این آدم‌ها توضیح می‌دهد. این‌ها معمولاً اعضای خانواده و اطرافیان نزدیک ما هستند. 

برای تارا - ٧ نوامبر ٢٠٢٣

 برای تارا - ٧ نوامبر ٢٠٢٣ *** تارای عزیزم، ستاره‌ی زندگی.  این بار در راه هستم. در حال پرواز برای دیدن تو. برای دیدن تو لحظه شماری می‌کنم و لحظات اولیه ای که تورا در آغوش خواهم گرفت را برای خودم بارها و بارها تصور می‌کنم.  اینجا داستان های زندگی و احساسات خودم را می‌نویسم. شاید یک روز پیدا کنی و بخوانی و بدانی پدرت چه حس هایی داشته. شاید هم اینها را نتوانی پیدا کنی یا بخوانی. به هر حال اینها را به یاد تو می‌نویسم.  سرنوشت زندگی های ما نامعلوم و از پیش تعیین نشده است. ما پا به این دنیا که می‌گذاریم هیچ نمی‌دانیم. کم کم راهمان را پیدا می‌کنیم و زندگی خودمان را رقم می‌زنیم. حدوداً تو چهار سالت بود که مادرت تصمیم گرفت جدا از من زندگی کند! برای مدتی نا معلوم! و تو را با خودش برد!  من هم بین تنها در شهر ماندن و دیدن گهکاهی تو و سفر، رفتن دومی را انتخاب کردم.  شاید شرایط نگذارد من همیشه پیش تو باشم و بتوانم زندگی را با تو تجربه کنم البته بودن در کنار تو چیزی است که از نانوشتنی خواستم.  اما صلاح من و تو معلوم نیست.  درست زمانی که من از نعمت بودن ٢۴ ساعته در کنار تو محروم شدم وقتی بود که فهمید

خدا با ماست

 خدا با ماست *** موقع سفر معمولاً حس های مختلفی سراغ آدم می آید. این سفر هم مستثنی نیست. حالا که چند ساعتی بین زمین و هوا مجبورم بنشینم، پس برایتان و برای خودم می‌نویسم.  روز آخر سفر حس عجیبی است از یک طرف داری از  مبدا جدا می‌شوی ولی حس خوبی دارد و آن حس جدید زندگی است که همراه با کمی اضطراب است برای آینده‌ای نامعلوم. این شد که موقع خداحافظی با مادرم توی آسانسور گفتم نگران نباش خدا باماست!  البته نه خدایی که اسلام ساخته یا تعریف های مختلف ذهنی که هر کسی می‌سازد. این خدا واقعا به من آرامش می‌دهد احتمالا به مادرم هم آرامش می‌دهد پس بهترین جمله‌ای بود که می‌توانستم بگویم. این خدایی است که با من است حتی در زمان مرگ، پس سفر که چیزی نیست. مدت‌ها بود که این کلمه‌ی خدا را استفاده نمی‌کردم اما به مادرم نمی‌توانم بگویم مبدأ حیات یا نانوشتنی پس کلمه‌ی خدا را استفاده می‌کنم.  اتفاق عجیب دوم صحبت با راننده‌ی تاکسی بود. کسی که اصلاً در ظاهر نشان نمی‌داد و موقع گذاشتن چمدان ها در صندوق عقب اصلا پیاده نشد و داشت در گوشی اش ویدیوهای اینستاگرام تماشا می‌کرد وقتی سر صحبت باز شد اسم اکهارت تُله را آورد.

ایران، خانواده‌ام

 ایران، خانواده‌ام *** کمتر از ٢۴ ساعت دیگر از خاک ایران پرواز می‌کنم. برای خداحافظی هم که شده بد نیست چیزی بنویسم.  حدود سه ماه میهمان ایران بودم و خانواده‌ام. در این سه ماه آنچه دیدم عشق بود و انرژی.  آدم‌هایی مهربان و عمیق.  نگاه های مادرم که قلبش برای هر قدم من می‌لرزد و به روش خودش عشق را جاری می‌کند.  برادر هایم که هر کدام سمبل مردانگی و معرفت و مسولیت هستند. از یکیشان استواری کوه را آموختم از دیگری زلالی آب را.  خواهرهایم که مهربانی و انرژی عشق و مادری در آنهاست. از یکیشان معرفت و مهربانی آموختم و از دیگری انرژی و فراوانی را.  دوستانی که تلفنی و حضوری دیدمشان.  با بعضی هایشان تلفنی گفتیم و خندیدیم.  با بعضی در پارک قدم زدم.  با بعضی فیلم تماشا کردم.  با بعضی سفر رفتم.  با بعضی هایشان تا صبح موسیقی گوش دادیم و رقصیدیم و گاهی گریه کردیم.  گاهی با هم هم نفس شدیم تا خود صبح! از همه ممنونم.  حلالم کنید. این کلمه شاید تکراری یا قدیمی به نظر برسد اما کاملاً معنی دار است.  حلال کنید یعنی ببخشید! یعنی بدی های من را نادیده بگیرید.  حلال کنید یعنی هر چه خوبی دیدید در خودتان بوده.  آن لحظات

وادیِ سرسپردگی

 وادیِ سرسپردگی *** دو روز دیگر مسافرم و از یک سمت زمین به سمت دیگر می‌روم. آدم‌ها از من می‌پرسند کجا می‌خواهی زندگی کنی! و جواب کوتاه من این است: در وادی سرسپردگی! کلمه‌ی Devotion که به فارسی سرسپردگی می‌نویسم معنی عمیقی دارد. وادی سرسپردگی جایی فرای ذهن و محاسبات منطقی و سود و زیان است. اگر هنوز با ذهن ات زندگی می‌کنی این نوشته برایت بی معنی و متناقض خواهد بود چون سرسپردگی برای ذهن بی معنی و مسخره است.  ببینید جایی می‌رسد که تو به کوچکی خودت در این دنیا پی میبری. می‌فهمی بودن تو روی زمین هیچ تفاوتی ایجاد نمی‌کند. یعنی در مقابل این جهان ناچیز هستی. از این ناچیزی درکی حاصل می‌شود که تو را به سمت نظم و عدالت گسترده‌ی جهان سوق می‌دهد.  تو می‌فهمی یک قطره از اقیانوس هستی و یک قطره می‌تواند اقیانوس هم باشد!  آنقدر کوچک می‌شوی که بزرگ می‌شوی!  تناقض های ذهنی از همینجا شروع می‌شود.  مولانا هم این مسیر را پیمود. مولانا در مردنِ خودش زنده شد. مولانا کوچک شد تا وارد وادی عشق شد و بزرگترین مرجع عشق شد در دلهای عاشقان.  تو وقتی در این وادی سرسپردگی باشی دیگر سیال می‌شوی و درست مثل قطره‌ای که می‌د

هنوز زنده‌ام!

تصویر
 هنوز زنده‌ام! *** در حال رانندگی در جاده‌ام که حالم خیلی خوب می‌‌شود. موسیقی و کوه و جاده دست‌به‌دست هم می‌دهند تا عشق جاری شود.  اشک ها هم مثل باران جاری می‌شوند و منِ دیوانه را دیوانه تر می‌کنند.  می‌گویم این پیچ نه بعدی می‌ایستم! پیچهای جاده را یکی یکی رد می‌کنم.  اما کم کم دیگر طاقت نمی‌آورم. چطور این حس و حال را ننویسم.  چطور از عشق هیچ نگویم.  چطور همینطور سریع از تمام پیچ‌های راه عبور کنم؟  نمی‌شود!  بالاخره می‌ایستم!  داخل تپه های تمیز می‌روم. موسیقی را آرام می‌کنم. صدای جاده را کمتر می‌کنم. کمی خارهای بیابان را با خودم سیراب می‌کنم!  بعد هم می‌نشینم مثل دیوانه‌ها وسط تپه‌ها تا بنویسم من هنوز زنده ام!  گاهی باورم نمی‌شود!  وقتی چشم‌هایم را بعد از مراقبه باز می‌کنم گاهی باورم نمی‌شود هنوز زنده ام!  آخر در مراقبه تقریباً مرده بودم! یادم می‌رود کجا بودم و کجا هستم!  معمولاً چشمهایم را به پایین و روی بدن خودم باز می‌کنم و بدنی را می‌بینم که میدانم من نیستم!  در ابتدای مراقبه گفته بودم من بدن نیستم! دوباره بازمیگردم به بدن!  باورم نمی‌شود! دوباره با خودم تکرار می‌کنم من هنوز زنده ا

دربرگیرندۀ بدیهی!

 دربرگیرندۀ بدیهی! *** امروز این دو کلمه برایم تکرار می‌شد. دربرگیرندۀ بدیهی.  تمام شاعران، نویسندگان، عارفان، گیاهان، ستارگان و حیوانات از یک چیز می‌نویسند و می‌گویند و نشانی می‌دهند.  یک دربرگیرندۀ نانوشتنیِ بدیهی!  شوق نوشتن باعث شد مراقبه را کوتاه تر کنم و لذت سکون را با کلمات پاره کنم تا شاید کمی از این لذت در دیگران و در لابلای کلمات آشکار شود و کمی با هم لذت ببریم. کمی با هم از پیچش موی لیلی بگوییم و وصف عیش کنیم و مست شویم و چشمان را خیس کنیم و جور دیگر ببینیم!  ذهن به همه چیز شک می‌کند چون خاصیتش است. ذهن دو را می‌سازد. تحلیل می‌کند. سبک سنگین می‌کند. ازواج را خلق می‌کند.  اما یک چیز بدیهی را یادش می‌رود و آن این است که وقتی دو باشد حتما یک هم هست!  گاهی ذهن به بودنِ یک شک می‌کند که کاری بس خنده دار است. مثل کسی که بازی نور را بر پرده‌ی سینماها می‌بیند اما یادش می‌رود اینجا یک پرده هم هست!  یا کسی که رنگ روغن و چرخش سحرآمیز رنگها را روی تابلوی نقاشی می‌بیند ولی یادش می‌رود از بوم نقاشی!  یادش می‌رود از سکوت فراگیر جهان! یادش می‌رود از گستره‌ی بزرگ دربرگیرندۀ نقاشی!  یادش می‌رو