برای تارا - ٧ نوامبر ٢٠٢٣

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 برای تارا - ٧ نوامبر ٢٠٢٣

***

تارای عزیزم، ستاره‌ی زندگی. 

این بار در راه هستم. در حال پرواز برای دیدن تو. برای دیدن تو لحظه شماری می‌کنم و لحظات اولیه ای که تورا در آغوش خواهم گرفت را برای خودم بارها و بارها تصور می‌کنم. 

اینجا داستان های زندگی و احساسات خودم را می‌نویسم. شاید یک روز پیدا کنی و بخوانی و بدانی پدرت چه حس هایی داشته. شاید هم اینها را نتوانی پیدا کنی یا بخوانی. به هر حال اینها را به یاد تو می‌نویسم. 

سرنوشت زندگی های ما نامعلوم و از پیش تعیین نشده است. ما پا به این دنیا که می‌گذاریم هیچ نمی‌دانیم. کم کم راهمان را پیدا می‌کنیم و زندگی خودمان را رقم می‌زنیم. حدوداً تو چهار سالت بود که مادرت تصمیم گرفت جدا از من زندگی کند! برای مدتی نا معلوم! و تو را با خودش برد! 

من هم بین تنها در شهر ماندن و دیدن گهکاهی تو و سفر، رفتن دومی را انتخاب کردم. 

شاید شرایط نگذارد من همیشه پیش تو باشم و بتوانم زندگی را با تو تجربه کنم البته بودن در کنار تو چیزی است که از نانوشتنی خواستم. 

اما صلاح من و تو معلوم نیست. 

درست زمانی که من از نعمت بودن ٢۴ ساعته در کنار تو محروم شدم وقتی بود که فهمیدم عشق از درون ما ایجاد می‌شود. 

فرقی نمی‌کند ما بطور فیزیکی کنار هم باشیم یا نه، این حس های ما از درون ایجاد می‌شود نه از بیرون. 


حس دیگری که همزمان با این اتفاق یاد گرفتن ِ این بود که برای عشق ورزیدن مرزی نیست. 

یعنی من می‌توانم تمام کودکانِ زمین را درست به اندازه تو دوست داشته باشم. 

این یک جهش بزرگ در درک من از جهان بود. 

حالا آینده هرچه باشد امیدوارم روزی بدانی پدرت برای دیدن تو لحظه شماری می‌کند و هیجان دارد. 

من و تو حتی یک لحظه هم با لحظه باشیم برایمان کافی است. تو با من و کل جهات یگانه هستی و بزودی این را درک خواهی کرد. 


نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

به خدا اعتقاد داری؟

روزۀ واجبِ ذهن!

هم هویت شدگی باذهن

فیلم معنویِ Inside out

رزومۀ واقعی من

براچی میری اینستاگرام؟

دردِ خودپرستی

من هستم، پس خدا هست!

ترس از تنهایی و مرگ

تخیلی برای دنیا