سفری به ذهن

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 سفری به ذهن

***

گاهی می‌شود که می‌آیم اینجا چون جای دیگری وجود ندارد. یعنی تنهایم. یعنی کسی نیست که بشود این حرفها را با او زد. 

اینجا حرف‌های تنهایی را می‌زنم. البته به آرامی مینویسمشان. انگار جوری مراقبه باشد. 

انگار نوعی حرف زدن با خداست. در تنهایی و معمولا شب‌ها. 

می‌دانم برای ٨٠-٩٠ درصد آدم‌ها نامفهوم است و بی معنی و چرت و پرت. 

در مشاهداتم در جامعه هم همین را دیده‌ام، با اکثر آدم‌های معمولی و عادی جامعه هم فرکانس نیستم. این هم برای من واضح است. 

با آن درصد کم، اما خوب هم فرکانس می‌شوم. انگار حرف همدیگر را می‌فهمیم. 

مولانا و حافظ و سادگورو و اکهارت از این دسته اند. و بعضی از آدم‌های معمولی و عادی مثل حسین عرب زاده و یا ماه نو در اینستاگرام. 

با آن درصد کم انگار هردویمان مرگ را فهمیده باشیم. اما با اکثر آدم‌ها فقط در خود مرگ مشترکم. 

از جمله یکی از دوستان که چه بسا سابقه‌ی طولانی هم داریم. 

وقتی به هم می‌رسیم گاهی موفق به انجام مراقبه و مشاهده می‌شوم اما شاید هم از آگاهی خارج شوم. آگاهی از افکار و احساسات خودم. مشاهده‌ی خودم. 

اینجور مواقع می‌فهمم چیزی درست کار نمیکند. فرکانس هایمان فاصله دارد. 

انگار تنها نقطه‌ی مشترک ما مرگ است اما اگر این را هم بگویم او به ترس بیشتری فرو می‌رود. پس در مورد همین مرگ هم نمی‌شود حرف زد. 

مرگ چیز خوبی برای شروع است. 

مرگ قطعی و بدیهی است! شکی در آن نیست. قابل مذاکره نیست. 

مرگ ترس های کوچک تو را می‌ریزد. 

مرگ تو را شجاع می‌کند. 

مرگ باعث می‌شود آینده و گذشته، معنی خودشان را از دست بدهند. 

مرگ باعث می‌شود به لحظه بیایی. 


این واقعیت من است. 

اما واقعیت خیلی ها فرار از مرگ است. 

گاهی فرار به مواد گاهی فرار به حواس پرتی ذهن و گاهی فرار به ذهن. 

ذهنی که بر توهم تو می‌افزاید. 

در بعضی جاها انگار چیزی درست کار نمی‌کند. 

در بعضی خانه‌ها در بعضی کشورها در حضور بعضی از آدم‌ها!

اکهارت راهش را گفته، مراقبه و شناخت و ایجاد شفقت نسبت به ذهن های برنامه ریزی شده. 

در حضور بعضی آدم‌ها راهی جز رفتن به ذهن نیست. آنها جایی در ذهن خودشان گیر کرده‌اند. 

آنها جایی در آینده گیر افتاده‌اند. 

وقتی بگویی آینده وجود ندارد نمی‌گیرند. همواره در ذهن و آینده بوده‌اند و هیچ‌گاه لذت بودن در حال را نچشیده‌اند. به من می‌گویند ننویس. این ایگوی توست که می‌نویسد. درست است که این ذهن است که می‌نویسد اما این ذهنی است که دارد خودش را نشان می‌دهد. این ذهن لخت شده و دارد خودش را نگاه می‌کند. 

و وقتی به ذهن و احساسات نگاه کنی پوچی و گذرا بودنش معلوم می‌شود. 

در بیشتر جاها دیوانه و آف به نظر میرسم. در بیشتر جوامع عادی اینطور است. 

انگار فقط در مراکز مراقبه و یوگاست که همدیگر را می‌فهمیم. 

از سمت آدم‌ها مدام قضاوت میشوم و ذهن قضاوت گر خودم بالا می‌آید. 

میدانم چیزی آف است! 

این همان داستان رفتن و برگشتن از جمع به تنهایی است و از تنهایی به جمع. 

یا من دیوانه‌ام و مولانا و حافظ و اکهارت. 

یا اکثر مردم این شهر! 


نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

به خدا اعتقاد داری؟

دردِ خودپرستی

روزۀ واجبِ ذهن!

رزومۀ واقعی من

فیلم معنویِ Inside out

هم هویت شدگی باذهن

براچی میری اینستاگرام؟

من هستم، پس خدا هست!

ترس از تنهایی و مرگ

نقشۀ گنج