داستان من و اکهارت
زمان خواندن 3 دقیقه *** داستان من و اکهارت *** ساعت سه صبح بهترین کاری که میتوانم انجام بدهم نوشتن این داستان است. البته میدانیم این ها تماما داستان های ذهن است! این را هم از اکهارت آموختهام. اما داستان آشنایی من با اکهارت برمیگردد به حدود ١٠ سال پیش. دوستی را در تهران دیدم و بعداً آن دوست کتابی از اکهارت برایم فرستاد و چیزی در اهمیت آن گفت! آن زمان نمیدانستم و گذشت! حدود شاید یک سالی از مهاجرتم به ونکوور گذشته بود که افسردگی و بحران هویت دامنگیر من شد! نمیدانستم چه کاره هستم! در این فضای جدید هیچی نبودم! یک خلأ بزرگ! در آتش اضطراب میسوختم که شروع کردم به خواندن کتاب قدرت حال! این کتاب همچون آبی بر آتش بود! تقریباً من را نجات داد! کتاب زمین جدید را هم خواندم ولی کامل نفهمیدم! اکهارت در ٩ سال گذشته همراه من بود. ویدیوهای هفتگی اش را میبینم. مدیتیشن های عجیب اش را! همین الان هم در پس زمینه دارم به حرفهایشان گوش میدهم! کتاب زمین جدیدش را شاید یک سال پیش خریدم و تا الان شاید پنجاه بار گوش داده باشم. نمیدانم این آدم چه نیرویی دارد! حرف زدن هایش به من آرامش میدهد! از نظ