پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۲۳

داستان من و اکهارت

 داستان من و اکهارت *** ساعت سه صبح بهترین کاری که می‌توانم انجام بدهم نوشتن این داستان است. البته می‌دانیم این ها تماما داستان های ذهن است! این را هم از اکهارت آموخته‌ام.  اما داستان آشنایی من با اکهارت برمیگردد به حدود ١٠ سال پیش. دوستی را در تهران دیدم و بعداً آن دوست کتابی از اکهارت برایم فرستاد و چیزی در اهمیت آن گفت! آن زمان نمی‌دانستم و گذشت!  حدود شاید یک سالی از مهاجرتم به ونکوور گذشته بود که افسردگی و بحران هویت دامن‌گیر من شد! نمی‌دانستم چه کاره هستم! در این فضای جدید هیچی نبودم! یک خلأ بزرگ! در آتش اضطراب میسوختم که شروع کردم به خواندن کتاب قدرت حال! این کتاب همچون آبی بر آتش بود! تقریباً من را نجات داد! کتاب زمین جدید را هم خواندم ولی کامل نفهمیدم!  اکهارت در ٩ سال گذشته همراه من بود. ویدیوهای هفتگی اش را می‌بینم. مدیتیشن های عجیب اش را! همین الان هم در پس زمینه دارم به حرفهایشان گوش می‌دهم!  کتاب زمین جدیدش را شاید یک سال پیش خریدم و تا الان شاید پنجاه بار گوش داده باشم.  نمی‌دانم این آدم چه نیرویی دارد! حرف زدن هایش به من آرامش می‌دهد! از نظر ذهنِ من؛ او یکی از بزرگترین

برای تارا! - بی حوصلگی ذهن!

تصویر
 برای تارا! - بی حوصلگی ذهن! *** روی علفهای نرم نشسته‌ام و در حالیکه تارا با تاب و سرسره بازی میکند این‌ها را می‌نویسم. میخواستم این‌ها را شفاهی بگویم اما دیدم شاید هنوز زود باشد! و اینکه شاید برای بزرگترها هم خوب باشد! برای خودم هم همینطور!  تارا بعد از مدتی گریه کردن از اینکه حوصله‌اش سر رفته و پیاده‌روی بورینگ یا حوصله-سر-بر است حالا مشغول بازی  در زمین بازی شده.  من هم کمی اینطرف تر مشغول بازی با کلمات!  شرطی شدگی های ذهن به سرعت انجام می‌شود. تارا هنوز در آستانه‌ی پنج سالگی است و ذهن اش به شدت و سرعت درحال شرطی شدن است!  مثلاً اینکه چه کلماتی توجه دیگران را جلب می‌کند مثلا اگر به کسی بگوید پوپو عکس‌العمل؛ تقریباً حتمی است!  یا مثلاً ٩٩ درصد آدمها اگر پرایوت پارتش یا عضو خصوصی اش را ببینند عکس‌العمل عجیب و غریبی نشان می‌دهند! یا مثلاً این که در جنگل نمی‌تواند بازی کند و بازی فقط باید در زمین بازی باشد!  شرطی شدگی های ذهنی گاهی تبدیل به حد و مرزهای فیزیکی هم می‌شود! آدمها از روی ترس مرزهایی فیزیکی می‌کشند و خودشان را در آن زندانی می‌کنند.  مثلاً وقتی درخواست کردم دخترم آزادی سفر داش

پول؛شهرت؛ فراوانی!

 پول؛شهرت؛ فراوانی! *** پول یکی از اختراعات و ابزارهای جالب ساخته‌ی انسان هاست. از نظر من پول در واقع همان غذاست. یعنی چیزی که برای زندگی در بدن لازم داریم! مقدار حداقلی از غذا واجب و لازم است! غذا خوردن گرچه کاری تنهاست ولی با هم غذا خوردن بیشتر می‌چسبد! پول هم همینطور است! گرچه مالکیت امری فردی است اما شییر کردن بیشتر می‌چسبد!  شهرت هم در واقع شناخته شدن یا توجه است! امروزه توجه هم کالایی است با همان اهمیت پول! در واقع غذای ذهن! البته تا حدودی پول و شهرت قابل تبدیل به یکدیگر هستند!  با رشد اینترنت توجه و پول هر دو الکترونیکی شده‌اند. میزان ویو یا کلیک یا توجه با اعداد و ارقام هر لحظه اندازه‌گیری و مقایسه می‌شود. توجه؛ این کالای ارزشمند چیزی است که با ما به دنیا می‌آید! توجه بالاترین ثروت نهایی است!  این که توجهمان را کجا خرج می‌کنیم زندگی ما را تعیین می‌کند!  نوشته‌های با موضوع توجه را اینجا بخوانید.  https://www.unwritable.net/search?q=توجه&m=1 نهایتاً؛ توجه و فراوانی چیزی است که از درون ما سرچشمه می‌گیرد.  شاید غذا را از بیرون بدن بدست بیاوریم شاید توجه را هم از دیگران بگیریم ا

آیا تایید می‌کنی؟

 آیا تایید می‌کنی؟ *** دوستان از من می‌خواهند چیزی را تأیید کنم! شاید برای احترام! شاید برای راحت شدن خیالشان! شاید برای دادگاه! دادگاه وجدان یا دادگاه نمایشی زمینی!  به زبان خودم تأیید می‌کنم!  به زبانی که از مادرم آموختم! زبان عشق را! زبان زمین را! زمینی که بدنم را در خود پرورش داد!  این را تایید می‌کنم که نیت های خیر شما را دیدم! وجود انسانی شما را دیدم! ترس ها را هم می بینم! وجود عشق را هم می‌بینم! هم در خودم و هم در شما!  این را تایید می‌کنم که هنوز اسیر ذهن هستم! هنوز شاید ترسهایی در من باشد!  این را تایید می‌کنم که ناآگاه بودم! و در مسیر آگاهی قدم برمیدارم!  می‌دانم ذهن می‌خواهد امنیت ایجاد کند! بقاء ایجاد کند! آینده را تضمین کند!  اما ذهن نمی‌داند ارزش یک نفس چقدر است!  ذهن نمی‌داند ارزش یک لبخند چقدر است! ذهن نمی‌داند با عمر چه کارها می‌توان کرد! ذهن نمی‌داند خدا را!  ذهن بدن را می‌شناسد! ذهن مرز ها را می‌شناسد! ذهن حساب و کتاب را خوب بلد است!  اما نمی‌داند خورشید چطور نورش را حساب می‌کند!  ذهن نمی‌داند چطور انسانی از هیچ متولد می‌شود!  ذهن نمی‌داند خودش یک توهم است!  ذهن مرگ

اندازه‌ی آگاهی!

 اندازه‌ی آگاهی! *** هر کسی به اندازه‌ی آگاهی خودش زندگی می‌کند.  مورچه به اندازه آگاهی خودش زندگی می‌کند یک فیل هم همینطور. آدمها هم همینطور! هر کسی به اندازه‌ی آگاهی خودش عمل می‌کند! کسی ظلم می‌کند! دیگری خشونت می‌ورزد! یکی حرفی می‌زند! کاری می‌کند!  عیسی به اندازه آگاهی خودش زندگی می‌کند؛ به صلیب کشندگانش هم به اندازه‌ی آگاهی خودشان!  نه قضاوتی می‌توان کرد نه خوب و بد می‌توان شمرد!  کل زندگی مسیری است برای گسترش آگاهی.  اگر کسی کاری در حق تو کرد به اندازه‌ی آگاهی خودش کرده! اگر کسی تو را ترک کرد! اکر کسی به تو محبت کرد! اگر کسی فرزند تو را برد! اگر کسی مال تو را برد!  اگر کسی پشت سرت حرف زد! اگر کسی به تو توهینی کرد!  اگر کسی خوبی تو را گفت!  هر کسی هر کاری می‌کند به اندازه‌ی آگاهی خودش می‌کند!  تو آگاهی خودت را بالا ببر! تو فقط مسوول همین هستی!  وقتی آگاهی تو بالا برود نه خشمگین می‌شوی نه غمگین!  وقتی آگاهی تو بالا برود تو مثل خدا می‌شوی!  همیشه و همه‌جا هستی! بعضی تو را درک می‌کنند!  بعضی بر سر تو بحث می‌کنند! بعضی انکار بعضی اقرار!  هر کسی به اندازه‌ی آگاهی خودش تو را می‌فهمد!  و

کار؛ اقتصاد!

 کار؛ اقتصاد! *** این دو موضوع الان همه‌گیر ترین موضوعات روز هستند! مهم‌ترین موضوع صحبت و مهمترین صرف کننده‌ی وقت آدم‌ها.  حالا من هم نوشتن شده کارم! حتی نوشتن در مورد کار!  بیاییم از بالا به پایین نگاه کنیم!  از دید خیلی بالا؛ نیازی به هیچ کاری نیست! ما از یک منبع حیات آمده‌ایم و به همان هم برمی‌گردیم! این وسط هم؛زمین؛ بهشتی است که غذا از آن برای مان می‌روید! پس فقط کافیست بنشینیم و بگذریم و برویم! همه‌ی کارها را آن خلاق جهان انجان می‌دهد!  مشاهده و آگاهی می‌شود تنها وظیفه‌ی اصلی ما! اینجا اکثر آدم‌ها؛ این را با تنبلی و بی مسوولیتی اشتباه می‌گیرند! پس فعلاً از این قسمت عبور می‌کنیم!  یک مرحله که پایین بیاییم اینجاست که کارهایی که لازم است را باید انجام بدهیم!  یک انسان آگاه فقط کاری را که لازم است انجام می‌دهد!  نگاهی به وضعیت زمین نشان می‌دهد که آدم‌ها به راحتی با حماقتشان حاضرند بر سر هم بمب اتم بیاندازند و خودشان و زمین و محیط زیست را نابود کنند! روشهای صنعتی کشاورزی و آلوده کردن منابع حیاتی و زاد و ولد اجبارگونه. ظلم به جنگلها و حیوانات!  تمام اینها ناشی از ذهن بیمار انسان است! پس

اگر فلان بشود!

 اگر فلان بشود! *** اگر فلان جا باشم! اگر فلان کار را بکنم! اگر فلان شیء را داشته باشم! در فلان شهر زندگی کنم! فلان قدرت را داشته باشم! فلان پول را داشته باشم! فلان ماشین را سوار شوم! فلان مرد یا زن را داشته باشم! فلان رابطه را داشته باشم!  فلان مقام را داشته باشم! فلان فضیلت معنوی را داشته باشم! فلان رقابت را برنده شوم! دوباره متولد بشوم! فلان عادت را ترک کنم! فلان عشق را بدست بیاورم!  اگر فلان بشود فلان می‌شوم! این جمله‌ای است که بارها و بارها از ذهنتان شنیده‌اید. اگر کمی دقت بکنید می‌فهمید که این یک الگوی تکرار شونده است!  بسیاری از این فلانها اتفاق افتاده و بسیاری نیافتاده!  اما الگو کماکان هست!  این الگو چیزی نیست جز الگوی آینده در ذهن.  ذهن یا ایگو یا توهم به تو می‌گوید چیزی کم است! می‌گوید چیزی کم داری!  می‌گوید لحظه کافی نیست!  می‌گوید تو قربانی هستی! می‌گوید تو نیازمند این و آن هستی! می‌گوید تو تنها هستی!  وقتی این الگو یا پتِرن را بفهمی کمتر گولش را می‌خوری. شاید فریاد بزنی!الیس الله بکاف بعبده!  یا از کفایت لحظه بنویسی!  کفایت لحظه https://www.unwritable.net/2022/08/blog-pos

تجربیاتی نانوشتنی

 تجربیاتی نانوشتنی *** ساعت دو صبح!  همین مبلی که رویش نشستم را هم قرار است فردا بدهم برود!  خیلی از دوستان هم با دیدن نوشته‌های من روابطشان را کم کردند!  دخترم را هم همسر قبلی برد!  هرآنچه که یک آدم معمولی می‌تواند داشته باشد را می‌خواهم بدهم برود! نصف پول فروش خانه ها را هم با کمی اکراه می‌خواهم بدهم به نفر قبلی!  خانه ای که در آن هستم را هم حدود بیست روز دیگر تحویل می‌دهم!  کسی از من پرسید خانه ات را فروختی بعدش چه؟ گفتن میخواهم بشوم عشایر! یعنی بدون محلی ثابت برای زندگی!  این کارها با شرطی شدگی های قدیمی تقریباً فاجعه به نظر می‌رسد!  ذهن مدام در حال ساختن داستان است! تنها کاری که می‌کنم مشاهده‌ی ذهن است! مشاهده‌ی تنهایی! مشاهده‌ی اینکه هر کسی از ظن خود یار من می‌شود! در هر لحظه فقط خودم هستم و خودم!  تقریباً همه‌ی ما همینیم! شاید سرمان شلوغ باشد! شاید چند جا مهمانی دعوت باشیم! شاید در یک خانواده یا رابطه‌ای مدتی احساس امنیت کنیم.  اما دوباره تنها می‌شویم! تنهای تنها!  مثل خدا! گاهی فکر می‌کنی یک کسی تو را می‌فهمد بعد دوباره به کامنتها و جملاتش و رفتارش که نگاه می‌کنی میفهمی ای دل غ

آزمایشگاه زندگی!

 آزمایشگاه زندگی! *** دوران تحصیل درس‌های فیزیک و شیمی را خیلی دوست داشتم.  بخصوص فیزیک. چون حفظی نبود. لازم نبود چیزهای زیادی حفظ کنی. مثلاً با یک قانون نیوتن می‌توانستی تمام حرکت اجسام را با دقت بسیار بدانی. در ضمن پذیرفتن هم لازم نداشت. پیش فرضی نداشت!  لازم نبود فرضیه ای را چشم بسته بپذیری! مثلاً اگر می‌گفتند شتاب گرانش زمین ٩/٨ است میتوانستی یک وزنه و نخ برداری و خودت اندازه بگیری و به این عدد برسی! یا در شیمی اگر می‌گفتند اسید و باز اینطوری با هم واکنش می‌دهند میتوانستی خودت اسید و باز را مخلوط کنی و نتیجه را ببینی!  من همینطور به کل زندگی نگاه میکنم!  زندگی یک آزمایشگاه بزرگ است!  حالا درس‌هایی یاد گرفتم از اکهارت و سادگورو. این دو معلم هم درسهایشان شبیه فیزیک و شیمی است! لازم نیست چیزی را بپذیری! میتوانی خودت آزمایش کنی!  در یوگا هم همینطور است. این بار موضوع آزمایش بدن و ذهن خودت است!  خودت را از بیرون مشاهده می‌کنی! ترسهایت را نگاه می‌کنی! افکارت را نگاه می‌کنی! احساسات خودت را نگاه می‌کنی!  وقتی در تعالیم گفته می‌شود که تقریباً تمام رنج بشر از هویت های پوچ است می‌توانی آنها

چرا سلام نمی‌کنم؟

 چرا سلام نمی‌کنم؟ *** از کودکی یادم هست که بزرگترها حساسیت زیادی در سلام کردن داشتند! آنها می‌خواستند به هر زور و ضربی من را مودب کنند! گاهی با خشمگینی زیاد و چشم غُرّه و شاید کتک می‌خواستند سلام یاد ما بدهند!  یاد دادن سلام با جنگ! یاد دادن احترام با خشونت! درست مثل تمام کردن جنگ با بمب اتم! نجات دادن جان انسان‌ها با کشتن! حماقت بشر تا اینجاها هم می‌رود!  خلاصه به هر ضرب و زوری بود یاد گرفتیم سلام کنیم و خداحافظی! مثلاً قبل از رفتن با اجازه بگوییم و موقع آمدن سلام کنیم!  اما این سلام و خداحافظی های اجباری فقط گوشه‌ای از شرطی شدگی های اجتماعی است.  و هر کاری که از روی انجام وظیفه و شرطی شدگی باشد نوعی کار مکانیکی و بی روح خواهد بود!  اینطوری است که جامعه؛ کودک سرزنده و پرانرژی را بعد از چند سال به یک زامبی مکانیکی تبدیل می‌کند!  سلام و خداحافظی های اجباری و مصنوعی جای حس های زیبای ما آدمها را می‌گیرد!  شاید به جای سلام نگاه شوق آمیزی باشد یا به جای خداحافظی یک بغض مخفیانه! شاید هر حس دیگری باشد! اما هر چه باشد واقعی است!  و هر چیز واقعی زیباتر از کار مصنوعی است.  سگهارا همه دوست دارند

یک نوشته‌ی کیفیت پایین

 یک نوشته‌ی کیفیت پایین *** دوباره از نوشتن شروع می‌کنم. وضعیت درونی من تاثیر مستقیمی در کیفیت نوشته‌ها دارد. الان اصلا به نظر نمی‌رسد زمان خوبی برای نوشتن باشد!  یک صبحانه مفصل خورده ام و کمی هم خواب آلودم! حدود ۴ صبح بیدار شدم و الان ساعت ٧ است!  اما جالبی کار آنجاست که قضاوت نکنم! یعنی خودم و وضعیت روحی خودم و نوشته‌ام را قضاوت نکنم!  این روزها حال و وضع خیلی بالایی ندارم. دیروز که با همسر قدیمی حرف می‌زدم گفتم برای این می‌نویسم چون کسی حرفهایم را نمی‌فهمد! معمولاً با دیگران سکوت می‌کنم ولی پای نوشتن پرحرف می‌شوم!  اینجا می‌توانم در سکوت حرف بزنم! و در سکوت بخوانم و بنویسم!  حرف‌هایی که چه اینجا می‌زنم و چه با آدمهای مختلف در خودم هم طنین می‌اندازد. گاهی بعضی حرف‌ها چندین روز طنین اش در ذهنم می‌ماند.  گفتم زیاد حس نوشتن ندارم! کمی خواب آلودم! کمی ذهنم مشوش است.  این نوشته هم سر و ته ندارد. ذهنم مدام به جاهای مختلف می‌پرد! به حرفهای دیروز! به سکس به غذا به بدن به هزار و یک چیز دیگر! اگر هم رگه هایی از خرد بیاید لای تمام این شلوغی ذهنم گم می‌شود! کیفیت حرف‌ها و نوشته‌ها پایین می آید و

خدای زن یا مرد؟

 خدای زن یا مرد؟ *** با دوستی در حال گپ زدن بودیم. داشت از آنچه میخواست میگفت. میگفت موجودی را میخواهد که  به غایت حمایتگر باشد به غایت زیبا و سکسی باشد به غایت قوی و سرشار باشد به غایت پر شور و انرژی باشد به غایت نان آور باشد و به غایت هوشمند باشد و غیره به او گفتم بعضی از خدایان هندوستان دارای این خصوصیات هستند! شاید خدای شیوا یا خدای کریشنا به دردش بخورد! بعد از کلی خندیدن به این نتیجه رسیدیم که او به دنبال خدا میگردد! بعد به خودم هم که نگاه میکنم موجودی را میخواهم که  به غایت زیبا و فریبنده باشد به غایت ظریف باشد به غایت مهربان باشد به غایت مادر باشد به غایت پر شور و انرژی باشد به غایت آرام باشد  و به غایت دانا باشد و ظاهرا من هم به دنبال یک الهه هستم. شبیه الهه های هندوستان.  جالب اینجاست که در هندوستان چند نوع خدا داریم.  اما واضح ترین آنها خداهایی با سمبل مردانگی هستند. این خدایان حتی به صورت نماد آلت جنسی مردانه ساخته میشوند و توسط پیروانشان پرسیده میشوند! گروهی ظاهر بین هم به آنها آلت پرست میگویند. در هندوستان به آنها لینگا میگویند یعنی عضو یا اندام! خداهایی هم با سمبل زنانگی

برایش عنوان نگذارم!

 برایش عنوان نگذارم! *** از بین تمام کارهایی که در این لحظه می‌توانستم انجام بدهم نوشتن را انتخاب کردم!  می‌توانستم به پیاده‌روی بروم یا به آدمهای مختلف زنگ بزنم یا آنلاین گردی کنم! یا به جمع مهمانی هایی که الان دعوت هستم بروم. هزاران انتخاب وجود دارد! در هر لحظه هزاران انتخاب! تو نیز همینطور! توی خواننده هم هزاران انتخاب داری! از بین هزاران گزینه انتخاب کردی اینها را بخوانی!  چه انتخاب آگاهانه بوده یا از روی اجبار به هر حال من در حال نوشتنم و تو در حال خواندن!  تصمیم گرفتم کنار درختان در پارک بنشینم و بنویسم!  این روزها توجه من معطوف به بدن و ذهن است. یعنی دو چیزی که روی آن ها حق انتخاب دارم.  این که چطور با بدنم رفتار کنم.  این که ذهنم را مشاهده کنم یا نه.  این که لحظه را مشاهده کنم! احساسات و افکاری که روی لحظه سوار می‌شوند را ببینم. و انتخاب کنم که همه را بپذیرم! حتی احساساتی که ذهن منفی می‌داند.  حتی فکر کردن به آینده و حس ترسی که با خودش دارد. ترس از آینده را بپذیرم. قضاوت های ذهنم را ببینم و بپذیرم! مشکلات جسمی و ناخوشی های بدنم را هم ببینم و بپذیرم. همه را بپذیرم! تمام و کمال! 

تبلیغات ممنوع!

 تبلیغات ممنوع! *** بعد از انقلاب اسلامی در ایران برای مدتی هرگونه تبلیغات ممنوع بود. دوران کودکی من که مقارن با اوایل انقلاب بود همزمان شد با باز شدن تدریجی اقتصادی و شروع مجدد تبلیغات شرکت‌ها.  از تبلیغات بازار که بگذریم تعدادی از دوستان مدتی است که از این نوشته‌ها رنجور می‌شوند و این‌ها را تبلیغات می‌نامند. تبلیغات با همان بار منفی که در فرهنگ ما هست.  تبلیغات در فرهنگ ما یعنی حرف‌هایی که مقداری دروغ در آن هست. یعنی تقریباً حرف پوشالی. تبلیغات یعنی حرف های باد شده. یعنی طبل توخالی! یعنی بلوف.  وقتی انسان‌ها در مسیر معنوی تجربیاتی بدست می‌آورند درست مثل بیدار شدن از خواب است! یا پیدا کردن گنج! یا یافتن اکسیر.  هیجان زیادی دارد. شبیه آن دانشمندی که پس از بدست آوردن شهودی در مسأله‌ی ریاضی از حمام بیرون پرید! مثل اینکه گنجی پیدا کرده باشی که نا تمام است!  سرچشمه‌ای از خوبی ها که هیچگاه تمام نمی‌شود.  بنابراین عجله می‌کنی که این را به دیگران بدهی! می‌خواهی دیگران را هرچه زودتر از خواب بیدار کنی! می‌خواهی رنج دیگران را کم کنی!  وقتی ریشه‌ی رنج های بشر را میدانی؛ می‌خواهی سعی کنی آن‌ها را

کار روز ١٧ می ٢٠٢٣ - نوشتن نانوشتنی - مدیتیشن اشیاء

 کار روز ١٧ می ٢٠٢٣ - نوشتن نانوشتنی - مدیتیشن اشیاء *** خوب اقامت من برای دو شب در خانه‌ی یک دوست بعد از تحویل خانه مشخص شد. احتمالا بلیط ایران رو برای ١۶ جون می‌گیرم.  از امروز شروع کردم به مدیتیشن اشیاء ! برای دانستن مقدمات موضوع این نوشته شاید کمک کند! آیا تو شیء هستی؟ https://www.unwritable.net/2023/01/blog-post_2.html شروع کرده‌ام به یکی یکی رد کردن اشیاء اضافه! دانه دانه با چیزهایی که لازم ندارم خداحافظی می‌کنم! آن‌ها را به هرکسی که برسد می‌دهم! یا می‌فروشم!  با رفتن هر چیزی کمی خانه خلوت تر می‌شود و همزمان کمی ذهنم سبک تر می‌شود!  با کم شدن اشیاء ترس من هم کم می‌شود!  نیاز من کم میشود.  و مهمتر از همه؛ توجه من معطوف چیزهای مهمتر می‌شود.  بزرگترین چیزهایی که داریم خانه و ماشین و اشیاء نیستند بلکه اینها هستند بدن؛   ذهن و احساسات  انرژی‌های حیاتی هرچه بیرون خلوت تر باشد بهتر و بیشتر می‌توانم به روی بدنم تمرکز کنم! نظافت بدن! حس های بدن! پوزیشن فیزیکی بدن! وضعیت شیمیایی بدن!  تغذیه بدن! حواس بدن! این ابزار فوق پیشرفته نیاز به آرامش و آگاهی دارد.  هرچه توجه را از اشیاء بردارم توجه

درس‌های حفظی و یادگرفتنی

 درس حفظی و یادگرفتنی *** دوران تحصیل یادم هست که دو جور درس داشتیم. یک سری درس های حفظی بود و یک سری درس‌های یادگرفتنی!  درس‌های حفظی در ظاهر ساده بود! البته برای من خیلی سخت بود. انبوه اطلاعات رو باید حفظ می‌کردیم و تحویل می‌دادیم! مثل تاریخ ادبیات یا تقریباً ٨٠ درصد بقیه درسها! اما در مقابل درس‌های یادگرفتنی بود. یعنی یا فهمیدن مفهوم کلی می‌توانستیم هر مساله‌ای را نسبت به آن حل کنیم. مثلاً مفهوم مشتق یا انتگرال رو اگر میفهمیدیم می‌توانستیم هزاران مسأله رو در این رابطه حل کنیم! یا مثلاً اصول هندسه رو اگر خوب میفهمیدیم یا اصول فیزیک مثل اصول نیوتن دیگر هزاران مسأله رو می‌توانستیم حل کنیم.  مثل یادگیری خواندن که وقتی بتوانی بخوانی می‌توانی تمام کتاب‌های دنیا را بخوانی! مستقل از موضوع کتاب.  یا مثلاً با یادگرفتن معنی ریشه‌ی کلمات در عربی می‌شد معنی صدها کلمه‌ی مشتق شده از آن ریشه رو حدس زد.  درس‌های حفظی همیشه ی برای من سخت و زجر آور بود! اما درس‌های فهمیدنی لذت بخش! حالا در چهل و چند سالگی با آمدن هوش مصنوعی و رشد شخصی خودم تفاوت بزرگ این دو را بهتر می‌فهمم! اولی به قسمتی از ذهن اشاره

این هم کار امروز!

  این هم کار امروز! *** هر روز به شدت کار میکنم! کارم هم مشاهده ی اطراف و مشاهد ی ذهن هست. ذهنم را مشاهده میکنم. و بعد از مدتی مشاهده و گاهی هم نشستن پای صحبت آدمهای معمولی و کسانی مثل اکهارت و سادگورو می نشینم پای این صفحه ی شیشه ای! این کل کار من در امروز است! ذهن میپرسد: پس از کجا می‌آوری و میخوری؟ جواب این است که سعی دارم رژیم بگیرم و خوردنم را به حداقل برسانم. به اندازه ی شکمم روزی پیدا کنم و بخورم. مابقی وقتم را همینطور به بطالت مشاهده و نوشتن میگذرانم! به نظرم برنامه ی خوبی است! هر روز به فکر روزی همان روز هستم! اگر گرسنه شدم به دنبال غذا میروم! فکر کردن به مرگ خیلی کمک میکند که اینطوری زندگی کنم!  گاهی با دیدن بعضی آدمها مطمئن میشوم که تقریبا هیچ کسی یعنی شاید ۹۹ درصد آدمها این نوشته ها را نمی گیرند! یک حس تنهایی موقتی میگیرم! بعد دوباره به خودم نگاه میکنم! میفهمم این نوشته های من فقط بازتاب ذهن شلوغ من بر اثر یک فرکانس احساسی خاص است!  گاهی رگه هایی از سکوت و حقیقت در آن است! اما خود من آنقدر تغییر میکنم که گاهی بعضی از نوشته های خودم را نمیگیرم! چون فرکانس ذهنی

برنامه‌ی آینده!

 برنامه‌ی آینده!  *** کل داستان سفر معنوی ماجرای شناخت ذهن و رهایی از ذهن است. و وقتی از ذهن رها بشوی از گذشته و آینده رها می‌شوی. اما در عین حال ذهن یک ابزار است. ابزاری برای ذخیره ی حافظه و تخیل آینده.  یک تناقضی اینجا بوجود می‌آید. چطور از ذهن استفاده کنیم ولی درگیر ذهن نشویم؟ شاید در بعدی بالاتر سوال این باشد؛ چطور از دنیای مادی عبور کنیم ولی درگیر ماده نشویم؟ برویم سراغ سوال اول! معمولا در مورد مبدا مختصات اینجا صحبت میکنم. مبدا مختصات برای من مرگ است! یعنی جایی که تمام دیگر نقاط زندگی با آن باید سنجیده شود. یعنی کاری که مبدا مختصات در ریاضیات انجام میدهد.  حالا در این سری نوشته ها سعی میکنم به آینده بروم ولی در زمان حال! شما را با خودم به آینده میبرم.  کسی که در مسیر معنوی است خیلی به سختی حاضر است به آینده برود. آینده منظورم آینده ی ذهنی است. کسی که در مسیر معنوی است جایگاهش لحظه است! یعنی لحظه ی حال! یعنی حضور! فقط شاید برای نیاز گاهی آن هم به صورت محدود به آینده برود. رفتن به آینده فرآیند حساسی از ذهن است. نوعی ساختن! ساختنی که نیاز به نهایت آرامش و توکل دارد! با هم این بازی ب

تبلیغ فیل صورتی!

  تبلیغ فیل صورتی! *** این را برای خودم و بعضی از دوستان می‌نویسم. این ایده چند روزی هست که تبدیل به نوشته نشده. اما بعضی از این دوستان فامیل دور هستند! شاید هم فامیل نزدیک! اصلا نزدیکی و دوری به ژن نیست!  اتفاقا نزدیکی ژنتیکی هیچ ربطی به نزدیکی روحی ندارد! اکثر یوگی ها کاملا از هویت خانوادگی جدا هستند و هویتی جهانی دارند! بگذریم بحث ما اینجا هویت نیست!  اما این دوستان آنقدر برای من مهم هستند که چند خطی بنویسم! نه تنها برای آن عده بلکه برای تمام آدمها از جمله خودم! انتظار درک شدن ندارم! انتظار فهم شدن ندارم! انتظار هیچ عکس العملی ندارم! انتظار توجه هم ندارم! تبلیغ جایی است که شما نیاز به چیزی در بازگشت دارید! مثلا شهرت یا پول یا توجه! وقتی کاملا یک طرفه باشد دیگر تبلیغ نیست! این فقط یک ابراز کوچک از مشاهدات من است.  خود این ابراز کردن هم اصلا واجب نیست!  این ابراز بیشتر اشتراک گذاری درک من است از اتفاقات پیرامون! شاید لینک این نوشته را در گروه هایی بگذارم! شاید کسی بخواند و بفهمد!  شاید کسی ناراحت شود! آن قسمت در حوزه ی اختیار من نیست!  شاید هم لینک را نگذارم! برا

بنشینم و صبر پیش گیرم

 بنشینم و صبر پیش گیرم *** ساعت حدود دو شب هست. خوابم نمی‌آمد. هیچ کسی را هم بهتر از خودم برای حرف زدن پیدا نکردم!  خودم که در واقع همان خدا هم هست. همان خدایی که می‌گویند از رگ گردن نزدیک تر است.  هنوز درگیر ذهن هستم.  تا وقتی می‌نویسم یعنی هنوز درگیر ذهن هستم.  منظورم ذهن منطقی و زبانی است.  یک ماه دیگر با تحویل دادن خانه ای که در آن حدود ۵ سال زندگی کردیم وارد دوره‌ی جدیدی از زندگی می‌شوم.  ذهنم فعال شده. برای پیش بینی یک ماه دیگر! مدام روایت های مختلفی از گذشته می‌سازد.  و سناریوهایی از آینده.  کار ذهن همیشه همین بوده و هست!  این ذهن منطقی که از آن زیاد نوشته‌ام در عین حال که بزرگترین ابزار انسان است بزرگترین رنج انسان هم هست.  ذهن تقریباً منشأ تمام رنج ها و مشکل هاست.  ذهنی که هم هویت شدن با آن یعنی از دست دادن لحظه! یعنی از دست دادن خدا! در حال تمرین هستم که در این سی روزه مدام روی ذهن آگاهی بمانم!  اصلاً توقعی ندارم کسی با این نوشته‌ها ارتباط برقرار کند. شاید ٩٩ درصد آدمها این ها را نگیرند و اشتباه برداشت کنند.  آن یک درصدی هم که می‌گیرند دیگر نیازی به این نوشته‌ها ندارند. چون خ

ماشین ذهن!

تصویر
 ماشین ذهن! *** بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم این قلم و کاغذ شیشه‌ای رو برداشتم! حالا چرا کلنجار؟ یه وقتهایی که تنها هستم آرامش خیلی خوبی دارم. سعی می‌کنم ورودیهای ذهنم را ببندم. یعنی گوشی رو برندارم. به کسی زنگ نزنم! فکر هم نکنم! این آخری اما خیلی آسون نیست!  ذهن مدام در حال تقلاست. مدام در حال تلاش برای بقاء. بدن هم همینطور.  بدن و ذهن رو تماشا می‌کنم! از درون!  از موضع نانوشتنی.  بدن کارهای خودش رو انجام میده مثل نفس کشیدن؛ هضم غذا؛ حس های پنجگانه و غیره.  ذهن هم کارهای خودش رو انجام میده! مثل مرور گذشته و تخیل آینده و ساختن داستان! چیدن کلمات! حرف زدن! نوشتن! این نوشته‌ها خروجی‌های ذهن من هست در این لحظه! به همین سادگی!  نگاه کردن به این دو ابزار بدن و ذهن مهمترین کار دنیاست! بهترین کار دنیا! تنها کار تاثیر گذار در دنیا! دقیقا با همین قاطعیت! در طول زندگی روی سطح زمین؛  یک انرژی حیاتی هست که ما رو زنده نگه میداره و این دو ابزار! بدن و ذهن!  اگر یاد بگیریم از این دو ابزار بدن و ذهن درست استفاده کنیم بُردیم!  ذهن هم که میگم شامل حافظه و پردازش منطقی و هویت و چیتتا هست و همین

ساختن با نوشتن

  ساختن با نوشتن *** اگر از امور مربوط به بقا که شامل خوردن و خوابیدن و تولید مثل هست عبور کنیم تازه می‌توانیم کمی از حیوانات متمایز بشویم. ذهن بزرگترین ابزار تمایز ماست.  ذهنی که همراه با حافظه و تخیل است. یک ابزار قدرتمند که ۹۹ درصد آدمها روش درست استفاده کردن از آن را بلد نیستند! ذهن ما یک ابزار واقعیت مجازی است. تقریبا همه ی ما در یک دنیای واقعیت مجازی زندگی می‌کنیم. عینک های وی آر یا واقعیت مجازی روی چشممان داریم. اما نامريی است.  دنیا را از دریچه ی ذهنمان میبینیم. گذشته را دوباره هر روز میسازیم و آینده را تخیل می‌کنیم. عده ی کمی از آدمها قادر هستند که این عینک را ببینند و کنار بگذارند.  به آنها میگویند آدمهای روشن بین! چون میتوانند واقعیت را فرای عینک ذهن ببینند.  هر چیزی که ما انسانها تولید کرده ایم ابتدا در ذهنمان ساختیم. تمدن ابتدا در ذهن آدمها ساخته شده و بعد در بیرون بوجود آمده.  هر چیزی که آدمها روی زمین ساخته اند ابتدا در ذهن درست شده.   اینجا هم کار من متفاوت نیست. من هم اینجا دارم چیزهایی با ذهنم میسازم. دنیایی را میسازم با استفاده از کلمات آن را در جهان پخ

شییر کردن یا نکردن!

 شییر کردن یا نکردن! *** یک دوگانه ‌ای هست که درگیرش هستم! شییر کردن یا نکردن! و بعد از آن شکل شییر کردن؟ خیلی مواقع لینکی را شییر می‌کنم بعد پاک می‌کنم! هنوز مطمئن نیستم! گاهی به صورت نوشته ! گاهی صدا و گاهی تصویر! اما همیشه دارم از یک چیز می‌گویم! همان یک چیزی که هست!  همان کل ابدی و ازلی! همانی که نانوشتنی است! اسمش را خدا نمی‌گذارم! کلمه‌ای ندارم! همان نانوشتنی بهتر است! اما ببینید داستان از اینجا شروع می‌شود که یک دوگانگی درونی دارم! بخش اول می‌گوید نیازی نیست چیزی با کسی شییر کنی! این نوشته‌ها را هم برای خودت نگه دار! هرکسی بخواهد بداند می‌داند! اصلاً تو وظیفه نداری چیزی به کسی بگویی! چرا می‌خواهی دیگران را به راه راست هدایت کنی! چرا می‌خواهی چیزی را به کسی بفهمانی! این غیرممکن است! اصلاً کمک کردن غیر ممکن است! هرکسی راه را خودش پیدا می‌کند! مگر تو پیامبری؟  پیامبر هم می‌گفت « غدتبین الرشد من الغی» مولانا هم بعد از اینکه می‌گفت خموش می‌گفت عشق خواهد کین سخن بیرون بود!  موسی هم گاهی سر به کوه طور می‌گذاشت!  حافظ رمز مستوری را می‌خواست.  بخش دوم اما می‌گوید خودت را ابراز کن! اما بع

بابات چیکارست؟

بابات چیکارست؟ *** بابات چیکارست؟ شغل پدر؟  می‌خوای چیکاره بشی؟  خودت چیکاره ای! چیکار می‌کنی!؟ تمام این سوال های پر تکرار نشان از یک چیز دارد: هم هویت شدگی با کار! در انگلیسی هم می‌گفتند  What are you? یعنی چه کاره‌ای! چطوری؟!  در مورد هم هویت شدگی های کاذب این نوشته را حتما مطالعه بفرمایید.  چطور بمیریم؟ https://www.unwritable.net/2022/04/blog-post_95.html کار جوهر مرد است! و در فرهنگ غربی هم تقریباً همه همیشه مشغولند!  کار تمام انرژی انسان‌ها را از جوانی تا پیری به خودش اختصاص می‌دهد! عملاً آدم‌ها چون نمی‌توانند آرام باشند کار می‌کنند! سخت ترین روزهای هفته برایشان آخر هفته هاست و زمانهایی که کاری ندارند! برای تعطیلات شان سخت تر و جدی تر برنامه‌ریزی می‌کنند!  چرا؟ چون آنها نمی‌توانند آرام بنشینند! نمی‌توانند کنار رود زندگی با آرامی بنشینند! تفاوت اصلی در دوگانه‌ی بودن و انجام دادن است! Being vs Doing! اشتباه نکنید! هدف بیکاری و تنبلی نیست! هدف بی عاری نیست! هدف گم نشدن در عمل است! هدف هم هویت نشدن با کار است!  این هم هویت شدگی مشکل من هم بود! هنوز هم شاید باشد! مثلاً هم هویت شدگی با

پروژه‌ی والد مشترک!

 پروژه‌ی والد مشترک! *** مفهومی جدید در غرب رایج شده به نام والد مشترک! Co-parenting.  این که دو انسان بالغ سرپرستی یا ولایت کودکی را بر عهده می‌گیرند. فرقی ندارد کودک از کدام پدر و مادر ژنتیکی باشد. حتی ممکن است هر دو مرد باشند یا هردو زن.  مفاهیم ذهنی و سازمانهای اجتماعی شبیه ازدواج سنتی وقتی کمرنگ می‌شوند می‌توان حالتهای دیگری را تصور کرد!  به هرحال آدمها دوست دارند از کسی حمایت کنند. دوست دارند عشق را به کسی ابراز کنند. خواه یک کودک یا یک سگ یا حتی کل جهان!  عشقی که بدون معامله باشد. بدون شرط.  هر کسی بسته به درک خودش از عشق! خوب گفتم من اینجا در حال ساختن دنیا هستم! برویم کمی جلوتر.  از گذشته‌های دور در فرهنگ های باستانی مثل فرهنگ های آسیا و ایران ساختار ها و نقش هایی برای بزرگ کردن بچه‌ها درست شده است.  نقش پدر! نقش مادر! آدمها این نقش هارا اجرا می‌کرده‌اند. تا حدودی هم کار می‌کرده.  چرا می‌گویم نقش!؟  چون وقتی چیزی از درون نیاید و از بیرون باشد نقش است. یعنی آدمها نقش پدری و مادری را از دیگران یاد می‌گرفته‌اند.  وظیفه ‌ی پدر! وظیفه ‌ی مادر! پدر خوب! مادر خوب! آنها تعریفی از این

ذهنِ بلا تکلیف!

 ذهنِ بلا تکلیف! *** ذهن همیشه بلاتکلیف است! همیشه در حال پرسه زدن! ذهن ذاتا گیج است.  منظورم ذهن منطقی است. ذهن فلسفی!  همان ذهنی که سخنگوست! ذهنِ نویسنده! مدام در حال پرسه زدن.  رفتن به گذشته ایجاد غم! رفتن به آینده ایجاد ترس! اگر گذشته و آینده را بتوانی کنار بگذاری غم و ترس را کنار گذاشته‌ای!  این‌جا جای حرافی های ذهن من است! گاهی شفاف و خالص تر! گاهی هم در هم پیچیده در توهمات!  توهمات ذهن بیمار! توهمات این من! منِ ساختگی!  ذهن را نمی‌شود به زور خاموش کرد! تنها راه درست برخورد با ذهن مشاهده و پذیرش است!  تکلیف این است! ذهن را مشاهده کن تا به پوچی اش پی ببری! می‌دانی چرا بدون ترس و سانسور می‌نویسم؟ چون فهمیده‌ام که ذهن توهم است! پوچ است! ترس هم زاییده‌ی ذهن است.  این نوشته‌ها قسمتی از عمل مشاهده‌ی ذهن است! کاری است کاملاً شخصی! گاهی اوقات هم این محتویات ذهنی را کسی می‌خواند! در زمان و مکانی دیگر! حتی گاهی خودم می‌خوانم!  اما یک چیز ثابت است! بستر آرام پشت ذهن! این سکوت بزرگ دربرگیرنده! خدا! نانوشتنی! زندگی! هیچ!

ماکزیمم سود! با حافظ!

ماکزیمم سود! با حافظ! *** با دوستی حرف می‌زدیم. از همه چیز گفتیم. وقتی رسیدیم به اقتصاد؛ گفت می‌خواهد سودش را ماکزیمم کند! حداکثر سود!  اما چطور به حداکثر سود برسیم؟ غیر از این است که همه‌ی آدم‌ها سعی دارند به حداکثر سود برسند؟ این تلاش‌های دائمی!  کندن زمین!  رفتن به مریخ! همه برای این است که می‌خواهیم به حداکثر سود برسیم! برای این که بدانیم برای حداکثر سود چه کنیم باید اول بدانیم ما کی هستیم! همان سوال اصلی که وقتی از آن فرار کنی ناچاراً به حداکثر سود نخواهی رسید! اگر ندانی کی هستی؛ بالطبع فکر می‌کنی بدن هستی! بعلاوه‌ی مقداری افکار و احساسات! بعد سعی می‌کنی از افکار منفی فرار کنی و فقط مثبت هارا نگه داری! بعد سعی می‌کنی از احساسات منفی هم فرار کنی و فقط مثبت هارا نگه داری!  هرچیزی هم که از آن فرار می‌کنی با شدت بیشتری سراغت می‌آید! مثل فکر نکردن به فیل صورتی است! حتماً الان داری به فیل صورتی فکر می‌کنی! به همین سادگی! خوب چون بدن هستی باید سود بدن را ماکزیمم کنی! یعنی از راه حواس بدن! چشایی و شنوایی و بویایی و بینایی و لامسه! این حواس معطوف به بیرون است! یعنی سعی می‌کنی اطرافت را زیب