پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۲۱

تو همان آگاهی هستی

  در   یکی   از   مراقبه   ها   در   یک   لحظه   درکی   برایم   آمدو   آن   این   بود « تو   همان   آگاهی   هستی » همان   خدا همان   نور همان   جوهر   زندگی همان   اصل   حیات انرژی   که   خیلی   قابل   توصیف   و   نوشتن   نیست همان   ناظر   ابدی همان   ناظر   بی   نهایت این   نور این   انرژی   بارقه   ای   که   به   زمین   خاکی   زده از   این   بارقه   یک   بدن   زاییده   شده بدنی   درقالب   انسان و   چند   ده   سالی   زندگی   میکند این   بارقه   مواد   را   جابجا   میکند غذا   میخوری بعد   غذای   دیگری   می   شوی میکشی   و   بعد   کشته   میشوی بندی   از   زنجیره   حیات قسمتی   از   چرخه   ی   مواد   ارگانیک   در   طبیعت اما   یک   آگاهی   پشت   آن   هست شاید   روح ! چه   میگویم ! توهم   زده   ام  :) شاید   یک   توهم   هستم توهم   نامیرایی توهم   وجود توهم   زندگی شاید   هیچ شاید   فقط   یک   موجود   زنده شاید   ابزار   یک   ژن یک   مغز   یک   کیلویی   شلوغ با   مقداری   گوشت   و   استخوان قصابی   که   بودم   خوب   به   گوشت   و   استخوان   گوسفندان   نگاه   کردم بدن   همان   است کمی  

مادر

  مادر مادر يعنى زندگى مادر يعنى سينه اى به زيبايى برگ درخت مادر يعنى اشك مادر يعنى عشق مادر همان آغوش است مادر همان گرماى زندگى است مادر يعنى كل طبيعت مادر يعنى الهه ى حيات

ناظر همیشگی

  ناظر همیشگی بچه که بودم شاید ۴ یا ۵ سال برای اولین بار یک تجربه ای داشتم در داخل ذهنم یک اتاق بود یک اتاق خالی داخل اون اتاق دوتا آدمک بودند  آنها مدام در حال حرف زدن بودند معمولا یکی آدم بده بود و دیگری آدم خوبه یکی جسور تر بود و حرفهای بزرگترها را قبول نداشت و پیشنهاد به کارهای بد می داد ولی اون یکی بچه مودبه بود که محافظه کار تر بود اینها مدام با هم حرف می زدند بحث می کردند بعد ها این آدمها با من بزرگ شدند  رشد کردند و بحث های پیچیده تر و فلسفی تری رو انجام می دادند من بیچاره گاهی به حرف بده گوش میدادم و مدام خوبه سرزنشم می کرد گاهی به حرف خوبه گوش میدادم و بده سرزنشم می کرد اما همیشه یک ناظر ساکت هم بود که از بالا این اتاق رو نگاه می کرد اون ناظر ساکت در بحث ها و قضاوت ها شرکت نمی کرد فقط ناظر بود بعد ها فکر کردم که اون ناظر ساکت خداست خدای ساکت اون آدمکها که حالا خیلی متفکرتر شده بودند مدام می خواستند خدا رو وارد بحث کنند ولی خدا همیشه فقط ناظر بود کم کم اونها دیدند خدا هیچ وقت هیچ عکس العملی به حرفهای اونها نشون نمیده این شد که فکر کردن خدا توهمه اصل

زندگی یک نمایشنامه است

  زندگی یک نمایشنامه است بخواهی یا نخواهی تو را وارد این نمایشنامه می کنند مثلا خود من! بعد از ۵ - ۶ سالگی وارد یک نمایش شدم من نقش دانش آموز مودب ؛ درس خون و باهوش رو گرفتم! البته نه از اون لوسهاش ! ولی من کم کم در نقش خودم حل شدم من کم کم اینطور شرطی شدم حد اقل به مدت ۱۰-۲۰ سال من باید چیز ها را می فهمیدم بعد فکر می کردم بعد آنها را که فهمیده بودم می نوشتم و به خاطر آن کار جایزه؛ تائید و نمره و تشویق جامعه را می گرفتم و اولین باری که دیکته شدم ۱۹.۵ تا خونه گریه کردم این شد که من کم کم شدم دانشمندی کوچک که معمولا به خاطر نوشته هایش تشویق می شد حل المسایلی که تمام مسایل فیزیک و شیمی و ریاضی را خوب حل می کند و مدام طلب مسایل بزرگتر دارد! هرکس مساله ای بزرگتر را حل کند بزرگتر است و بیشتر تشویق می شود من این نقش را دوست داشتم شاید فقط کمی به خاطر جایزه هایش اما بیشتر به خاطر ارضای کنجکاویی که دست از سرم بر نمی داشت گاهی به خاطر کشفیاتم تایید می گرفتم  ولی هر از گاهی هم تاییدی وجود نداشت ولی من به ارضای درونی ام خشنود بودم این نمایشنامه هنوز ادامه دارد اما

گفتگوی برابر برای صلح جهانی

  گفتگوی برابر برای صلح جهانی ما در جهانی زندگی می کنیم که بیش از پیش نیاز به صلح داریم. میخواهیم واقعیت تاریخی جنگ را برای مدتی کنار بگذاریم و برای رسیدن به دنیایی که فقط صلح است تلاش کنیم. تصور دنیای صلح آمیز و عاری از جنگ و تمرین آن کاری است که ما میخواهیم انجام بدهیم. جایگزین جنگ گفتگو است. اگر بخواهیم مطلب را کمی ساده کنیم مراحل مختلف یک رابطه از بد به خوب به ترتیب زیر می باشد: بی تفاوتی حذف (جنگ) استهزا گفتگو(صلح) عشق باید طیف بین جنگ و صلح را به طیف بین حذف و گفتگو تعبیر کنیم. ما در برابر همدیگر دو راه داریم: یا همدیگر را حذف کنیم (که حذف فیزیکی و ترور شخصیتی یا حتی نادیده گرفتن هم  نوعی حذف است) یا اینکه میتوانیم با یکدیگر گفتگو کنیم. (در بدترین حالت این گفتگو ها سالها طول می کشد ولی باز هم از حذف وجنگ بهتر است) میخواهیم در این جلسه یک بار تمرین کنیم که خود را در برابر وقت هم برابر بدانیم. من میدانم تو هم میدانی ! من فکر می کنم که آنچه میدانم درست است و تونیز فکر می کنی آنچه میدانی درست است آنچه مهم است  این است که  ما برای اظهار دانسته های خودمان با هم

خدا باماست ...

  خدا باماست ... --- یکی بود یکی نبود یه خدایی بود  یه خدایی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا ما هم بودیم اگر گفتند که غیر از خدا هیچکس نبود! پس قصه گو کجا بود ؟ قصه برای کی بود؟ اما بریم سر اصل قصه : هر از گاهی تصمیم خودم رو که دیگه در مورد خدا با کسی صحبت نکنم رو زیر پا میگذارم و با مردم خدا در مورد خدا حرف میزنم … می نویسم و شییر میکنم … سخن گفتن از این کلمه احساسی را فقط یک شاعر میداند و بحث خدا مجال فیلسوفان نیست فیلسوفان خشک مغزی که سوال میکنند خدا هست یا که نیست ؟! این سوال بچه گانه ی فیلسوفان رو که خدا هست یا نیست رو دوست دارم فریاد بزنم که آی مردم … کسی شک کرده که گاهی خدا نیست ؟ ای وای ! ای کافر ! معلومه که خدا هست ... خدا اونجاست که ما نیاز داریم به کسی که با اون درد دل کنیم خدا اونجاست که ما تنهاییم خدا اونجاست که تو صحرای افریقا از سر خشکی؛ لبای تشنه ی ما فقط نای دعا داره خدا اونجاست که در کوهستان سرما در اون سوز و یخ و برف همون هیمالیا دست و پای ما رو منجمد کرده و هر طوفان  ذره گرمایی از جان ما رو با خود میبره خدا اونجاست که مادر و پدری