زندگی یک نمایشنامه است

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 زندگی یک نمایشنامه است


بخواهی یا نخواهی تو را وارد این نمایشنامه می کنند

مثلا خود من!


بعد از ۵ - ۶ سالگی وارد یک نمایش شدم

من نقش دانش آموز مودب ؛ درس خون و باهوش رو گرفتم!

البته نه از اون لوسهاش !


ولی من کم کم در نقش خودم حل شدم

من کم کم اینطور شرطی شدم


حد اقل به مدت ۱۰-۲۰ سال

من باید چیز ها را می فهمیدم

بعد فکر می کردم

بعد آنها را که فهمیده بودم می نوشتم

و به خاطر آن کار جایزه؛ تائید و نمره و تشویق جامعه را می گرفتم

و اولین باری که دیکته شدم ۱۹.۵ تا خونه گریه کردم


این شد که من کم کم شدم دانشمندی کوچک

که معمولا به خاطر نوشته هایش تشویق می شد


حل المسایلی که تمام مسایل فیزیک و شیمی و ریاضی را خوب حل می کند

و مدام طلب مسایل بزرگتر دارد!

هرکس مساله ای بزرگتر را حل کند بزرگتر است و بیشتر تشویق می شود


من این نقش را دوست داشتم

شاید فقط کمی به خاطر جایزه هایش

اما بیشتر به خاطر ارضای کنجکاویی که دست از سرم بر نمی داشت


گاهی به خاطر کشفیاتم تایید می گرفتم 

ولی هر از گاهی هم تاییدی وجود نداشت ولی من به ارضای درونی ام خشنود بودم


این نمایشنامه هنوز ادامه دارد

اما امروز من از مسایل از قبل طراحی شده زیاد خوشم نمی آید

خودم شدم طراح مساله!


مثلا مساله ی مرگ!

مساله ی زندگی و عدالت!

مساله ی پول و اقتصاد!

مساله ی ازدواج و سکس!

و نا آرامی بشر!


و مسایل مدام بزرگتر می شوند!

حل مساله ی خدا!


پاسخ سوال خدا هست یا نیست !


امروز مدام باید شعر سهراب را مرور کنم

زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ!


شاید تنها یک جمله از خانواده به یاد دارم که می گفتند 

زیاد در مورد خدا نباید فکر کنی! 

همین!

و من به شدت با آن به مبارزه برخاستم!

آخر من در نقش خودم فرو رفته بودم

این هویت من بود که خدا را هم حل کنم

البته با تفکر منطقی! 

و با حل این مساله هم رضایت درونی موقتی پیدا کنم 

هم تایید دیگران را بگیرم

هم هویتی برای خودم دست و پا کنم!

و هم با نادان ها به مبارزه برخیزم!


البته بعد ها کم کم آگاه تر شدم و دیگر از نقش خودم بیرون آمدم

با خودم می گفتم هیچ اشکالی ندارد درسی را در دانشگاه بشوم ۱۲

دانشگاه کم کم نقش دیگری می طلبید!

دیگر نمره مهم نبود! 

بلکه مساله ی بزرگتری در پیش بود!

پول!

یک روز یک دوست مهربانی که شاید این نوشته را بخواند به من گفت :

نمره همان پول است!


و این شروع یک تئاتر دیگر بود!

این بار صحنه ی تئاتر بزرگتر و جهانی بود و همه بازیگر آن بودند!

ولی باز من خودم را بیرون کشیدم

مسایل جالب تری داشتم

مثل مساله ی عشق

باید کشفش می کردم

باید حلش می کردم

کتاب های مختلفی از نویسندگان هند تا ایران و غرب خواندم

عشق به سادگی قابل حل نبود

حداقل عشق زمینی را می شد خودم تجربه کنم

و کردم و آن هم داستانی شد که شرحش طولانی و زیبا است …


تا این که به صحنه ی تئاتر سرمایه داری کشیده شدم

اینجا همه به نقش خودشان خو گرفته اند

یکی نقش دکتر 

یکی کارمند

یکی مهندس

یکی رئیس 

یکی جاروکش

یکی فروشنده

یکی خریدار!


اینجا تئاتر اجباری است

اینجا باید بازی کنی

واگر نه شاید گرسنه بمانی!


اکثرا از نقش خود خسته اند

ولی باید بازی کنند

و من دوباره کودکی هستم

که چشمش را در یک صحنه ی تئاتر باز می کند

دوباره از ۸ صبح تا بعد از ظهر باید حاضر بزنی

واگرنه تنبیه یا اخراج می شوی

اگر مودب باشی و درس خوان 

جایزه می گیری

بعد کم کم این تئاتر به بقیه ی ساعات شما هم کشیده می شود

و شما نقش یک آدم مشغول و موفق را باید بازی کنید

شما مدام سنجیده می شوید 

و باید بهتر و بهتر بازی کنید

در نقش خودتان حل شوید 

تا تشویق بیشتری بگیرید

شما دیگر وقت آمدن به فیس بوک و یا دیدن دوستانتان را ندارید

چون در نقش خودتان حل شده اید

شاید شما نقش پدرزحمتکش یا همسر پرکار یا … را بازی می کنید


احتمالا شما هم در این تئاتر بازی کرده یا می کنید

من ولی هنوز در نقش اولم هستم!

امروز من در این تئاتر سعی در شناخت بازیگران و کارگردانان دارم

همان نقش قدیمی

دانشمند کوچک!

و پرده های دیگری از این تئاتر در راه است …


نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین