پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۲۳

فقط باش

 داستان های روزانه‌ی ذهن - فقط باش *** صحبت دوستان غنیمت است. چند روزی است که با دوستان موافق همنشین هستم و بالطبع از این قلم و صفحه دور.  وقتی یار موافق باشد و هم صحبت، درد آشنا، کمتر نیاز به گفتن است و اگر هم حرفی زده شود برای وصف همان نانوشتنی است و بازی کردن در حوضچه اکنون و خندیدن به ذهن و ایگو.  با دوستی قدم می‌زدم و از ذهن گفتیم و از حجاب ذهن. از تبادل انرژی در انسان‌ها و از یوگا و آرامش و از بودن!  به او گفتم فقط باش!  فقط باش!  بودن نقطه‌ی غفلت بشر شده.  شدن و انجام دادن زیاده از حد شده و انسان ناآرام!  انسان امروز مدام در حال انجام دادن و دویدن و فکر کردن است!  بودن را فراموش کرده! کسی باید به او بگوید فقط باش!  با دوست دیگری از اکهارت میگفتم و از تجرد و تاهل! اکهارت میگوید حتی اگر از پول و مادیات و زن و نام هم دوری کنی و زهد پیشه کنی، خیلی کمکی شاید نکند.  باید حجاب اصلی را کنار بگذاری.  و حجاب اصلی چیزی نیست جز همین افکار! جز عطش دانستن با ذهن!  باید با ندانستن راحت بشوی.  باید بسپاری.  باید فکر خودت را قربانی کنی.  باید در ندانستن بمانی.  باید در راز گل سرخ شناور باشی.  نب

ازدواج یا عشق؟

 ازدواج یا عشق؟ *** قبلاً در مورد تفاوت معامله با عشق نوشته بودم.  https://www.unwritable.net/2023/06/blog-post_12.html حالا ادامه‌ی همان داستان را در مورد ازدواج با هم بررسی می‌کنیم.  قرار دادن ازدواج در برابر عشق دور از ذهن به نظر می‌رسد. اما عشقی که اینجا می‌خواهم از آن بگویم عشقی است که با ازدواج سازگاری ندارد. و ازدواجی که از آن می‌خواهم بگویم نوعی معامله است.  ببینید ازدواج در عرف امروز نوعی قرارداد است. نوعی قرارداد بین دو نفر یا یک قرارداد اجتماعی که برای رفع نیازهای دو نفر طراحی شده است.  نیازهای مختلف ما لیست بلندی است از جمله نیاز به امنیت عاطفی، نیاز به امنیت روانی، امنیت اقتصادی،  نیاز های جنسی و جسمی، نیاز به بچه‌دار شدن، نیاز به همدم و همراه داشتن، نیاز به پرکردن تنهایی و مجموعه ای از نیازهای ریز و درشت دیگر.  پس دو نفر برای رفع و پاسخگویی به نیازهایشان وارد قراردادی می‌شوند به نام ازدواج!  این رابطه که براساس نیاز است همسوبا عشق نیست. عشقی که اینجا می‌خواهم از آن بگویم عشقی مبتنی بر نیاز نیست. این عشق وادی بی نیازی است. این عشق وادی دادن و نگرفتن است.  این عشق انحصاری ن

عشق

 عشق *** کارامروز من نوشتن از عشق است. عشق نام دیگر خداوند است. همه چیز عشق است. چیزی جز عشق وجود ندارد.  عشق همان ارتعاشِ بودن است.  سنگ از عشق ساخته شده، زمین از عشق ساخته شده، انسان از عشق ساخته شده.  گفتن و نوشتن از عشق هم، کار خود عشق است.  عشق همه جا هست.  اگر خوب ببینی، اگر عشق به تو بوَزد تو خودت هم عشق می‌شوی.  عشق مثل مولانا است. مثل مسیح.  هرکجا برود آن را تبدیل به عشق می‌کند.  آتش عشق است کاندر نی فتاد ... عشق خاک را به آدم تبدیل می‌کند عشق کلمات را پشت سر هم می‌گذارد عشق، درک عشق را برایت به ارمغان می‌آورد هرچه از عشق بگویی کم است هرچه بنویسی کم نوشتی.  عشق نانوشتنی است.  عشق تمام آنچه که هست، است.  عشق خواهد کین سخن بیرون بود... و مولانا در داستان کنیزک و پادشاه چنین در عشق می‌گوید عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل علت عاشق ز علت‌ها جداست عشق اصطرلاب اسرار خداست عاشقی گر زین سر و گر زان سرست عاقبت ما را بدان سر رهبرست هرچه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن گرچه تفسیر زبان روشنگرست لیک عشق بی‌زبان روشنترست چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت چون ب

نانِ مقدسِ عیسی

تصویر
 نانِ مقدسِ عیسی *** تابلوی شام آخر روی دیوار کافی بود تا یاد آن داستان بیافتم.  پرسیدم چه کسی این تابلو را درست کرده؟ گفتند دوستی که مدتهاست فوت کرده.  گفتم داستان عیسی در شام آخر را شنیده‌اید؟  گفتند روایت غالب را شنیده‌ایم که بعد از این شام عیسی بالای صلیب رفت و کشته شد!  نمی‌توانستم دیگر ساکت بمانم!  گفتم روایت دیگری هم هست و روایت سادگورو را شروع به تعریف کردم!  روایت این بود؛ عیسی بالای صلیب رفت  اما مخفیانه دوستانش او را نجات دادند.  عیسی، آن وجود نازنین مدتی در حال التیام بود شاید یک ماهی می‌شد. نهایتاً پس از بهبودی از زخم‌ها او و تعدادی از یارانش تصمیم به ترک مخفیانه‌‌ی آن شهر گرفتند.  در ابتدای راه به کاروانسرایی رسیدند. قرار بود آنجا شامی بخورند.  همه نشسته بودند. عیسی تکه نانی را نصف می‌کند! و ناگهان همه متوجه آن حضور می‌شوند.  تا اینجای داستان را که گفتم، دیگر اشک و احساس امانم نداد! گفتم این داستان برای من احساساتی است و داستان تا همین جا ماند!  به دوستی درد آشنا گفتم تابلوی شام آخر عیسی روی دیوار اشکم را در آورد! نتوانستم پنهان کنم!  عیسی هم نتوانست وجود  معجزه آسای خودش

وصف یک یوگی

  کار امروز - ۲۲ شهریور ۱۴۰۲- وصف یک یوگی *** امروز یک لایو برگزار کردم به جای نوشتن! اما هنوز نوشتن را آرام تر و دقیق تر می‌دانم.  نوشته را میتوان سریع تر و ساده تر خواند. هر کسی با صدای خود نوشته را می‌خواند. نوشتن در سکوت بیشتری نوشته می‌شود. پس این هم نوشته‌ی امروز. یعنی کار امروز. حدود ۴۸ ساعت است که کربوهیدرات وارد بدنم نکردم و بدنم در آرامش خوبی است و بالطبع ذهنم. سطح انرژی ام بالاست. پس باید کاری انجام بدهم. یعنی بگذارم انرژی در راستایی جریان پیدا کند. حال اینکه این انرژی کجا جریان پیدا کند انتخاب من است. به صورت نوشته یا ویدیو یا وویس یا توجه به موضوعات مختلف. یک یوگی همیشه در حالت سرور و وجد است پس از روی نیاز کاری انجام نمی‌دهد. یک یوگی خودش را به لحظه و جهان می‌سپارد. یک یوگی هر کاری که در هر لحظه نیاز باشد انجام میدهد. یک یوگی همان مسلمان است. یعنی تسلیم لحظه است. در هر لحظه!  او می‌داند که در این جهان فقط اراده ای کوچک دارد و از آن درست استفاده میکند. یک یوگی در لحظه غرق است و هیچ کاری را برای رسیدن به چیزی در آینده انجام نمی‌دهد. هیچ کاری را. حتی نوشتن.  یک ی

کار امروز -١٢ شهریور ١۴٠٢شمسی

 کار امروز -١٢ شهریور ١۴٠٢شمسی *** قبلاً گفته بودیم مهمترین کار چیست.  https://www.unwritable.net/search?q=مهمترین+کار&m=1 حالا دوباره نشسته‌ام برای انجام کار! کمی مراقبه و این هم شروع کار!  بسیاری از کارها برای بقاء است! و بقاء هم منجر به مرگ!  پس اگر فقط بقاء باشد چرخه‌ای است بی پایان! پس اگر بروم کارکنم که پول دربیاورم که غذا و سرپناه و تولید مثل بدست بیاورم خوب است اما همه چیز نیست!  البته تلاش برای بقاء لازم و ضروری است. و چه بسا خوب و معنوی هم باشد.  اما اگر با ذهن نگاه کنی پوچی اش سریع معلوم می‌شود.  ته ِداستان ذهن مرگ و نابودی است!  تنها چاره این است که زمانی  ذهن را انکار کنی.  ترس را انکار کنی.  زمان را انکار کنی.  بعد خودت را بسپاری.  بسپاری به جریان عشق جهانی.  بسپاری به نانوشتنی!  کامل که بسپاری او تو را می‌برد.  تو فقط یک وظیفه داری! ماندن در آگاهی و ماندن در لحظه!  این لحظه، بقاء تو را هم در بر دارد.  این لحظه، به تو می‌گوید چه بکنی! حتی راههای بقاء را هم به تو نشان می‌دهد!  لحظه چیزی است که تو در آن نفس می‌کشی.  چیزی کامل!  و همین روش، بهترین روش برای زندگی کردن است