پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئن, ۲۰۲۳

برنامه ریزیِ آینده! - ٢٨ جون ٢٠٢٣

 برنامه ریزیِ آینده! - ٢٨ جون ٢٠٢٣ *** بارها اینجا گفته‌ام آینده وجود ندارد! گذشته هم همینطور! اما همین الان از گذشته نوشتم! و دارم برای آینده برنامه‌ریزی می‌کنم!  حتماً مغز و ذهن شما هم گیج شده که من چه می‌گویم! درست است!  گذشته و آینده در بعد مادی وجود دارد ولی در بُعدی دیگر نه!  بُعدی که ذهن درک نمی‌کند!  الان در روی زمین نشسته‌ام باد زیبایی می‌وزد! صدای باد و موج می‌آید! سوم جولای ٢٠٢٣  هم در روی زمین نشسته ام! صدای چنت می‌آید و موسیقی های ایشا! شاید حس یوگا! حس یک پیر! حس سادگورو! فرقی با الان ندارد!  یکم جولای ٢٠٢٣ هم نشسته‌ام! اطرافم سر و صدای آدمهاست! و شاید صدای موسیقی پاپ! هرکسی حرفی می‌زند! تولد تارا دخترم هست!  الان هم صدای پرندگان می‌آید! و من روی زمین نشسته ام! ذهن من هم مدام مثل آدم‌ها در حال حرف زدن است! تفاوتی با الان ندارد! سی ام جون است! دوستی قدیمی را در فرودگاه ملاقات می‌کنم! مدام سوال می‌کند! می‌خواهد از وضعیت من سر در بیاورد! غیرممکن است! من نانوشتنی هستم! نافهمیدنی! درست مثل الان! ذهن من در حال تحلیل است! در حال تخیل! می‌خواهد از آینده سر در بیاورد! غیرممکن است!

بیست سال تحصیل!

 بیست سال تحصیل! *** من هم مثل خیلی های دیگر از جمله دخترم تارا؛ افتادم در سیستم آموزشی!  حدود بیست سال از کودکی و جوانی من در سیستم آموزشی گذشت!  با این که آرزو میکنم ای کاش در طبیعتِ یک دهات و دور از تحصیلات زندگی می‌کردم اما لازم بود این اتفاق بیافتد! تا بالاخره بفهمم تحصیلات چیست! ذهن چیست! حافظه چیست! من مهد کودک نرفتم چون نیازی نبود. در خانه پیش مادر و خواهر و برادرهایم ماندم. در شش سالگی حدودای مرگ پدرم؛ با اشتیاق به کلاس اول رفتم!  دست به سینه نشستم و کچل کردم و موهایم هم توسط ناظم قیچی شد! شلنگ و خط کش کف دست و خودکار لای انگشت را هم اندکی تجربه کردم! اخراج از کلاس و دعوای آخر زنگ و زنگ ورزش و علوم و هنر و دینی و قرآن و ریاضیات و جبر و هندسه و مثلثات و کنکور را هم تجربه کردم!  ترم و انتخاب واحد و دختربازی و حذفِ واحد و پاس کردن با ده دوازده را هم در دانشگاه شریف تجربه کردم!  دوست دختر بازی و خواستگاری و ازدواج و بچه‌دار شدن و مهاجرت و سرمایه گذاری و خانه خریدن و قسط و وام و جدایی را هم تا حدودی تجربه کردم!  تمام اینها بود که الان نشستم کنار ساحلی جنگلی کنار اقیانوس آرام و دارم

نماز با خرچنگ!

تصویر
 نماز با خرچنگ! *** تقریباً دو روز در راه بودیم. حدوداً در مرکز جزیره ونکوور بعد از چند ساعت رانندگی در جاده‌های خاکی و چند بار آبتنی در رودخانه و دریاچه رسیدیم به یک جایی که یک نفر کمپ کرده بود. جایی در قلب طبیعت و در منتهاالیه اقیانوس آرام!  من هم در نوک پیشرفتگی اقیانوس آرام در جزیره ونکوور نشسته‌ام!  هیچ دسترسی اینترنتی نیست و احتمالا چند روز دیگر بتوانم این نوشته را آپلود کنم.  این کلمات در برابر آنچه در طبیعت هست چیزهایی خنده‌دار و مسخره به نظر می‌رسند.  امروز صبح که در کنار صخره های ساحل قدم می‌زدم سنگهای عجیب و گیاهان عجیب و هزاران گونه موجود زنده‌ی دریایی و خشکی و گیاهی و صدف ها را دیدم!  خرچنگ ها معمولا فرار می‌کردند اما یکهو یک خرچنگ دیدم که با موج‌های دریا تکان می‌خورد لمس و بی حرکت!  با یک صدف و با احتیاط برداشتم دیدم کاملاً بی حرکت است. انگار تکان نمی‌خورد.  اما هنوز هم با کمی ترس یا احترام نگاهش میکردم. محو شکل و نحوه‌ی طراحی آن شدم. چند تایی عکس گرفتم و زیر و رویش را نگاه کردم. مفصل های عجیب در هشت پا! سیستم اسکلت خارجی که تاشو هم هست. دو دست قوی. چشم ها و دهان!  موجودی

جلسه‌ی کامیونیتی- ۵ تیر ١۴٠٢

 جلسه‌ی کامیونیتی- ۵ تیر ١۴٠٢ *** مدتی است با دو نفر دیگر از دوستانی که در مسیر تغییر و رشد هستند در مورد ایجاد یک کامیونیتی صحبت میکنیم. امروز یک جلسه‌ی حضوری داریم.  اینجا در حال مرتب سازی ذهن و ساختن این جلسه هستم! در حضور خوانندگان احتمالی این نوشته! باب که در مسیر طبیعت و یوگاست و هر دو را به خوبی درک کرده. او زمینی پیدا کرده و روی آن کار می‌کند! او احساس مسوولیت جهانی را که از یوگا دریافت کرده در تهیه غذا نجات خاک ارتباط با زمین و طبیعت و کشاورزی یافته است. او هر روز در این مسیر حرکت می‌کند! با کشاورزی و شییر کردن زمین با دیگران! فاب (اسم مستعار) در مسیر خودآگاهی تجربیات سخت و ارزشمندی داشته و در این مسیر می‌خواهد به دیگرانی که در همان مسیرهای سخت خود آگاهی و شفایابی هستند کمک کند.  فاب در رابطه‌ای هست که می‌خواهد از پارنترش حمایت کند و چه بسا در این مسیر با او همراه شود! او تعلیماتی از عرفان ایرانی و بومی آمریکای شمالی را می‌خواهد به دیگران عرضه کند! من هم که معرف حضور هستم!  دیوانه ای که لخت و عور می‌نویسد!  در مسیر یوگا در حال حل کردن کارما های گذشته است!  لحظه به لحظه!  نمی‌د

سقفی بعد از ده روز- دریافت عشق

تصویر
 سقفی بعد از ده روز- دریافت عشق *** ده روزی می‌شود که زیر سقف شیشه‌ای ماشین می‌خوابم! این بار اما زیر سقف می‌نویسم!  سقف ماشین تماما شیشه است و معمولاً چون نزدیک درختان کمپ می‌کنم صبح ها با منظره‌ای پر از برگ بیدار می‌شوم. این بار اما زیر سقف می‌نویسم. به محبت دوستی دعوت شدم.  با هم در تپه‌ای جنگلی قدم زدیم و از اکهارت و سادگورو و رامانا ماهارشی و اوشو و مولانا و حافظ گفتیم و این نام ها و یادهای پربرکت را به خاطر آوردیم. از ترس ها گفتیم و از عشق ها! از توکل و از اعتماد! و از عشق!  این بار که زیر سقفی هستم اما بعد از خوردن و خوابیدن چیزی داشتم برای نوشتن!  در فرهنگ مهمان نوازی ایرانی که باشی باید تمرین کنی پذیرا باشی. پذیرای عشقی سرشار!  من هم ساعاتی در این محبت ایرانی و مهمان نوازی ایرانی بودم. آن هم در جزیره‌ای دور از ایران! ایده‌ای داشتم و آن توانایی دریافت عشق بود!  کاری که بلد نبودم!  کاری که بلد نیستیم!  عشق همیشه هست!  این ما هستیم که لیاقت دریافت عشق را نداریم. تنها کاری که باید بکنیم این است که خودمان را لایق دریافت عشق کنیم!  کنار برویم و بگذاریم عشق کارش را بکند! کمی کمتر توه

برای تارا- جشن فارغ‌التحصیلی!

 برای تارا- جشن فارغ‌التحصیلی! *** قبل تر ها نوشته‌هایی تحت عنوان برای تارا داشتم.  https://www.unwritable.net/search/label/تارا?m=1 حالا از این به بعد می‌خواهم کمی عنوان را تغییر بدهم! این بار می‌گویم برای تمام کودکان! و تمام آدم بزرگ ها! و تمام هستی!  چرا؟ تارای عزیزم! در یوگا یاد گرفتم که هیچ مرزی نگذارم! پس مرزی برای تو هم نمی‌گذارم. تو را از تمام کودکان دنیا جدا نمی‌کنم. تو را از تمام هستی جدا نمی‌کنم!  حتی با ساختن یک مرز بیولوژیکی چیزی یه عنوان خانواده هم در ذهن خودم و تو درست نمی‌کنم! من یکی از هزارن پدر روی زمین هستم! تو هم یکی از هزاران فرزند روی زمین هستی! اما داستان چیست؟  الان که این‌ها را می‌نویسم مادرت تو را به خانه‌ی خودش برده. در آن خانه پدر فقط یک میهمان است! فقط گاهی پدرت را دعوت می‌کند تا با تو بازی کند!  پس اینجا یک مرز هست!  مرز دیوارهای خانه‌های بتنی! مرزهای خطرناک تر اما مرزهای ذهنی است!  مرز ذهنی است که باعث می‌شود یک آمریکایی بمب اتم بیاندازد روی میلیون ها ژاپنی! آمریکایی و ژاپنی هر دو مرز ذهنی است! هویت های پوچ ذهنی! ذهن انسان مدام در حال مرز کشیدن و تحلیل و

اعتماد و بخشش

 اعتماد و بخشش *** خواستم با دوستی یک حساب جدید باز کنم! منظور یک صفحه برای انجام حسابهای مالی است. یعنی یک ستون که طلب و بدهی های مالی را با هم انجام بدهیم. ناچارا اگر در این دنیا زندگی کنی با هزاران نفر حساب مالی پیدا میکنی!  من هم از روزی که به این دنیا آمدم با بسیاری درگیر حساب و کتاب مالی شدم.  اما بعد از توافقات اولیه به این نتیجه رسیدم که دو چیز پیش نیاز هر حساب مشترکی است. اعتماد و بخشش! ببینیم این دو کلمه چه معنایی دارند!  شاید در نگاه اول معنی عمومی و مرسوم این دو کلمه برایتان تداعی بشود. اما منظورم معنایی عمیق تر است. برای این دو کلمه که شاید بارها هم استفاده کرده باشیم معنایی عمیق تر هم وجود دارد.  ببینید من اینجا از کلمات برای انتقال معانی استفاده میکنم. ولی معانی در جایی عمیق تر از کلمات وجود دارند. معانی ابتدا در آگاهی ما ایجاد میشوند و بعد کلماتی را برای اشاره به آن معانی میسازیم.  هر گروهی هم زبان خودشان را برای نشانه رفتن به آن معانی می‌سازند.  این دو کلمه هم مستثنی نیستند.  سعی میکنم به مفهومی که در آگاهی من از این دو کلمه در نظرم بود اینجا اشاره کنم.  اعتماد یعنی اط

تاثیر بیرون روی درون!

 تاثیر بیرون روی درون! *** شاید تا به حال بدانید که در حال یک آزمایش هستم. آزمایش تاثیر بیرون روی درون! اما این یعنی چه؟ الان دارم امتحان میکنم که تغییرات در محیط بیرون چه تاثیری روی حال و وضعیت درونی من دارد. مثلاً نداشتن خانه! چون اولین محیط بیرونی برای ما شاید همان خانه باشد!  ببینید اگر دنیا را به دو قسمت بیرون و درون تقسیم کنیم یک اصلی وجود دارد. آن اصل این است که دنیای بیرون ابتدا باید از طریق حواس وارد سیستم عصبی ما بشود و بعد ما می‌توانیم آن را درک کنیم.  یعنی تمام دنیای بیرون ابتدا باید وارد دنیای درونی ما بشود و بعد می‌تواند درک شود.  پس در نهایت آنچه در درک ما می‌آید و تفسیر می‌شود تماماً در درون ماست.  حال اگر روی این دنیای درونی اشراف داشته باشی و بتوانی آن را کنترل کنی در واقع تمام آنچه در درک تو می‌آید را در دست کنترل خودت گرفتی.  البته این کار نیاز به تمرین و مراقبه های فراوان دارد. مراقبه شاید به سادگی درون-نگری باشد. وقتی درون را مشاهده کنی سازوکار آن تحت نظارت تو قرار می‌گیرد.  شرح و تفسیر و حتی تأثیر اتفاقات بیرونی هم تحت کنترل تو می‌شود!  این حالت مثلاً در داستان ا

هزینه‌ها به نسبت درآمد با حق پس‌انداز!

 هزینه‌ها به نسبت درآمد با حق پس‌انداز! *** بعد از حدود هفت سال رابطه و مقاومت های من در مورد ازدواج؛ بالاخره به خاطر شرایط اجتماعی برای با هم بودن داشتیم به ازدواج فکر می‌کردیم.  کتابی بود به نام سوالاتی که قبل از ازدواج باید پاسخ بدهید! یک قسمت کتاب درمورد مسایل اقتصادی بود! یادم هست آن زمان با همان عقل و دانش آن موقع به عنوان بالا رسیدیم!  اما در عمل فراتر عمل کردیم. در عمل در طول ده دوازده سال حداقل من هیچگاه حساب و کتاب نکردم. اگر می‌خواستیم به جمله‌ی بالا عمل کنیم بایستی هرروز هزینه و درآمد ها را حساب می‌کردیم!  الان خوشحال و راضی هستم که این کار را نکردم. برای من این کار خنده‌دار بود. مثل این بود که مثلاً دونفر سر سفره مشغول غذا خوردن باشند و از مصاحبت هم لذت ببرند ولی یکی حواسش به شمردن لقمه‌های طرف مقابل باشد! چنین شخصی قطعا کمتر از غذاخوردن و مصاحبت لذت خواهد برد.  آنچه در عمل انجام دادم محاسبه نکردن بود!  لایحتسب بود!  «ِ وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجا ِ وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ با

خانه چیست؟

تصویر
 خانه چیست؟ *** منظورم معنای لغوی نیست! بلکه مفهوم خانه است!  خانه جایی است که نیازهای مربوط به بقا در آن پاسخ داده میشود. نیاز به سرپناه و غذا و نظافت و غیره.  در نگاهی کمی عمیق‌تر خانه محل آرامش است!  اما آرامش در کجا ایجاد می‌شود؟ آرامش در کجا از بین می‌رود؟ جواب درون است. آرامش در درون ما ایجاد می‌شود و دز درون ما هم از بین می‌رود! اگر آگاه نباشیم و حواسمان نباشد! اگر توجه مان را تربیت نکرده باشیم! اگر توجه پراکنده داشته‌ باشیم!  حال اگر آرامش را بتوانی در درونت پیدا کنی نیاز تو به مسایل مربوط به بدن و بقا خیلی کم میشود! آرامش را هم که داری! پس عملاً نیازی به خانه‌ی فیزیکی نداری!  تو خانه‌ی اصلی را یافته‌ای!  خانه‌ی اصلی جایی است درون تو! خانه‌ی اصلی نانوشتنی است! خانه‌ی اصلی جایی است که نهایت آرامش آنجاست!  نهایت انرژی هم آنجاست.  آن خانه جمع تمام نقیض هاست!  جمع تمام خوبیها است.  جمع تمام مفهوم هاست! جمع تمام آنچه هست و نیست!  بیشتر حیوانات خانه ندارند! خانه‌های موقتی شاید! خانه‌ای برای خواب زمستانی یا برای محافظت از تخم و جوجه!  اما حیوانات به خانه وابسته نمی‌شوند! در آن خودشان

مراقبه در سفر

تصویر
 مراقبه در سفر *** حدود چهار پنج روزی است که در سفرم. به خاطر سخت تر شدن پروسه‌های مربوط به بقا کمی تغییر در زندگی ام بوجود آمده.  اصولاً کار ذهن و ایگو حفظ حالت بقاء است. وقتی پروسه‌های مربوط به بقا مسأله باشد ذهن و ایگو فعال‌تر می‌شوند.  پروسه‌های مربوط به بقا شامل سرپناه و خورد و خوراک و خواب و دستشویی و حمام و سرما و گرما و نظافت و غیره است.  وقتی ذهن فعال باشد ترس و آینده حتماً حضور پیدا می‌کنند.  وقتی بقاء هنوز مسأله باشد کمتر می‌شود به مراقبه های کلاسیک مثل یوگا و مدیتیشن پرداخت. وقتی در آپارتمان خودم بودم صبح ها بعد از دوش گرم و سرد به محل یوگا میرفتم و مراقبه و یوگا را انجام می‌دادم.  اما دوش گرفتن و خوابیدن و دستشویی رفتن و نظافت در سفر کمی سخت تر است و در نتیجه رسیدن به مرحله‌ی مراقبه کمی دشوارتر.  اما تجربه‌ی این بود که مراقبه‌ی دیگری برایم بوجود آمد. و آن مشاهده‌ی همین پدیده ی ذهن و بقا بود.  ذهن را مشاهده می‌کنم وقتی  من را از آینده می‌ترساند! مثلاً می‌گوید چقدر می‌توانی در سفر باشی!  قطعا همیشه نخواهی توانست!  یا می‌گوید تو قربانی این شرایط سخت هستی! می‌خواهد تلقین کند ک

سفر در شهر خود-شب دوم

 سفر در شهر خود *** شب دوم در پارک. ساعت سه صبح.  مسافرت در ونکوور!  حدود ده سال پیش به این شهر سفر کردم. آن زمان مسافر بودم. بعد از ده سال دوباره حس مسافر را دارم.  ماندن در هرجا یک بدی دارد! کم کم یادت می‌رود که مسافری!  مسافر می‌داند موقتی است. می‌داند باید برود اما مقیم نمی‌داند. مقیم فکر می‌کند ابدی است! از آینده می‌خورد! قرارهای چند ساله می‌بندد! وام‌های بلند مدت!  حالا دوباره تصمیم گرفتم در شهر خودم مسافر باشم!  شهر خودم!  احساس مالکیت هم حس دیگری است که یکجا نشینی برایت می‌آورد.  سفر در شهر ونکوور و کمپ کردن در تسلا در هوای تابستانی این شهر نوعی آرزو و زندگی رویایی است!  اما رویاها همه مربوط به ذهن هستند!  وقتی ده سال در یک شهر بمانی آنجا دوست پیدا می‌کنی بچه به دنیا می‌آوری و ریشه میدوانی! بعد وقتی دوباره در آنجا مسافر بشوی این ریشه‌ها را باید بکنی! کندن این ریشه ها درد دارد!  ریشه‌های ذهنی کندنش درد دارد! در یوگا شاخه‌ای هست به نام عدم وابستکی!  وابستگی یعنی همین ریشه‌ها! سفر همیشه خوب است!  سفر رفتن در شهر خود عالی است!  میفهمی کجا ریشه دواندی! ریشه های اضافی وابستگی را می‌ک

اعتماد

 اعتماد *** در این مسیر به تدریج معانی را از نو درک می‌کنی. تمام مفاهیم در یک نقطه همگرا می‌شوند. یک نقطه‌ی نانوشتنی.  مثلاً مفهوم اعتماد.  اگر به آن مفهوم نانوشتنی اعتماد نکنی به هیچکس نمی‌توانی اعتماد کنی.  اگر  به جهان به خدا به کائنات به طبیعت به زندگی به هر چه که در کلمه نمی گنجد اگر به او اعتماد نکنی به هیچکس اعتماد نخواهی داشت.  اگر به او اعتماد نکنی به خودت هم اعتماد نخواهی کرد.  تو همیشه موجودی تنها و متوهم باقی خواهی ماند.  به روح هوشمند جهان اعتماد کن! به همه اعتماد کن! به معجزه اعتماد کن! به لحظه اعتماد کن!

ضمیمه‌ی چک- پایان پروژه‌ی ۵ ساله

 ضمیمه‌ی چک- پایان پروژه‌ی ۵ ساله *** این یادداشت قراربود ضمیمه‌ی چکی باشد. چکی که نشان دهنده‌ی پایان یک پروژه‌ی پنج ساله است.  حدود پنج و نیم سال پیش این پروژه‌ی خرید یک آپارتمان کلید خورد.  حالا که پایان کار است حسی از قدردانی در من بوجود آمد که سعی می‌کنم مقداری از آن را در کلمات بیاورم.  نوشته‌‌های «بفروشم یا نه» و سه نوشته‌ی «٩ روز تا آزادی» و «۵ روز تا آزادی» و «١ روز تا آزادی» و «تا اطلاع ثانوی معنویت تعطیل» مرتبط به این موضوع اند.  یاشار عزیز که با حس حمایتگری و هوشمندی ذاتی در ابتدای راه کمک و مشاور من بود.  سعیده‌ی عزیز که در تمام سختی ها و پستی و بلندی‌های این چند سال همراه من ماند و تا روز آخر هرچه در توان داشت انجام داد. قطعا بدون حضور فیزیکی و معنوی سعیده این کار برای من غیرممکن بود.  احسان عزیز که مثل پدری توانا و دلسوز ما را با راهنمایی های ارزشمند خودش در این پروژه به سرانجام رساند.  تمام دوستان و همکاران دیگر هم که شاید نامشان اینجا نباشد هرکدام در حد توان به من کمک کردند. امیدوارم این همکاری موجب برکت و خیر برایشان باشد.  دخترم تارا در امنیت این خانه رشد کرد و

سفر کمپینگ - شب اول

 سفر کمپینگ - شب اول *** حدود ٢٢ ساعت است که درست نخوابیده ام. علتش بالازدن انرژی شاید باشد ولی ذهنم به شدت فعال شده و این نوشته در راستای نظم بخشیدن به ذهن است.  امروز مابقی وسایل را بین سه دوست تقسیم کردم و خانه را خوشگل و تمیز تحویل صاحب جدید دادم. یک پروژه‌ی حدوداً شش ساله که از قبل از تولد دخترم شروع شده بود امروز تمام شد.  وسایل لازم را در ماشین گذاشتم و راهی اولین شب شدم. تخت خواب ماشین بسیار راحت است و سیستم کمپینگ ماشین هم کاملاً برای این کار طراحی شده و کار را بسیار راحت می‌کند.  امروز دو سری یوگای عالی داشتم و تغذیه‌ام هم کم و تقریباً فقط میوه بود.  گاهی کمی سختی ظاهری؛ انرژی آدم را چند برابر می‌کند. در چهل روز گذشته شمارش معکوس برای فروش و تحویل خانه شروع شده بود و بالاخره کار در نهایت دقت و تمیزی انجام شد!  حالا ماجراهای بعدی در راه است و هیجان و انرژی خیلی بالایی دارم.  ایده‌ها و گزینه‌های زیادی در ذهنم هست.  البته همراه با این آزادی کمی هم اضطراب هست.  همان اضطراب آینده و تصور عدم راحتی در آینده!  در این سفر نیاز به مراقبه های زیاد دارم. ذهن و احساسات ام به شدت فعال شده

تا اطلاع ثانوی معنویت تعطیل!

 تا اطلاع ثانوی معنویت تعطیل! *** امروز صبح بیدار شدنم کمی متفاوت بود! راس ساعت سه!   نسبتاً خواب خوبی داشتم اما به محض بیدار شدن فهمیدم امشب باید به فکر جایی برای خوابیدن باشم! زندگی کردن روز به روز همین می‌شود!  بلافاصله شروع کردم به چک کردن سایت‌ها برای هتل و محل اقامت! اینجا تابستان ها خیلی روزها بلند است و تقاضای اقامت بالا! بلیط های هواپیما را هم چک کردم!  مسابقه بقا شروع شد!  مسابقه‌ای که تقریباً در کل آمریکای شمالی و شاید دنیا در جریان باشد! یعنی دویدن برای زندگی کردن در حد بقاء! دویدن برای پیدا کردن سرپناه و غذا!  و در نهایت دویدن برای کمی لوکس تر کردن سرپناه و غذا! این یعنی تلاش برای بقاء! و وقتی در این سطح باشی معنویت هیچ معنی ای برایت ندارد!  حرف زدن از معنویت خنده‌دار و دروغ به نظر می‌رسد. وقتی مدام در حالت ترس از آینده و ترس برای بقاء باشی تقریباً مثل تمام حیوانات می‌شوی! اولویت اول تو می‌شود غذا و خواب! پاسخ دادن به نیازهای اولیه و فیزیولوژیکی بدن!  حس های اضطراب و ترس از آینده به شدت فعال می‌شوند و غریزه های اولیه حیاتی برای ادامه‌ی حیات.  و درست وقتی که در ترس باشی معن

١ روز تا آزادی- مالکیت

 ١ روز تا آزادی- مالکیت *** امروز اسم من از روی این خانه‌ای که در آن هستم پاک می‌شود و اسم شخص دیگری نوشته می‌شود. در یک جا یک کاغذی هست یا یک سری الکترون که در حافظه‌ی بانک اطلاعاتی سازمان ثبت اسناد و املاک است. تا پایان امروز جوهر پرینتر ها یا الکترون ها کمی جابجا می‌شوند! و با همین سرعت مالک این واحد مسکونی عوض می‌شود!  مالکیت مفهومی است که ما ساخته‌ایم.  وقتی به دنیا می‌آییم یک اسم بر ما میگذارند. کم کم اسم ما را به اشیاء و زمین نسبت میدهند و بعد هم پاک می‌کنند.  بعضی اسم تو را به پدر و مادر و بعضی به حرفه و شهر و کشورت متصل می‌کنند.  سازمان های اجتماعی و حکومت ها حتماً اسم شما را به یک آدرس متصل باید بکنند. چون می‌خواهند تو را کنترل کنند و برای کنترل شدن باید جای ثابتی داشته باشی! نام! نام پدر! آدرس! این سه در هر فرمی ثابت است.  هرسه ساخته و پرداخته‌ی ذهن انسان‌ها ست. هیچکدام ارزش و اصالت واقعی ندارد.  اصالت واقعی فقط همان زندگی و تجربه‌ی تو از زندگی است. همین! و در این زندگی و تجربه اش من و تو با سگ و گربه و تمام موجودات مشترکیم.  آنچه بدیهی است این است که این تجربه‌ی زندگی از در

قمارِخوب!

 قمارِخوب! *** همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر همه غوطه‌ها بخوردی همه کارها بکردی منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی بِشِنو از این محاسب عدد و شمار دیگر تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر خُنُک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش بِنَماند هیچش اِلّا هوس قمار دیگر تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی نه چو روسپی که هر شب کشد او بیار دیگر نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس بُوَدش ز هر حریفی طرب و خمار دیگر همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر که اگر بتان چنین‌اند ز شه تو خوشه چینند نَبُدست مرغ جان را به جز او مطار دیگر قمار خوب قماری است که کامل ببازی!  قماربازِ ترسو بدرد نمی‌خورد. قمار خوب قماری است که کامل ببازی! هر آنچه داری ببازی!  آن وقت خوب میفهمی که از اول هم هیچ نداشتی!  تو از اول باخته بودی!  در این لُختی و در این باخت؛ دیگر ترسی نداری!  چیزی برای ترسیدن نداری!  چیزی برای باختن نداری!  هوس قماری دیگر داری با آنکه می‌دانی هیچ نداری!  یک قمار دیگر!  ی

معامله یا عشق؟

 معامله یا عشق؟ *** اول ببینیم این عنوان چه معنایی دارد. معامله یا ترنزکشن همان بده بستان است!  خیلی ها معتقدند دنیا دنیای بده-بستان است. Give and take. بازار بر این اساس است. چیزی می‌دهی و چیزی می‌گیری!  بازار پر است از ترازو! ترازوهایی که میزان بده و بستان تو را می‌سنجند. ذهن بازاری هم مدام در حال سنجیدن است. ذهن بازاری مدام در حال مقایسه و محاسبه است!  مثلاً مدام می‌گویی اینقدر میدهم و در ازایش اینقدر می‌گیرم! واحد سنجش برای چیزهای مادی پول است! اما کم کم این داستان معامله گسترس پیدا می‌کند. تا جایی که می‌خواهی همه چیز را معامله ببینی! همه چیز را بسنجی! اما این داستانِ سنجش و بده بستان یک جایی به دیوار می‌خورد!  مثلاً جان انسان قابل اندازه‌گیری نیست اما می‌خواهند برایش قیمت بگذارند!  اکسیژن؛ آب؛ درخت؛ زمین. اینها هم قابل معامله نیست! اما می‌خواهند برایش قیمت بگذارند!  بعد می‌رسی به عشق! می‌رسی به آغوش مادر! شیر مادر! اینها چند است؟  می‌رسی به مرام به معرفت! به خود عشق! اینها را چطوری اندازه‌گیری میکنی؟  دل خوش سیری چند؟  لحظه چقدر می‌ارزد؟  خورشید نوروگرمایش را چند حساب می‌کند؟  زمی

معرفی نکننده!

 معرفی نکننده! *** دوستان عزیزی می‌خواهند که خودم را معرفی کنم. قبلاً به انگلیسی این داستان را نوشته بودم. حالا همان ماجرا را به فارسی و در فرهنگ ایرانی می‌نویسم.  خودت را معرفی کن https://www.unwritable.net/2021/04/blog-post_9.html اگر قرار باشد معرفی بشوم دوست دارم فقط یک کلمه باشد!  «نویسنده! » البته نه منظور نویسنده‌ی کلاسیک!  بلکه نویسنده‌ی این سطور.  «نویسنده‌ی نانوشتنی»  شاید بهتر باشد! Writer of the Unwritable.net خیلی بهتر است که اصلاً معرفی نشوم! چرا؟  اولا اینکه خود همین یک معرفی است!  یعنی کسی که نمی‌خواست معرفی بشود!  معرفی نکننده!  و این قطعا سوالی در ذهن مخاطب ایجاد می‌کند که چرا! چرا یک کارساده؛ اینقدر باید پیچیده بشود؟ چرا برای یک معرفی ساده اینقدر داستان پردازی می‌کنم؟ خوب داستان پردازی کارِ یک نویسنده است دیگر!  اما جواب! می‌دانم این روزها آدمها کم صبر هستند! مثل خود من!  خوب؛  آدمها خودشان را با چیزهای مختلفی می‌شناسند و می‌شناسانند!  پس اول باید خودمان را بشناسیم تا بتوانیم به دیگران بشناسانیم!  اینجا می‌رسیم به سوال جاودانه‌ی «من کیستم!» یک سری بدیهیات هست!  مثلاً

پذیرش کامل لحظه با مولانا

 پذیرش کامل لحظه با مولانا *** به محض پذیرش لحظه تنها در یک لحظه همه چیز درست می‌شود!  وقتی حال خودت را میپذیری. وقتی اضطراب را میپذیری. وقتی عدم قطعیت را میپذیری. وقتی لحظه را میپذیری. وقتی تنهایی را میپذیری. وقتی دلتنگی را میپذیری. وقتی غم را میپذیری. وقتی همه چیز را همان طور که هست میپذیری.  ناگهان تمام می‌شود.  رنج تمام می‌شود! و میفهمی این رنج هم خوب بود! رنجی که از دوست برسد نیکوست! عالی است! هر چه از دوست رسد نیکوست!  عاشق هر دو ضد می‌شوی!  چه رنج باشد چه لذت هر دو را میپذیری.  ای جفای تو ز دولت خوب‌تر و انتقام تو ز جان محبوب‌تر نار تو اینست نورت چون بود ماتم این، تا خود که سورت چون بود از حلاوتها که دارد جور تو وز لطافت کس نیابد غور تو نالم و ترسم که او باور کند وز کرم آن جور را کمتر کند عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد بوالعجب من عاشق این هر دو ضد والله ار زین خار در بستان شوم همچو بلبل زین سبب نالان شوم این عجب بلبل که بگشاید دهان تا خورد او خار را با گلستان این چه بلبل این نهنگ آتشیست جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست عاشق کلست و خود کلست او عاشق خویشست و عشق خویش‌جو

۵ روز تا آزادی! - دیوانگی

 ۵ روز تا آزادی! - دیوانگی *** ۵ روز مانده تا تحویل خانه. هنوز نه جایی اجاره کردم و نه بلیطم را خریدم. کِرمی در من هست که با این ترس مواجه شوم. ترس از آینده! ترس از حس های آینده! ترس از حس های بد در آینده!  دارم با ذهن و برنامه‌ریزی برای آینده آزمایش می‌کنم. و تا زمانی که هنوز ترسی هست از آن فرار نمی‌کنم! می‌روم در دل ترس بعد از آن طرف بیرون می‌آیم. فعلاً برنامه‌ این است!  «ترس از عدم راحتی در آینده»  این ترسی بوده که تا زمانی که یادم هست با من بوده. الان زمان مواجه شدن با آن است.  زیر مجموعه‌ی آن می‌شود ترس از نداشتن سرپناه! کما بیش در مسافرت ها با این ترس مواجه می‌شویم. مثلاً قبل از رفتن هتل و جای خواب را رزرو می‌کنیم و غیره. اما این‌بار در شهر خودم می‌خواهم کمی مسافرت کنم. شاید چند شهر این طرف و آن طرف.  این ترس دو قسمت دارد؛  اولی ترس از عدم راحتی فیزیکی مثلاً سخت تر شدن رفتن به دستشویی و دوش گرفتن و غذا خوردن و خوابیدن و شستن لباسها و غیره. این‌ها را در دسته‌ی امور مربوط به بقای فیزیکی میگذارم.  قسمت دوم ترس های روانی و اجتماعی است. یعنی ترس از خدشه دار شدن دید ذهنی ما نسبت به خود

فرمول اکهارت

 فرمول اکهارت *** فرمول اکهارت همیشه جواب می‌دهد. لحظه همیشه هست. ذهن و ایگو هم هست.  زمانهایی هست که در برخورد با آدم‌ها تحت تاثیر انرژی‌های مختلف قرار می‌گیرم. انگار از خود اصلی ام پرت می‌شوم. انگار دوباره درگیر ذهن و ایگو می‌شوم. وقتی با دیگران وقت میگذارنم فقط لحظاتی بدون آگاهی کافیست تا درگیر ایگوها بشوم!  ذهن شروع به مقایسه کند! شروع به قضاوت کند! شروع به تولید ترس کند.  بعد دوباره برمی‌گردم به تنهایی خودم. تنهایی که با اکهارت پر می‌کنم!  یا من و اکهارت دیوانه‌ایم یا این آدمهای معمولی!  آنچه اکهارت از آگاهی میگوید برایم ملموس است اما برای دیگران و خیلی ها او و من دیوانه‌ایم! در خلأ هستیم!  کافیست من هم فقط لحظه‌ای با ذهن خودم و عموم مردم هم راستا شوم! آنگاه خودم هم دیوانه به نظر می‌رسم.  اما لحظه‌ای بعد می‌فهمم فرمول‌های اکهارت درست بود. درست است. اکهارت لحظه و ایگو را و ذهن را خوب شناخته! اکهارت مرز دیوانگی را رد کرده!  می‌گوید با ایگوها ارتباط نگیر! امکانپذیر نیست! ایگو تو را هم به ترس و توهم و حقارت می‌کشد و واقعاً اینطوری می‌شود!  کسی که قربانی است نمی‌خواهد قربانی نباشد. او

٩ روز تا آزادی

 ٩ روز تا آزادی  *** خیلی دنبال کلمه گشتم! کلمه‌ای بهتر از آزادی پیدا نکردم. گزینه‌ها اینها بود!  آزادی از مکان  آزادی از خانه  آزادی از ترس راحتی  آزادی از ترس آینده  آزادی از ترس نداشتن راحتی در آینده  آزادی از قسط  آزادی از یکجا نشینی آزادی از چهار دیواری آزادی از زمان! زمان و مکان از نظر عرفان و فیزیک انیشتین یک چیز هستند. وقتی به یک مکان بچسبی ناخودآگاه به زمان هم می‌چسبی!  یکی از اولین کارهای مدرنیته یکجانشینی است! یادتان هست رضاشاه بنده خدا چقدر تلاش کرد تا عشایر را یکجانشین کند؟ وقتی یکجانشین باشی ناخودآگاه شروع می‌کنی به وابسته شدن! شروع می‌کنی به جمع کردن اشیاء و کم کم آنجا را تبدیل می‌کنی به قبرستان اشیاء و قبرستان خاطرات گذشته! وقتی یک‌جا بنشینی به آنجا وابسته می‌شوی!  آنجا می‌شود قلمروات  آنجا را مرزبندی میکنی بعد شهر و قانون و هزار و یک بند به پای خودت می‌زنی!  گاهی   هم   وام   می‌گیری   که   تا   سی   سال   کارکنی   و   قسطش   را   بدهی   تا   زمان   بازنشستگی !  اما اگر مثل عشایر یکجانشین نباشی آنگاه مثل رود در حرکتی! وقتی یکجا نشین باشی کمی راحتی بدست می‌آوری یک نوع ر

دوگانه‌ی نام زبان! Farsi یا Persian ؟

 دوگانه‌ی نام زبان! Farsi یا Persian ؟ *** دوستی مهمان من بود که اتفاقا فالوئر زیادی هم در شبکه‌های اجتماعی دارد. به دخترم که فارسی و انگلیسی را مسلط است گفت  ?Can you say something in Farsi     نگوییم Farsi  بگوییم Persian https://www.unwritable.net/2022/06/persian-not-farsi-please.html من هم که الان یک نام کردن زبان فارسی شده هدف و ماموریت زندگی ام از او پرسیدم When I speak in English with you; Do you speak French or Francese? Which one کمی مکث کرد! چون باهوش است فهمید اما می‌خواست جواب ندهد! خلاصه بعد از کلی کلنجار گفت Both! Both are correct!  بعد گفتم باشه قبول! هر دو یکی هستند! حالا این سوال رو جواب بده! I am your Brother or I am your Baradar کم کم داشت متوجه میشد که ناگهان گفت نه Farsi نام زبان است ولی Persian نام نژاد است!  قبلاً هم این استدلال را شنیده بودم! پس به او گفتم You can be English and speak English You can be French and Speak French You can be Portuguese and speak Portuguese و قس علی هذا!  بعد به او گفتم می‌دانی Farsi از کی زبان شد؟ چند صد سال نام نژاد و زبان ما در زب

منشأ بردگی در زمین

 منشأ بردگی در زمین *** بگذارید داستان را کمی ساده کنیم. زمینی را تصور کنید مثلاً صد هکتار. صد نفر هم در آن زمین زندگی میکنند. هر نفر یک هکتار دارد و از محصولات این زمین میخورد و زندگی می‌کند.  با این فرض که مساحت زمین ثابت است اگر جمعیت هم ثابت بماند تعادل حفظ می‌شود. یعنی همیشه صد نفر هستند و هر نفر یک هکتار دارد برای زندگی! از یک هکتار خودش غذا و سرپناه بدست می‌آورد و زندگی می‌کند و می‌میرد و می‌دهد به نفر بعدی!  حال فرض کنید به هر دلیلی تعادل به هم می‌خورد! مثلاً جمعیت می‌شود دویست نفر. یا در اثر زاد و ولد یا در اثر مهاجرت حالا دویست نفر می‌خواهند در همان صد هکتار زندگی کنند.  اما صد نفر اول هر کدام مالک یک هکتار بودند! این صد نفر اول حاضر نیستند زمینشان را با دیگری تقسیم کنند. اما به هرحال صد نفر جدید اینجا هستند! نه می‌خواهیم بکشیمشان نه بجنگیم! پس چه می‌کنیم؟  بله درست متوجه شدید! بردگی را اختراع می‌کنیم!  یعنی صد نفر اول به این توافق با صد نفر دوم می‌رسند که؛ اگر میخواهید روی زمین ما بمانید و زندگی کنید باید کاری که ما می‌گوییم را انجام بدهید!  مثلاً باید روزی ٨ ساعت کشاورزی کن