سفر در شهر خود-شب دوم

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 سفر در شهر خود

***

شب دوم در پارک. ساعت سه صبح. 

مسافرت در ونکوور! 

حدود ده سال پیش به این شهر سفر کردم. آن زمان مسافر بودم. بعد از ده سال دوباره حس مسافر را دارم. 

ماندن در هرجا یک بدی دارد! کم کم یادت می‌رود که مسافری! 

مسافر می‌داند موقتی است. می‌داند باید برود اما مقیم نمی‌داند. مقیم فکر می‌کند ابدی است! از آینده می‌خورد! قرارهای چند ساله می‌بندد! وام‌های بلند مدت! 

حالا دوباره تصمیم گرفتم در شهر خودم مسافر باشم! 

شهر خودم! 

احساس مالکیت هم حس دیگری است که یکجا نشینی برایت می‌آورد. 

سفر در شهر ونکوور و کمپ کردن در تسلا در هوای تابستانی این شهر نوعی آرزو و زندگی رویایی است! 

اما رویاها همه مربوط به ذهن هستند! 

وقتی ده سال در یک شهر بمانی آنجا دوست پیدا می‌کنی بچه به دنیا می‌آوری و ریشه میدوانی!

بعد وقتی دوباره در آنجا مسافر بشوی این ریشه‌ها را باید بکنی!

کندن این ریشه ها درد دارد! 

ریشه‌های ذهنی کندنش درد دارد!

در یوگا شاخه‌ای هست به نام عدم وابستکی! 

وابستگی یعنی همین ریشه‌ها!


سفر همیشه خوب است! 

سفر رفتن در شهر خود عالی است! 

میفهمی کجا ریشه دواندی!

ریشه های اضافی وابستگی را می‌کنی! 

وابستگی به شهر! 

وابستگی به خانواده!

وابستگی به روابط! 

وابستگی به همین ذهن!

وابستگی به همین نوشتن! 


نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین