پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئن, ۲۰۲۲

نویسنده؛ شاعر؛ هیچکدام

 نویسنده؛ شاعر؛ هیچکدام! --- نویسنده ای؟ شاعر؟ هردو! هیچکدام! گزینه‌ی درست را انتخاب کنید!  جواب این تست چهارگزینه‌ای هیچکدام است.  گاهی بعضی دوستان می‌پرسند که هستی و چه هستی! جواب این سوال مرا دیوانه می‌کند! شاید دیوانه بهترین تعریف باشد. برای ذهن جستجو گر تو؛ من قطعا یک دیوانه‌ام!  دیوانه تعریف خوبی است! رهایت می‌کند! هر تعریف عاقلانه ‌ی دیگری زندانی می‌سازد برای تو! چارچوبی می‌شود! تابوتی می‌شود! تابوتی که باید تا آخر عمر در آن بمیری!  مدتی است در فکر جمع کردن کاسه کوزه هایم هستم. اینجا زیاد حرافی کردم! از بساط پهن شده ام هر که می‌خواست چیزی بردارد تا حالا باید برداشته باشد! دیگر ماندن در این شهر کلمات شاید مناسب نباشد!  شاید به شهر صدا ها و نت ها رفتم.  شاید هم به شهر بدن! شاید به سکوت!  بهترین شهر همان سکوت است.  آنجا درگیر معاملات نیستی!  فروختن کلمات را دیگر زیاد انجام داده‌ام.  باید شغلم را عوض کنم!  سکوت فروختن بهترین کار است!  البته اگر کسی بخرد.  این روزها سکوت کمیاب است.  اگر هم باشد کمتر خریدار دارد.  سکوت فروختن اما بهترین کار است.  هرچه سکوت بفروشم مشتری هایم ساکت تر می

راز لحظه

  راز لحظه! — امروز میخواهم یک رازی را که تقریبا آشکار شده را بیشتر آشکار کنم! راز لحظه!  البته شاید خیلی راز نتوان گفت چون این اطلاعاتی که اینجا میخواهم بدهم را خودتان از قبل می‌دانید!  حتما شما هم تحت تعلیم آموزشهای مختلف بوده اید. آموزشهای مذهبی؛ اخلاقیات؛ عرفان و غیره. حتما شما هم تا حدودی به آنها فکر کرده اید و دیدید برای شماخیلی کار نمی کند پس بهتر است همین دنیا را بچسبیم. با خودتان گفته اید بهتر است همین لذتهای دست به نقد بدن را بچسبیم. بهتر است پول در بیاوریم تا بتوانیم برای خود و خانوادمان راحتی بخریم.کیفت زندگی مادی خودمان را افزایش دهیم. خانه ی بزرگتر. مهاجرت. ماشین لوکس تر. لباسهای لوکس. همه‌ی این چیزها را میتوان با پول خرید. پس برویم دنبال پول!  حتما گاهی افسرده شده‌اید. بعد به روانشناسی فکر کرده‌اید. شاید در جستجوی شادی بوده‌اید. شاید شادی را در رفاه و روابط پیدا کرده اید! شاید در سکس یا فود! در لذت های بدنی! تمام این لذتهای بدنی خوب است. اما آخر خط نیست. جایی تمام می‌شود و باید دنبال بهتر و بیشتر باشید! شاید کتابهای روانشناسی خوانده اید! سعی کردید مثبت فکر کنید! سعی کردی

کمک، توجه، مرکز جهان

 کمک، توجه، مرکز جهان! --- در کانادا آدم‌ها کمی از هم دورند. معمولاً همه‌ی روابط در داخل بیزینس تعریف می‌شود. از تولد تا مرگ. همه چیز در یک بیزینس است. آدمها تبدیل شده‌اند به کمپانی‌های کوچک! این وسط وقتی یک مورد استثنا پیدا می‌شود مثل گنج می‌ماند! کمیاب و زیبا.  دیروز شاهد بودم یک انسان توانست کمی حال انسان دیگری را خوب کند! فقط با کمی حضور. فقط با کمی انسانیت. کمی محبت. خیلی ساده!  قول دادم وارد جزییات نشوم پس نمی‌شوم!  فقط تا اینجا بگویم که اگر به کسی کمک کنی کمک به تمام جهان کرده‌ای. خود تو هم قسمتی از همان جهانی! پس کمک به دیگری در واقع کمک به خودت است!  بگذریم. متهم هستم به توجه طلبی! نوشتن برای جلب توجه! برای کلیک! برای وییو! متهم هستم به کیم کارداشیان بودن! متهم هستم به ایجاد ریالیتی شو! Reality Show  تا به حال ریالیتی شو خیلی ندیده‌ام! قسمت ریالیتی اش را دوست دارم؛ شو را نه! هر چیزی که رییل باشد یعنی واقعی خیلی هم خوب. تا وقتی که چیزی واقعی باشد چه بهتر که من آن را آشکار کنم! هرچه واقعیت آشکار تر شود توهم کنار می‌رود!  متهم شدم به این که مرکز جهانم! خوب هستم! من مرکز جهان خودم

در جستجوی شادی

 در جستجوی شادی --- با دوستی متین و قدیمی داشتیم از شادی می‌گفتیم. چه سعادتی که از شادی بگوییم و از شادی بنویسیم. قبلا کمی نوشته بودم در این لینک.  https://mymindflow.blogspot.com/2022/02/blog-post_84.html این بار بهتر دیدم بنشینیم پای صحبت سادگورو که از شادی می‌گوید و   خودش   یکی   از   شادترین   و   موثرترین   انسانهاست . ترجمه زیر اصل متن به سبب رعایت امانت آمده و قابل استفاده برای زیرنویس هست. اصل ویدیو هم در این لینک هست. https://youtu.be/IJB6tKZpZ-k Sadhguru: Now, we are thinking of happiness like it’s some kind of a commodity, سادگورو: امروزه ما از شادی به عنوان یک کالا یاد میکنیم.  0:14 or some kind of an attainment. No. یا گاهی از شادی به عنوان یک دستاورد یاد میکنیم. خیر! 0:19 When your life comes to ease, when you come to ease, زمانی که زندگی شما به صلح برسد. زمانی که به آسایش درونی برسید 0:24 happiness is a natural consequence. شادی یک نتیجه‌ی طبیعی آسایش درونی شما خواهد بود. 0:27 Coming to ease - what does it mean? There are many ways to look at this. رسیدن به آسایش دورنی

برده‌ی جنسی

 برده‌ی جنسی! --- آیا تو برده‌ی جنسی هستی؟ آیا من برده‌ی جنسی هستم؟ برده‌ی جنسی چیست؟اصلاً بردگی چیست؟ دوستی این کلید واژه را به سمت من پرتاب کرد و رفت! وقتی کسی بسته‌ای از انرژی به سمتم پرتاب می‌کند معمولاً گرسنه ام می‌شود! ناهار خوردم! خوابیدم! هنوز این واژه درونم رژه می‌رود! موسیقی می‌گذارم و با همین کمر نیمه نصفه سعی می‌کنم بنشینم تا بفهمم که برده‌ی جنسی چیست! از خودم می‌پرسم آیا من برده‌ی جنسی هستم؟ برده‌ی جنسی می‌خواهم؟ رابطه‌ی من با بردگی چیست؟ با جنسیت چیست؟ در همین شک ها و سوال‌ها به دنبال جواب هستم! اما مدتی است جواب ها را لیز می‌دهم بیرون! هر جوابی بیاید با شما هم درمیان می‌گذارم! با روح جمعی فارسی زبان جهان! شاید هم کل جهان! البته به کمک مترجم گوگل!  خوب برده کیست؟ برده کسی است که بدون تمایل درونی کاری را انجام می‌دهد! با اجبار بیرونی! مثلاً کسی با چماق بالای سرش ایستاده و از او بردگی می‌کشد! البته آنجا هم برده این حق انتخاب را دارد که بین بردگی و چماق یکی را انتخاب کند! انتخاب و آزادی هدیه‌ای از طبیعت به ماست! همیشه ما در حال انتخاب هستیم حتی اگر فکر کنیم برده‌ایم!  راستش

خدانگهدار عشق من! ای کمردرد

 خدانگهدار عشق من! ای کمردرد --- می‌بینم کم کم داری آماده می‌شوی که بروی. حدود سی درصد از دردهایت رفته است. احساس می‌کنم کم کم می‌خواهی بروی. ای کمردرد عزیزم.  حدود سه روز هست که اینجا بودی. از مهره های کمرم وارد شدی. حالا هم تصمیم گرفتی بروی.  «خیلی ممنونم. من هیچ شکایتی ندارم. » این جمله را از اکهارت آموختم. دیروز که باهم رفتیم بودیم بیمارستان داشتم اکهارت می‌دیدم.  دیروز سعیده پیشنهاد داد که از دکتر برای بدرقه کردن از تو کمک بگیریم. من هم بیکار بودم نمی‌دانستم چه کار کنم. یک سر رفتم بیرون. بعد رفتم بیمارستان. دو سه ساعتی منتظر ماندم. دکتر آمد و همانجا در راهروی بیمارستان یک گپ کوتاه زدیم. کمی از خصوصیات تو برایش گفتم. دکتر گفت صبر کن مهمانت خودش میرود. گفتم معجزه‌ای نداری که زودتر برود؟ گفت نه. برو تایلنول بخور و ادویل! گفتم ممنون. توی دلم گفتم سه ساعت نشستم که این را بشنوم! هشتاد تا فرم پر کردیم که دکتر بگوید برو صبر کن خودش میرود! این را که از اول می‌دانستم! یک وقت به دل نگیری. محض بیکاری رفتم دکتر. یک وقت فکر نکنی که میخواستم تو نباشی. ناراحت نشو.  الان که داری وسایلت را جمع می‌ک

کمردرد

 کمردرد --- دست و پنجه کردن با کمردرد داستانی دارد. اگر تا به حال نگرفته‌ای خوش به حالت. اما اگر گرفته‌ای شاید بهتر درک کنی.  این کمردرد سالی یکی دوبار سراغم می‌آید. الان هم از آن نسبتاً شدیدهایش است. معمولاً دو سه روزی طول می‌کشد. بعد خوب میشود. امروز روز سوم است. امیدوارم امروز روز آخر باشد. هیچ ارتباطی تا الان پیدا نکرده‌ام. گاهی با یک خم شدن نادرست. گاهی هم با یک سکس و گاهی با یک خودارضایی جرقه‌اش می‌خورد.  زیاد ربطی به تحرک و ورزش ندارد. گاهی ورزش کند ترش شاید بکند اما مطمئن نیستم. ربطش را به تغذیه هنوز نفهمیدم. بعضی‌ها می‌گویند غذاهای سرد باعث کمردرد است. راستش را بخواهی دکترها هم نمی‌دانند. علتش را کسی نمی‌داند. بهترین فرد برای فهمیدن علت خودم هستم.  دو سه تا قرص مسکن و شیاف دیکلوفناک را تست کردم. بیفایده بود. استراحت بیفایده است. کمی پیاده‌روی و بیرون رفتن بیفایده است.  دو سه مدل کرِم مالشی روی پوست هم جواب نداد.  این درد عاجزت می‌کند. تقریباً فلج. یعنی بین خوابیدن و نشستن را نمی‌توانی پر کنی. از نشستن تا ایستادن هم  نیم ساعتی کار داری.  گاهی هیچ پوزیشنی نیست. نه می‌توانی بنشین

آه ای کمردرد

 آه ای کمردرد! --- آه ای کمردرد. ممنون که چند ثانیه ساکت شدی تا من بتوانم بنویسم.  من از تو تشکر می‌کنم.  من مسوولیت تو را صد در صد برعهده می‌گیرم.  حتماً جایی راه را اشتباه رفته‌ام.  ممنونم که داری به من هشدار می‌دهی.  ممنونم که مرا کند کردی.  آه ای کمردرد! حتماً جایی راه را اشتباه رفته‌ام.  شاید پدرانم جایی اشتباه رفته باشند. اما دست آنها از دنیا کوتاه است. الان نوبت من است. نوبت درد کشیدن من است.  آه ای کمردرد! ممنونم که توجه مرا به خود جلب کردی.  تو ستون بدن من هستی.  اگر تو نبودی من همچنان درحال توهمات خودم بودم.  اگر تو نبودی من همچنان درحال دویدن های پوچ خودم بودم.  آه ای کمردرد من! ببخشید که هشدارهای تو را نادیده گرفتم.  سالهاست بی توجه ام به تو.  سالهاست به دنبال توهمات ذهنی خودم هستم!  سالهاست این‌طرف و آنطرف می‌دوم! بدون توجه به تو. بدون توجه به بدنم.  تو ستون اصلی بدن من هستی.  من حداقل در این چند سال زندگی تمام وزنم روی توست.  نمی‌دانم چرا و چه وقت می‌آیی.  اما هر وقت بیایی قدمت روی چشم.  حتی همین الان هم اگر آمدی من نوشتن های پراکنده‌ و حرافی هایم را قطع می‌کنم. تو فقط بط

سیزدهمین سال امضای کاغذ من و عشقم

 سیزدهمین سال! --- دیروز بود که احساس کردم کمی مهربان تر شده‌ای. کمی هم خوشگل تر شده بودی. اگر این کمردرد بگذارد که بنویسم. من که سعی داشتم نگاهم را بدزدم که کمتر مسحور زیبایی های زنانه‌ی تو بشوم یهو یک نوتیفیکیشن گرفتم! روی موبایلم نوشته بود: سالگرد ازدواج من و عشقم🌷💑💫 یاد شاهرخ افتادم و آن جلسه‌ای که با او داشتیم. یک جلسه‌ی سه نفره برای حل مشکلات زناشویی! یادمه که آن سال هم تاریخ ازدواج  یادم رفته بود. همان‌جا داخل جلسه روی تقویمم نوشتم که هر سال تکرار بشود. و کامپیوتر یادش نرفت. درست سر بزنگاه به من یادآوری کرد!  کامپیوتر ها با اعداد خوب هستند. من خیلی با اعداد خوب نیستم. ریاضی جزو درس‌های محبوبم نبود. فیزیک و شیمی را بیشتر دوست داشتم.  شاید ریاضی روی فیزیک و شیمی تاثیر داشته باشد! شاید به خاطر سیزدهمین سالگرد امضای کاغذ ازدواج است که احساس کردم کمی مهربان‌تر شده‌ای.  شاید هم نحسی عدد سیزده است که درست توی همین عدد سیزده هردو به باطل کردن آن کاغذ فکر می‌کنیم.  خلاصه بگویم! می‌دانم از سخنرانی های من خسته‌ای. البته من هنوز معتقدم که تو مثل اسمت سعیده هستی. یعنی دختر سعادتمند! شاید

نماز در زمین غصبی کانادا

 نماز در زمین غصبی کانادا --- یک هفته ای از اومدنم به ونکوور می‌گذره. روز اول یک خلأ در شکمم حس میکردم. بعد هم شروع کردم به خوردن غذاهای اینجا. انگار غذاهای اینجا بدنم رو سیر نمی‌کرد. سطح انرژی ام به شدت پایین اومد. میزان خوابم بالا رفته. و حالا کمردرد!  حدود یک ماه سفر با وسایل! نشست و برخاست در تاکسی و ریکشاو و اتوبوس و هواپیما! بارکشی و پیاده‌روی و یوگا! هیچکدام اینقدر باعث کمردرد نشد که خوابیدن توی خونه توی ونکوور کانادا!  نمی‌دانم! واقعیت را خوب نمی‌دانم! نمی‌دانم چرا! آیا این کمردرد من عصبی است یا فیزیکی! آیا مربوط به مشکلات درونی ام است یا مربوط به محیط بیرون!  نمی‌دانم! نمی‌دانم آیا سرزمین و مردم و انرژی آنها روی آدم اینقدر تاثیر دارد یا نه! حتی نمی‌دانم تمام این فکر ها توهم است یا نه! فقط می‌دانم هنوز با ونکوور کانادا کنار نیامده‌ام. می‌دانم امروز کمردرد خواهم داشت. باید با ملایمت با افکارم و جسمم برخورد کنم.  می‌دانم اینجا سرزمینی نسبتاً غصبی است. در زمانی نه چندان دور مهاجران وحشی اروپا که ادعای تمدن داشتند به اینجا حمله کردند! حیوانات و درختان و آدمها همه دچار شر آنها شدند.

پدر خوب، پدر بد

 پدر خوب، پدر بد! --- اتفاقی که دیروز افتاد! و ناگهان تمام ساختار ایگوی من لرزید! همین حالا هم کمی اعتراف کردنش برایم سخت است! اما قرارمان بر صداقت تمام بوده! پس این هم از داستان!  الان ساعت ١٢:٣٠ شب است و من سرحال و بیدار در حال نوشتن! هنوز شاید جت لگ باشم. با جت لگ بودن خودم کنار آمده‌ام. اتفاقی که دیروز افتاد هم ناشی از همین بود. شب قبلش اصلا نخوابیده بودم. روز یکی از دوستان آمد و چند ساعتی علی‌رغم خستگی و خواب‌آلودگی من با هم گپ زدیم و از زمین و زمان شکایت کردیم! بیشتر شکایتمان از کانادا بود و ونکوور! و آدم‌های ونکوور! حتماً حقیقی در این داستان هست ولی شکایت کردن مرام من نبوده! حداقل اینطوری سعی می‌کنم!  خلاصه یعد از رفتن دوستم تقریباً بعدازظهر بود که باید کمی می‌خوابیدم! خوابیدم! حدود ۴-۵ عصر بیدار شدم. چند تا تلفن تبلیغاتی بیدارم کرده بود و من موبایلم را سایلنت کردم. حدودای ۵ بیدار شدم و با خودم گفتم یک ربع دیگر می‌خوابم بعد می‌روم دنبال تارا. قبلاً سعیده با من چک می‌کرد! روز قبل به او گفته بودم با من نیازی نیست چک کنی! چشمتان روز بد نبیند! در عالم جت لگی درگیر خواب و خیالات شدم!

زن زنانگی زیبایی

 زن زنانگی زیبایی --- می‌خواستم از نیازهایم برای ازدواج بنویسم رسیدم به زن! رسیدم به زنانگی! رسیدم به زیبایی!  آری من به شدت به زن، به زیبایی و به زنانگی نیاز دارم.  من به زن نیاز دارم. اولین زن مادرم هست. مادری که از زنانگی او تغذیه کردم. از شکم و سینه هایش. از درون واژن او بیرون آمدم. کاملاً فیزیکی و مادی و جسمانی! بعدهم با لبهایم به سینه هایش چسبیدم. مکیدم و مکیدم. بوسیدم. خوردم و زندگی گرفتم.  شاید چهار پنج سالم بود که زخم زبان دیگران که خرس گنده نباید بغل مادرش برود من را به تدریج از بغل اولین زن زندگی ام جدا کرد! ده پانزده سالی در حسرت زن و زیبایی و زنانگی ماندم! با مشق و مدرسه مشغول شدم. سینه‌های بزرگ معلم دبستانم اما هنوز برای توجه ام و برای حافظه‌ام مثل آهنربا بود! چون هنوز سینه‌های بزرگ معلم کلاس پنجم از زیر مانتو یادم هست!  حدود بیست سالگی چند سال کم و بیش دوباره به بدن زنهایی دست یافتم.  بدن زنها همیشه برایم معجزه می‌نماید! شاید من مریضم اما حتی یک وجب از بدن زن می‌تواند چیزی را درون من روشن کند! یک انرژی! یک حرکت مادی یا معنوی! چیزی درونم به حرکت در می‌آید! درون شکمم شاید!

فرزند ناقص الخلقه-جوشن کبیر

 فرزند ناقص الخلقه-جوشن کبیر --- گاهی یک نوشته خودش مرتب و منظم در نهایت سادگی می‌آید! گاهی هم مثل این نوشته یک کودک ناقص‌الخلقه است. کودکی که هنوز معلوم نیست چه شکلی از کار درمی‌آید!  چند روزی در ونکوور گذشت. گروهی را دیدم که کندالینی بالا می‌آوردند! مسترشان گفت حرارت ات زیاد است! گفتم خوب! گفت باید حرارت بدن ات را کم کنی!  گفتم چند روزی است رابطه‌ی جنسی نداشته‌ام! کمی یوگای بدنی انجام داده‌ام! گفت فقط راه ما را برو! بقیه‌ را کنار بگذار!  در این چند روز وقتهایی که می‌توانستم با تارا کمی نزدیک شدم. اینجا نه تنها آدم بزرگ‌ها سرکارند بچه‌‌ی خودت را هم به سختی می‌توانی پیش خودت نگه داری! جامعه از تولد تا مرگ؛ وقتت را برنامه‌ریزی کرده! از یک جعبه به جعبه‌ی دیگر ! تا جعبه‌ی آخر که تابوت چوبی شیکی است که به آرامی در جعبه‌ای دیگر می‌گذارند تا زمین آلوده نشود! با سعیده کماکان در سکوت! کمی درگیر کارهای اقتصادی اداری! و کلنجار رفتن با این سرزمین جدید! از وقتی به ونکوور آمدم دلم برای غذاهای تازه و گیاهی مرکز یوگا تنگ شده.  این نوشتن های پراکنده هدفی ندارد! نوعی تخلیه‌ی روانی! در مورد روز پدر حرف

فضای مجازی

 فضای مجازی --- دوستی از فضای مجازی پرسید! نمی‌دانستم! دو سه روزی صبر کردم. تا الان که دیگر نتوانستم صبر کنم. از داخل وان حمام برایتان می‌نویسم! به یاد باباطاهر عریان! سعی می‌کنم عریان بنویسم!  خوب ببینیم فضای مجازی چیست!  فضای مجازی در برابر فضای حقیقی! ببینید من الان از داخل فضای مجازی برای شما می‌نویسم. شما هم از فضای مجازی این ها را می‌خوانید! فضای مجازی اینترنت! فضای مجازی قلم! فضای مجازی اندیشه و فکر!  پس فضای حقیقی کجاست؟ فضای حقیقی آنجایی است که این اشکال و حروف و کلمات تبدیل به معنی می‌شوند! آنجا جایی درون شماست! این کلمات آنجا تبدیل به معنی می‌شوند. معنی حقیقی! این حس و معنی که در لحظه تولید میشود درون من و درون شما دیگر مجازی نیست. حقیقی است. همانجایی که همیشه بوده و هست. چیزی نانوشتنی! اما من مجبورم از این فضای مجازی استفاده کنم برای نشانه رفتن به فضای حقیقی!  پس این فضای مجازی چیز اصیلی نیست. لازم نیست از آن بترسیم. یا از آن فرار کنیم. یا به آن بچسبیم!  این فضای مجازی که ادامه‌ی ذهن جمعی ماست مجموعه ای از تاثیرات ذهنی است. تاثیرات ذهنی می‌آیند و می‌روند. حقیقت جای دیگری اس

چگونه غُد نباشیم!- حل بحران هویت

 چگونه غُد نباشیم!- حل بحران هویت --- حتی دیکته‌ی غد رو مطمئن نبودم که قُد هست یا غد! خلاصه چون غد نیستم رفتم گوگل کردم. هردو استفاده شده ولی غالب غد هست! پس با غد میریم جلو!  راستش رو بخواهید من غد بودم. سالها هم با آدمهای غد زندگی کردم! پس دیگه فکر کنم موقع‌اش هست که یه چیزی در مورد غد بنویسم! اگر قسمت شد ایشالله غدیت خودم رو کنار بگذارم!  یه روز یه یارو مثلا ملانصرالدین داشت از تهران می‌رفت مشهد! پیاده! همون اوایل راه که از تهران کمی دور شده بود پاش گیر کرد و خورد زمین! بنده‌ی خدا تا خود مشهد سینه‌خیز رفت!  خوب این داستان یک آدم غد هست! حالا بیایید تحلیل اش کنیم! تحلیل شخصیتی از اون نوعی که روانشناس ها ساعتی فلان قدر می‌گیرند براتون انجام میدن!  توی قهرمان داستان ما چند تا المان هست!  ١- چسبیدن به گذشته ٢- مهم بودن قضاوت دیگران ٣- یادم رفت! شاید بحران هویت! حالا یک و دو رو بریم ببینیم چی میشه! اولین مورد مشخص در یک غد چسبیدن به گذشته هست. یعنی هرچی قبلاً بوده ادامه میدیم! با تمام قدرت! مثال! مثلا اجداد ما اینجوری بودند پس من ادامه میدم! مثلا قبلا من این کار و کردم پس ادامه میدم! مثل

مراقبه با کلمات-دستاورد سفر

 مراقبه با کلمات-دستاورد سفر --- چند روزی هست که از سفر برگشتم. امروز تقریباً روز سوم هست. یکی از چیزهایی که در مورد سفر دوست دارم حس زمانی هست که برمی‌گردی. وقتی برمی‌گردی به نقطه‌ی اول ظاهراً هیچ چیز تغییر نکرده اما تو تغییر کردی. یه حسی شبیه این که تو از محیط قبلی خودت جلو تر رفتی. محیط قبلی ثابت مونده ولی تو تجربیات جدیدی بدست آوردی.  توی این چند روز چندین نفر از من پرسیدند که «خوب دستاورد سفرت چی بود»! یا نتیجه‌ی سفرت چی بود! سوال جالبی بود که جواب دقیقی نداشتم.  راستش رو بخواهید زندگی دستاوردی نداره. حداقل دستاوردی که ذهن بتونه بفهمه نداره.  وقتی کسی می‌میره آدمها سعی می‌کنند دستاورد بسازند. مثلا میگن دستاوردش ساخت فلان مدرسه‌ی خیریه بود یا پرورش چند فرزند!  اما زندگی دستاوردی نداره که ذهن بتونه بفهمه یا توضیح بده یا اندازه گیری کنه.  زندگی یک تجربه هست.  هرچه تجربه درونی غنی تری داشته باشی زندگی غنی تری خواهی داشت.  سفر بیرونی هم  چون تو رو مجبور به سفری درونی می‌کنه باعث غنی شدن تجربه‌ی زندگی میشه!  دوست دیگری پرسید بهترین تجربه‌ی سفرت چی بوده! دوباره ردپای ذهن اینجاست. طبقه بن

ایران

  ایران --- نوشته‌های   مرتبط   با   ایران آنچه   بر   سر   ما   آمده دیکتاتوری  -  دانستن  -  سکوت لطفن   تکون   بخورید  ! یه   چیزی   واسه   افتخار   کردن برای   ایران موسیقی   سلام   فرمانده ! -  دلدادگی زندگی ِ   خوب سفرایران جنگجویان   طالبان   و   داعش   ما شناخت   جایی   که   در   آن   به   دنیا   آمدم   و   خودم دانستن   حقوق چه   باید   کرد؟ بالاخره   بازگشت ایرانی   ها   کاری   بکنید باز   جنگ