پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۲۴

از قربانی به مسئول

  از قربانی به مسئول *** فلانی پانزده سال است که پول من را نمیدهد. فلانی بچه‌ی بیولوژیکی ام را فقط در ۱۰ درصد مواقع به پدرش میدهد. فلانی جواب تلفن و ایمیل نمیدهد. فلانی بی‌ادبی و فحاشی میکند. فلانی عصبانی است. فلانی پشت سر من غیبت می‌کند. فلانی بدون دانش حرف میزند و قضاوت میکند. فلانی به کودکان ظلم میکند.   همینطور ادامه میدهیم تا بالا … فلانی اختلاس میکند. فلانی دیکتاتوری میکند. فلانی آدمها را دار میزند. فلانی تهدید اتمی میکند. فلانی جنگ راه می اندازد. فلانی تقلب میکند.  فلانی به مرد و زن ظلم میکند. فلانی جمهوری اسلامی است و پوتین است و ترامپ است و فاسد است و غیره. همینطور ادامه میدهیم تا برسیم به خود خدای ذهنی … فلان خدا جهانی ناعادلانه ساخته فلان خدا به ظالم ها بیشتر پول میدهد فلان خدا دعاهای من را مستجاب نمیکند فلان خدا بالاخره من را خواهد کشت! خوب من کیستم؟ در تمام سناریوهای بالا من قربانی هستم. من مظلوم هستم. من بی اختیار هستم. من بی مسوولیت هستم. یعنی چیزی و جایی بیرون من خراب است.  ذهن سعی میکند با مظلوم بودن, خودش را بالاتر بداند.  ذهن میخواهد دلیلی برای ناخشنودی برایت بتراشد.

مراقبۀ غذا

  مراقبهۀ غذا *** یک بازی شگفت انگیز باشکوه در زمین در جریان است. در علوم به آن می‌گفتند زنجیره غذایی. اما در واقعیت بسیار شگفت انگیز تر است.  تمام موجودات زنده و زمین با هم در ارتباط هستند. نوزاد انسان از سینه‌های مادر می‌مکد. غذا و انرژی و عشق و محبت را با هم دریافت می‌کند. این یک حلقه از زنجیر است.  اما مادر برای درست کردن شیر هزاران گیاه یا حیوان را خورده. گوسفند علف ها را خورده. بز گل ها را. درخت از خورشید نوشیده. زنبور گیاه را بارور کرده. قارچ تنه ی درخت ها را پوسانده.  خاک تبدیل به بدن آدم می‌شود.  و بدن آدم تبدیل به خاک.  این دو و تمام موجودات چه در دریا و چه در هوا یکدیگر را می‌خورند و به هم تبدیل می‌شوند.  در یک بازی دائمی، فرزند آهو غذای ماده شیر می‌شود و ماده شیر غذای کفتار و کفتار غذای لاشخور و لاشخور غذای حشرات.  این بار وقتی تکه نانی داشتی خوب به عمق آن نگاه کن. این گندم ها به قیمت کشته شدن تمام علف های دیگر رشد کرده‌اند. کشاورز، تمام بوته‌ها و درختان را بریده. سم پاش، تمام حشرات گندم خوار را کشته. آسیاب گندم، برای سوختش درختان را سوزانده. نانوا، سه صبح از فرزندانش جدا ش

داستانِ خلق

 داستانِ خلق *** داستان خلق داستان جالبی است. مخلوق گاهی خالق می‌شود. خالق خودش را در مخلوق می‌بیند. و مخلوق به درجه‌ی خالقیت می‌رسد.  خالق با چنان ظرافتی خودش را در مخلوق تنیده.  فقط کافیست مخلوق کنار برود. بلافاصله خالق نمایان می‌شود.  خالق و مخلوق در یک رقص زیبا، با هم می‌رقصند.  اما خلق چگونه است؟  خالق، داستان خلق را طوری نوشته که تقریباً مخلوق بتواند کارگردانی اش کند.  وقتی کسی بر ذهن مسلط باشد و داستانهای دیگران را دور بیاندازد کم کم می‌تواند داستان را خودش از نو بنویسد.  این جهان بومی نقاشی است که در عین رنگارنگ بودن سفید هم هست.  اگر بتوانی ذهن را آرام کنی و کمتر به گذشته و آینده بروی کم کم قلم خالق به دست تو می‌افتد.  در یک رقص زیبا خالق و مخلوق با هم به نوشتن می‌پردازند.  طوری که معلوم نیست خالق خلق میکند یا مخلوق. خلق اتفاق می‌افتد. خلقی چند وجهی. خلقی بی نظیر.  از ابتدای کودکی دیگران سعی در نوشتن داستان زندگی برای دیگران را دارند. اما کسی که از بند ذهن رها بشود از شر داستان های از پیش تعیین شده هم کنار می‌رود. او به وادی لحظه می‌رسد.  وادی لحظه وادی خلق است.  وقتی از ترس و

درباب ذهن و مراقبه

 درباب ذهن و مراقبه *** در خصوص ذهن خیلی نوشته‌ام. اما تا زمانی که زنده باشی ذهن هم داری و من هنوز زنده ام و با ذهنم زندگی می‌کنم پس باز هم از ذهن می‌نویسم.  اگر مراقبه نمی‌کنی خواندن این متن ها شاید تاثیری برایت نداشته باشد. چرا؟ چون تو از درون ذهن این‌ها را می‌بینی. دیدن ذهن از بیرون، نیاز به مراقبه دارد.  مثل ماهی‌ای که درون دریاست اگر از وسعت ساحل برایش بگویی چیزی متوجه نمی‌شود. مراقبه مثل بیرون آمدن از دریاست. وقتی مراقبه می‌کنی مثل آن ماهی از آب دریا بیرون می‌آیی و دریا را از بیرون می‌بینی.  آن وقت میشود در مورد دریا با تو صحبت کرد. در غیر اینصورت هرچه بخوانی بیشتر گیج می‌شوی.  وقتی گیج بشوی با ذهن قضاوت می‌کنی. انواع قضاوت ها شبیه این است. دروغ می‌گویی. تناقض داری. خوابی. و غیره. این قضاوت ها برای ذهن کاملاً طبیعی است.  ذهن هزارتویی است که تقریباً اکثر آدم‌ها را گیر می‌اندازد. بعضی‌ها گیر آینده می‌افتند. بعضی‌ها گیر گذشته. بعضی‌ها گیر قضاوت ها. بعضی‌ها تا مرز خودکش می‌روند و بسیاری سعی در خاموش کردن یا ضعیف کردن یا تخدیر کردن ذهن دارند. بعضی‌ با خوابیدن بعضی با خوردن غذا بعضی با

معامله‌ی دنیا

 معامله‌ی دنیا *** معامله‌ی دنیا با ما، خود داستانی است.  آن چیزی که خدا، شاید نزدیکترین کلمه به آن باشد، در جایی به جهان مادی زد.  از این ماجرا ما آمدیم اینجا.  وقتی نسیمی از او به تو بوزد دیگر اینجا را خانه نمی‌دانی. خانه‌ی تو جای دیگری است. اما کماکان باید در این خانه زندگی کنی. کماکان باید با آدم‌های اینجا معامله کنی.  تو تنها می‌شوی. البته تنها از دنیا. ولی متصل به خودت یا به خدا.  حال همان خدا از طریق آدم‌ها تو را به چالش می‌کشد. مثلاً حلاج را که رسیده بود می‌کُشد. از طریق همین مردم. مثلاً عیسی را که رسیده بود به صلیب می‌کشد.  برای حلاج و عیسی چیزی غیر از او نیست. پس آن دار و صلیب را با پذیرش و رضا از دوست می‌پذیرند.  اما تو قبل از مرگ باید با همان مردم زندگی کنی.  باید با همین دنیا معامله کنی.  برای معامله باید طرف معامله‌ات را بشناسی.  برای شناختن اهل دنیا فقط کافیست گذشته ی خودت را ببینی. زمانی که تو هم اهل دنیا بودی. به عبارت امروزی تو هم درگیر ذهن بودی.  برای آدمهای این دنیا فقط ذهن هست و بی ذهنی مساوی است با مرگ. و ذهن می‌شود هویت. و شخصیت های پوچ اجتماعی و ذهنی.  فقط همین

جستجو در خود

  جستجو در خود *** وقتی کاری نداری چه میکنی؟ آدمها معمولا یا باکسی حرف میزنند یا کتاب میخوانند یا توی اینترنت اسکرول میکنند. بعضی ها در حین رانندگی پادکست گوش میدهند. خلاصه برای مشغول کردن ذهن؛ هر کسی کاری میکند. حالا چالش من کاری نکردن است. حتی برای ننوشتن این نوشته با خودم کلنجار میرفتم. میخواستم ننویسم. اما احتمالا ترکیبی از ماه کامل و انرژی ذهنی باعث شد بنویسم. بهترین کار وقتی کاری نداری مراقبه است. یعنی کاری انجام ندادن.  یعنی به جای جستجو در گوگل در درون خودت جستجو کنی.  به خودم میگویم. الان که باید مراقبه کنم و نمیکنم و به جای آن مینویسم باید درون خودم بگردم. ببینم کدام حس ها و فکرهاست که از آنها فرار میکنم. فرار به نوشتن.  و این نوشتن را تبدیل به مراقبه کنم. الان در خانه تنها هستم. مقداری فکر آینده دارم. مقداری حس تنهایی. مقداری حس دلتنگی. مقداری حس عقب افتادن از قافله!  قافله‌ی ذهنی بشر. یعنی فکر میکنم که دنیای بیرون به سمتی در حرکت است و من اگر به درون بروم از قطار عقب میمانم.  به محض توجه به نفس کشیدن ها میفهمم که زندگی کارش را به درستی تمام انجام میدهد. این

ساختن آینده با ذهن

  ساختن آینده با ذهن *** ساختن آینده با لحظه شروع می‌شود. با دانستن این که هیچ نیازی به آینده نیست.  با درک بازی ذهن.  با درک این که من به آینده نیاز ندارم.  لحظه کافیست.  اگر بخواهم چیزی بسازم دنیایی می‌سازم پر از سرور.  پر از مستی.  پر از قايم موشک بازی با بچه‌ها.  لحظه، هرچه از من بخواهد اطاعت می‌کنم.  گوش به فرمان لحظه می‌مانم.  این که کجا زندگی کنم مهم نیست. مهم این است که در لحظه بمانم.  اگر گفتند اینجا بمان یا آنجا فرقی ندارد.  جای من در قلب آدم هاست.  اگر قلبی هم نبود مهم نیست.  بی پول نمی‌شوم. اگر هم بشوم دنیایی از آزادی روبرویم باز می‌شود.  تعهد و مسئولیت من این است که از خودم دور نشوم. هرکجا می‌خواهم باشم.  هرکجا لازم باشد کاری می‌کنم.  اما برای فهمیدن این که چه کاری لازم است، باید خیلی مراقب باشم. تقریباً در مراقبه‌ی کامل.  آیا سکوت لازم است یا حرف زدن؟ آیا باید با تارا بازی کنم یا با آدم بزرگ ها حرف بزنم؟  باید سبک باشم و سیال.  آماده‌باش برای هر ماموریت.  فعلاً ماموریت من توجه به افکار و احساسات هست.  گاهی نوشتن.  یک ماموریت دائمی دارم.  نباید حواسم پرت شود. دائما آگاه. د