ندانستنِ آینده

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 ندانستنِ آینده

***

گیجی ذهن تمامی ندارد. دوباره باز می‌گردم به لحظه. دوباره این صفحه‌ی سیاه را می‌گذارم روبرویم بدون هدف و برنامه. 

این صفحه ‌ی سیاهی که نمی‌دانم با چه پر می‌شود. درست مثل زندگی ام. 

الان واقعا نمی‌دانم می‌خواهم از چه بنویسم. اما شروع می‌کنم. 

با ندانستن شروع می‌کنم. همانطور که اکهارت به من آموخت. 

با ندانستن شروع می‌کنم و با ندانستن زندگی می‌کنم. 

بگذار همه بخندند. 

بگذار همه بگویند گیج است. 

بگذار همه بگویند نمی‌داند چه می‌خواهد. 

باور کنید من نخواستن را دیده‌ام. جایی را دیده‌ام که خواستن بی معنی بود. جایی را دیدم در لحظه، که سرشار از ندانستن و نخواستن بود. 

جایی را دیدم در لحظه، که بدون آینده بود. 


نمی‌دانم فردا به حنگل می‌روم یا در شهر می‌مانم. 

نمی‌دانم که قسمت من بودن با تاراست یا مراقبه کردن در معبد. شاید هردو. شاید هیچکدام. 

من با ندانستن دوست شده‌ام. 


ندانستن را اوج دانایی یافتم. 

من نمی‌دانم کجای این زمین خواهم زیست. 

نمی‌دانم فردا از کدام نعمت سیر خواهم شد. 

نمی‌دانم کجا خواهم خوابید. 


من با ندانستن یگانه شده‌ام. قطعا می‌دانم دیوانه به نظر میرسم. متزلزل. ناپایدار. 

اما می‌دانم لحظه هست. 

می‌دانم خدا هست. 

می‌دانم چیزی هست فرای ذهن. 


می‌دانم لحظه‌ی حال شامل آینده هم می‌شود. 

می‌دانم مراقبه گون بودن چیست. 


چه باک! شاید برنامه‌ی فردایم را ندانم. 

شاید حتی ندانم کی قرار است بمیرم. 

شاید ندانم کجا قرار است بمیرم. 


اما می‌دانم مرگ هست. 

می‌دانم چیزی هست از جنس بودن. بسیار بزرگ. 

بعضی‌ها به آن می‌گویند خدا. 

اما من خدا را در لحظه یافتم. 


می‌دانم خیلی چیزها را نمی‌دانم. این اوجِ بودن من است. من دیگر در جهل مرکب نیستم. 

چه سعادتی بالاتر از این. 

میدانم که نمی‌دانم. 

جای بسی شُکر دارد. 


می‌دانم زندگیِ معمولی، پر است از معجزه. 

قرار نیست متفاوت باشم. یا عجیب. 

قرار نیست معنوی باشم. قرار نیست جور خاصی باشم. 

قرار نیست هزاران نفر این را بخوانند. 

قرار نیست دیگران من را بفهمند. 

حتی قرار نیست در آینده، خودم خودم را بفهمم! 


قرارنیست نویسنده باشم!

قرار نیست این نوشته طور خاصی باشد! 

قرار نیست بدانم فردا چه می‌شود. 


دنیا پر است از عشق. پر است از نادانی. 

کدامیک سهم من می‌شود. نمی‌دانم! 

دوستانی دارم مثل آب روان. 

به آنها هم می‌گویم ندانستن هایم را. 

با هم می‌خندیم. 

گاهی با هم گریه می‌کنیم. همدیگر را تراپی می‌کنیم. بدون پول! 

گاهی با هم معامله می‌کنیم. 

اما نمی‌دانم عدالت چیست. 


اما یک چیز را می‌دانم. 

این که یک چیزی هست فرای ذهن من. 

هر چقدر هم که گیج باشم. هر چقدر هم که متزلزل باشم. حتی در زمان بیرون دادن آخرین بازدم. باز هم او هست.

همین کافیست. 

دانستنِ همین کافیست. 

مابقی، بازی های ذهن است. 

مابقی، توهم است. 





نظرات

برای تجربه‌ی کل نانوشتنی ها؛ لطفا فهرست موضوعی و زمانی بالای صفحه را ببینید!

آرزوت چیه الان؟

آزادیِ خریدنی

دیوانگیِ ذاتی

نعمتِ تنهایی

منفی بافی

اولین و آخرین روز

غلبه بر حس قربانی

خدایا شُکر

کار نکردن!

باده ای رنگین